محمد هدایتی / تاریخ معاصرِ آمریکای لاتین تاریخ کودتاها و دیکتاتوریها هم هست؛ و البته تاریخ تبعید. تبعید روشنکفرانی که از بیم جانشان گریختند، آنهایی که رانده شدند، یا آنها که زندگی در سایه دیکتاتوری را تاب نیاوردند. از این جهت بیراه نیست اگر بگوییم که فرهنگ معاصر آمریکای لاتین، عموماً در جایی […]
محمد هدایتی /
تاریخ معاصرِ آمریکای لاتین تاریخ کودتاها و دیکتاتوریها هم هست؛ و البته تاریخ تبعید. تبعید روشنکفرانی که از بیم جانشان گریختند، آنهایی که رانده شدند، یا آنها که زندگی در سایه دیکتاتوری را تاب نیاوردند. از این جهت بیراه نیست اگر بگوییم که فرهنگ معاصر آمریکای لاتین، عموماً در جایی بیرون از سرزمینهای اصلی پرورانده شد. در پاریس، و البته بیش از هر جا در اسپانیا. این تبعیدیان، از کشورهای مختلف و با گرایشات سیاسی متفاوت ساکنِ اروپا شدند، به امید آنکه اتفاقی بیفتد، برافتادن دیکتاتوریها. گاه جدال داشتند، به همدیگر برجسب میزدند، لیبرال، فاشیست، مرتجع، کمونیست. اما یاریرسان هم بودند. گاه در تبعید اجتماعی از دسترفته را بازسازی کردند. از این جهت «هویت قارهای»ِ اهالی آمریکای لاتین چیز عجیبی است. این هویت فقط ناشی از زبان غالباً مشترک نیست، داستان تجربه و سرنوشت مشترک هم هست. کودتا، قتلعام، دیکتاتوری، شکنجه و البته تبعید و اینچنین است که تجربه شیلی را، به آرژانتین، اکوادور، پرو، برزیل و جاهای دیگر گره میزند.
«باغ همسایه»، نوشته خوسه دونوسو را در این بستر باید دید. خولیو، نویسنده میانسالی است اهل شیلی. در تبعیدی تاحدی خودخواسته، همراه با همسرش گلوریا ساکن اسپانیاست. پدر خولیو پیشتر نماینده پارلمان بوده، لیبرال. خود او هم میانهرو و لیبرال. خولیو پیش از کودتای پینوشه در دانشگاه ادبیات انگلیسی درس میکرده. در روزهای کودتا بازداشت میشود، به مدت شش روز، آزادی. و سپس تبعید. چند داستان کوتاه نوشته که منتقدان ستایش کردهاند. حالا اما درگیر رمانی است که ناشران نمیپذیرند، رمانی درباره تجربه آن شش روز بازداشت. میگویند «بیش از حد شخصی است». قرار است رمان را بازنویسی کند. کاری فرساینده. زمانی امید میرفت نویسنده بزرگی شود، همرده با نویسندگان بزرگ «دوران شکوفایی» ادبیات آمریکای لاتین؛ مارکز، یوسا. اما این رمان آنی نمیشود که باید.
ما با او زمانی آشنا میشویم که زندگیاش را سایه شوم ناتوانی، تردید و شکست فراگرفته است. فشار مالی در تبعید، چالش با گلوریا، این رابطه عشق و نفرت، و با پسرش پاتریک که در نوجوانی، به تنگآمده از پدر، خانه را ترک کرده است. در جمع تبعیدیانی با مشکلات فراوان. آنها که سرسختانه در دهشتی که تجربه کردهاند ماندهاند، یا سرگردانند در میانه ایدئولوژیهای سیاسی، یا در چالش با فرزندانشان، این نسل به دنیاآمده در تبعید، متولدین اروپا، که خسته از شنیدن داستان کودتاها و گفتن از پینوشه و آلنده، از جلادان و قهرمانان، از همه چیز بریدهاند.
سانچو، دوست قدیمی خولیو، ثروتمند و البته «غیرسیاسی»، او و گلوریا را دعوت میکند تا در غیابش، تابستان را در آپارتمانِ مجلل او در مادرید سر کنند. که کمی حالشان عوض شود. آپارتمان او مشرف به باغی اعیانی است متعلق به یکی از آن اشراف. آنجاست که خولیو آن زیبارو را میبیند، با آن قامت کشیده و موهای طلایی. که خیالش پر و بال میگیرد به قصد راززدایی از این موجود اساطیری. جوانی، زییایی و سرور او، چیزی است در تقابل با او و همسرش. آن باغ اما، فقط داستان دیدزدن نیست، پنجرهای است رو به خیابان رُم، در شیلی. خانه مادرش. مادری که حالا محتضر منتظر اوست. اما خولیو باز نمیگردد. خانهای که حتی بعد از مرگ مادرش، وقتی غمبار میگوید «حالا من پسر هیچکس نیستم»، راضی به فروشش نیست، با برادر بزرگش مخالفت میکند، که فروختن آن خانه به معنای «بیسرزمینیِ» اوست.
آن تابستان در خانه سانچو، شکست از پیِ شکست بار میآید. شکستهایی که به زعم او فقط شکستهای شخصی نیستند«شکست یک نوع آموزش، یک طبقه، یک دنیا، شکست لحظهای در تاریخ». دست آخر خولیو، بعد از اینکه رمان بازنویسیشده هم رد میشود، با فریب، پولی فراهم میکند تا با گلوریا به مراکش بروند.مسافرت و دیدار پاتریک که آنجاست. جایی که میخواهد پایانی بدهد به ناکامیها؛ که در سیاهی شب، تنها، در آن کوچه پس کوچههای شرقی گم و گور شود. برای همیشه.
فصل آخر باغ همسایه را گلوریا روایت میکند. در حالیکه در کافهای روبروی نوریا مونکلوس، ناشر برجسته آثار ادبی نشسته است. هم او که چندبار رمان خولیو را رد کرده بود. نوریا با شوق از زیبایی و درخشش رمانی میگوید که گلوریا نوشته و اینکه این رمان ماندگار خواهد شد. اما مگر گلوریا نویسنده است؟ نکند خولیو، راوی فصول پیشین رمان چیزی را پنهان یا قلب کرده باشد؟ آری. البته گلوریا نویسنده نبود. اما آن تصویری که خولیو از او میسازد، که در کارها ناتمام است، گاهی بیحوصله و بیعلاقه، کسی که دنبال بلاگردانیست برای ناکامیهای خودش، دلخواهِ خود اوست نه آن گلوریای «واقعی». گلوریا از زندگیاش میگوید. از آن شبی که خولیو رفت، به قصدِ بازنگشتن. [اما بازگشت] میگوید شکست خولیو او را دگرگون کرده. از «زندان» خود به درآورده. « شکست نهایی خولیو بیش از هر چیز دیگر به من کمک کرد تا از افسردگی بیرون بیایم. من نیاز به این داشتم که او را با قدرتی کمتر ببینم. آیا خولیو یا شکست خودش، اشتباه پدرم را در بیرون آوردن من از مدرسه، وقتی شاگرد اول بودم و خواب دکترشدن میدیدم جبران نمیکرد؟». انگار که با شکست خولیو، حسادت یا عقده دیرین گلوریا هم مرهمی مییابد.
باغ همسایه رمان دوگانههاست: جوانی/پیری، تن/ذهن، فاخر/مبتذل. و آدمهایش گرفتار در مرز این دوگانهها، سودای آن دیگری را دارند. اگر نبود فصل آخر کتاب، موفقیت ادبی گلوریا، این رمان سراسر شکست بود. موفقترین شخصیتهای رمان، نهایتاً یا شیوه کنارآمدن با شکستها را یافتهاند، یا از طریق نوعی «والایش» دستاویزی دیگر دست و پا کردهاند. «باغ همسایه» اگرچه از کودتاها و سیاسیها حرف میزند، اما رمانی سیاسی نیست. اینجا بیشترین وزن را تاریخ دارد. گرهخوردگیهای تاریخ با زندگی افراد، و آدمهایی که انگار توان فراروی از وزن تاریخ را ندارند.
این کتاب نوشته خوزه دونوسو، توسط عبدالله کوثری ترجمه شده و در نشر آگاه به انتشار رسیده است.