«جمله» به بهانه یک خاطره دور از «اعترافات ذهن خطرناک من» می‌نویسد؛/ برسد به دست «اِلی»!
«جمله» به بهانه یک خاطره دور از «اعترافات ذهن خطرناک من» می‌نویسد؛/ برسد به دست «اِلی»!

    هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ علی نیاکان، از جمله کارگردان‌های خوش‌فکر و سخت‌کوشی است که تا به امروز ۲۸ فیلم و سریال را در کارنامه هنری خود داشته است. وی مدیریت آموزشگاه «نمای نزدیک» را به عهده دارد و هنرجویان زیادی را به جامعه هنری تحویل داده است.   ۱ «این درخت چرا […]

 

 

هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/

علی نیاکان، از جمله کارگردان‌های خوش‌فکر و سخت‌کوشی است که تا به امروز ۲۸ فیلم و سریال را در کارنامه هنری خود داشته است. وی مدیریت آموزشگاه «نمای نزدیک» را به عهده دارد و هنرجویان زیادی را به جامعه هنری تحویل داده است.

 

۱
«این درخت چرا سبز نشده؟ چرا خشکه هنوز؟ مگه بهار نشده؟» مثل اغلب روزهای تعطیل، نزدیک ظهر از خواب بیدار شده‌ام و بی‌حوصله و بداخلاقم. این دیالوگ بالا را هم درباره درخت کیوی توی حیاطمان و خطاب به مادرم گفتم؛ کسی که واقعا دوستش دارم و البته تنها کسی است که می‌توانم بداخلاقی‌هایم را نشانش دهم. کمی بعد برای خرید از خانه بیرون می‌رود و من طبق معمول به خاطر نوع رفتارم دچار عذاب وجدان شده‌ام. اصلا هم طاقت ندارم خانه را حتی ده دقیقه بدون حضور مادرم تحمل کنم.

۲
دوستم می‌گوید: «دقت کن، اسمش «درباره اِلی» ئه، یعنی درباره «اِلی» و نه مثلا درباره اصغر یا کامبیز، پس «اِلی» بودنش مهمه دیگه». می‌گویم: «آقاجون! «درباره» مهمه نه «اِلی». اسم بهونه‌س واسه اینکه ما به چیزهای مهم‌تری برسیم». دوستم اما همچنان پافشاری می‌کند: «نه، اگه به‌جای «اِلی»، «سپیده» غرق می‌شد، ماجرای فیلم عوض می‌شد». کلافه و عصبی می‌گویم: «ببین، بیا ولش کنیم. اصلا تو چی گرفتی از فیلم؟». مثل فیلسوف‌هایی که حتی ذره‌ای راجع‌به سینما نمی‌دانند ولی نظر می‌دهند، جواب می‌دهد: «فیلم خوبی نبود، قصه نداشت، اصن معلوم نشد «اِلی» چیکاره بود!». انگار موج انفجار توی سرم می‌پیچد! از شدت عصبانیت خطرناک می‌شوم اما خودم را به آرامش مجبور می‌کنم. می‌گویم: «با همبرگر تنوری موافقی؟ دعوت من!». نیشش تا بناگوش باز می‌شود و سینما از یادش می‌رود. تا به ساندویچی برسیم، توی دلم به خودم دشنام می‌دهم که چرا تنهایی به دیدن فیلمی که این‌قدر دوستش دارم، نیامده‌ام. «لعنتی، {درباره اِلی} درباره «اِلی» نیست. درباره دروغ و زوال ولی حتما هست»… . بعد از خوردن همبرگر دچار عذاب وجدان می‌شوم؛ به خاطر نوع رفتارم با دوستم.

۳
چند سال قبل به دخترخانمی از دوستان، پیشنهاد ازدواج دادم. از قبل به‌واسطه دانشکده با هم آشنا بودیم و یک آشنایی خیلی دور خانوادگی هم داشتیم و داریم. مثل من عاشق سینما بود و است ولی عقایدش راجع به فیلم‌ها معمولا با من مخالف بود و است. از هر فیلمی که من خوشم می‌آمد و می‌آید، بدش می‌آمد و می‌آید و برعکس. شبی که برای دیدن «جرم» مسعود کیمیایی و چند فیلم دیگر با هم به تهران رفته‌ بودیم، بعد از اینکه از سالن سینما آزادی بیرون آمدیم، به او گفتم: «باهام ازدواج می‌کنی؟». ‌طوری نگاهم کرد که در همان لحظه به یاد صحنه کشتار وحشتناک «در کمال خونسردی»، فیلم «ریچارد بروکس» و حس بیهودگی و زوال‌انگیز دو قاتل افتادم؛ البته نه به‌خاطر کشتن اعضای آن خانواده بدبخت بلکه وقتی فهمیدند خبری از گاوصندوق ده‌هزار دلاری نیست. یادم باشد دیگر بعد از بیرون آمدن از سالن سینما به کسی پیشنهادی ندهم.

۴
مراسم تشییع پیکر یک مرد بزرگ است؛ یک مرد به معنای واقعی کلمه، انسان و بزرگ. وقت خاک‌سپاری به خیل عظیم جمعیت نگاه می‌کنم که اغلبشان نه طبق معمول و به‌خاطر ظاهرسازی، بلکه واقعا از روی ارادت به مرحوم در مراسم حاضر شده‌‌اند. بعد تصویر ذهنم به مراسم تشییع‌جنازه خودم دیزالو می‌شود. ده نفر؟ صد نفر؟ هزار نفر؟ چقدر آمده‌اند؟ به این مسأله فکر می‌کنم که حضور عظیم مردم در مراسم تشییع‌جنازه یک نفر، برای آن یک نفر فرقی نمی‌کند و درواقع برای ما زنده‌ها مهم است تا شاید بفهمیم که خوب بودن و انسان بودن، کار سخت ولی جذابی است. در ضمن به نظرم، حیوانات هم لیاقت داشتن یک مراسم تشییع‌جنازه خوب و آبرومند و شلوغ را دارند؛ زیرا آنچه مهم است، موجودیت شریفانه است که انسان‌های به معنای واقعی انسان و حیوانات این موجودیت شریفانه را دارند.

۵
«این چایی چرا مزه آب جوشیده می‌ده؟». مادرم که به بداخلاقی‌های گاه و بی‌گاه من عادت دارد، با لحنی معمولی جواب می‌دهد: «چون ساعت دوازده ظهره». مثل کودن‌ها می‌گویم: «خب عیده، دلم می‌خواد بیشتر بخوابم». می‌گوید: «خب بخواب، ایرادی نداره». از خیر چای می‌گذرم و به اتاقم می‌روم؛ درحالی‌که عذاب وجدان لعنتی‌ام دوباره عود کرده‌ است. مثل کبک سرم را می‌کنم توی برف اما بهار شده و برف توی اتاقم این‌قدری نیست که همه سرم را بپوشاند. بهار، زوال برف است و من «پارانویای میل مبهم زوال» دارم. به گفته همان دخترخانمی که خواستم با من ازدواج کند و این جمله قبلی، دلیل پاسخ منفی او به پیشنهادم بود. البته بعدش توضیح نداد که چطور به این نتیجه درباره من رسیده‌ است؛ چون بلافاصله برای تماشای فیلم بعدی به سالن دیگر سینما آزادی رفتیم!