وقتی گوگول، نمایشنامه بازرس را در ۱۸۳۵ نوشت، بسیاری آن را هجویه ای خواندند علیه نظام اداری روسیه. در صحنه اول نمایش، شهردارِ شهری نسبتا دور افتاده، مسئولین و مقامات شهری را در خانه اش، گرد هم آورده است. «آقایان، از شما خواستم تشریف بیاورید اینجا که خبر خیلی بدی را به اطلاعتان برسانم: یک […]
وقتی گوگول، نمایشنامه بازرس را در ۱۸۳۵ نوشت، بسیاری آن را هجویه ای خواندند علیه نظام اداری روسیه. در صحنه اول نمایش، شهردارِ شهری نسبتا دور افتاده، مسئولین و مقامات شهری را در خانه اش، گرد هم آورده است. «آقایان، از شما خواستم تشریف بیاورید اینجا که خبر خیلی بدی را به اطلاعتان برسانم: یک بازرس دارد می آید اینجا». این اولین جمله نمایش است؛ شروعی درخشان. گوگول با این جمله، تمهیدات و مقدمه چینی های بسیار برای گره افکنی در داستان را کنار گذاشته است و از همان نخستین جمله، ما را وارد وضعیت بغرنج آدم های نمایش می کند.
این شروع اما کارکرد دیگری هم دارد و خواننده را به این برداشت سوق می دهد که اساسا شخصیت مثبتی وجود ندارد. خبر شهردار همه را دست پاچه می کند. «خوشی زیر دلمان زده بود، حالا از دماغمان در می آید». اضطراب آن ها را این نکته افزون می کند که زمان ورود بازرس و کیستیِ او معلوم نیست. در گیر و دار اتخاذ تصمیماتی هستند برای دستی در ظاهر بر روی شهر کشیدن که خبر می آورند فردی خلیستاکوف نام، یک هفته ای است در مسافرخانه شهر سکونت گزیده و از پایتخت آمده است. می ترسند. «خدایا به ما گناهکاران رحم کن». باید رفت و بازرس را خرید. بر سر خلیستاکوف آوار می شوند. چقدر رفتارشان عجیب است. بهترین غذاها را برایش سفارش می دهند، و شهردار رسما از او دعوت می کند تا چند روزی افتخار دهد و در در خانه او اقامت کند. گویا اشتباه گرفته شده است. چه فرصت مغتنمی. از آن پس می شود مرکز توجهات. ذهن خیالپرداز خلیستاکوف به مددش می آید. از روابطش در پایتخت می گوید و تاثیرگذاری اش بر عزل و نصب ها. یک یک بزرگان شهر را تلکه می کند. البته به بهانه گرفتن قرض. با دختر و همسر شهردار پچ پچ هایی دارد. از دختر شهردار خواستگاری می کند و شهردار مانده است که این همای سعادت، از کجا بر شانه او فرونشسته است. به واسطه داماد بانفوذش آینده خود را در محافل بزرگان پایتخت درخشان می بیند.
خلیستاکوف می رود، با این وعده که سریع برای عروسی باز می گردد. در این اثنا نامه ای می نویسند برای دوست روزنامه نگارش در پایتخت؛ البته فراموش نمی کند که پیش از رفتن، آخرین غنایم را از شهردار و دیگران بگیرد. در اداره پست، که به عادت مالوف، و البته از سر کنجکاوی، نامه ها را باز می کنند، نامه خلیستاکوف هم باز می شود. «تریاپیچکین عزیز بدون مقدمه چینی برایت تعریف می کنم چه اتفاقات خارق العاده ای برایم افتاده است. توی راه یک سروان پیاده نظام مرا لخت کرد طوری که مهمانخانه چی دیگر خیال داشت مرا به زندان بیندازد؛ ولی ناگهان به خاطر قیافه پترزبورگی من و لباس هایم تمام شهر من را جای فرماندار گرفتند. من الان در خانه شهردار زندگی می کنم و حظ دنیا را می برم و بدون هیچ ملاحظه ای هم با زنش لاس می زنم و هم با دخترش، هنوز تصمیم نگرفته ام با کدام شروع کنم….اگر اینجا بودی از خنده می مردی. می دانم آنجا مقالاتی می نویسی. برای شخصیت های اینجا هم در نوشته هایت جایی پیدا کن. اول از همه شهردار: مثل یک کره اسب اخته احمق است…» و اینگونه یک یک مقامات شهر را و رذالتشان را برای دوستش توصیف می کند. این هم از بازرس قلابی. شهردار و دوستانش در شوک هستند. دارند از مقدار پولی که به خلیستاکوف داده اند می گویند که قاصدی سر می رسد و اعلام می کند که بازرسی از پترزبورگ رسیده است و خواهان ملاقات با شهردار است.
کمدی گوگول از آدم هایِ در چنبرهِ فساد صحبت می کند. و به این خاطر تیره هم هست. شخصیتی نیست که بتوان دوستش داشت. خلیستاکوف، قهرمان نمایش، اگر اساسا قهرمانی وجود داشته باشد، نه به خاطر ویژگی های خاصش، که به خاطر اشتباه گرفتن شدن است که اهمیت می یابد. هرچند وقتی از خود گوگول پرسیدند که قهرمان نمایشت کیست. گفت« خنده».
٭ نیکلای گوگول نویسنده بزرگ روس بود. گوگول بنیانگذار سبک رئالیسم انتقادی در ادبیات روسی و یکی از بزرگترین طنزپردازان جهان است. گوگول نویسندهای است با قریحه استثنایی. تأثیر او بر نویسندگان پس از خود عظیم و همهجانبه است. گوگول جایگاه شیوه رئالیسم انتقادی را در ادبیات محکم کرد و سمت و سویی در ادبیات روسیه به وجود آورد که بحق «محور گوگول» نام گرفت. عمده آثار او در باب اختلاف طبقاتی است. او هیچگاه بر محوریت اشخاص ، به انتقاد نمی پردازد. او در آثار خود نیز بسیار هوشیارانه مسئله ی نقد اجتماعی را در قالب یک درمان از ریشه عنوان می کند. او بارها به الحان مختلف گقته است که نسخه نویسی در باب اتفاقات اجتماعی تنها برای مدتی مسکن دردها خواهد شد و سپس از دل یک اتفاق دیگر دردی دو چندان بر تمامی دردهای بشری یک اجتماع وارد می شود. این بود که او همیشه به دنبال درمان ریشه های فقر ، اختلاف طبقاتی و … بود.