مجید عابدینی راد سلام رضا، کجایی؟ هنوز مسافرخونه ای؟ چرا تازگی ها این قدر دیر به دیر جوابم رو می دی؟ هر وقت جور شد بگو، برات خبر های خوش و دست اول زیاد دارم! در دل شب بود که رضا جواب داد: چه عالی که خبرهای خوب برام داری! راستش چون از سر شب […]
مجید عابدینی راد
سلام رضا، کجایی؟ هنوز مسافرخونه ای؟ چرا تازگی ها این قدر دیر به دیر جوابم رو می دی؟ هر وقت جور شد بگو، برات خبر های خوش و دست اول زیاد دارم!
در دل شب بود که رضا جواب داد: چه عالی که خبرهای خوب برام داری! راستش چون از سر شب همه اطاق ها و تخت ها مون پر شده بودن در مسافر خونه رو بستم و از خستگی توی همون اطاقک پذیرایی مسافرا تخت گرفتم خوابیدم!
نوشتم: وای رضا اگه بدونی که چه وضع کیف بری و سروری رو خدا نصیبم کرده، از تعجب شاخ در می آری! حالا شاخ که خدا نکنه، اما خیلی ذوق زده خواهی شد! این طوری برات بگم که به کل ورق شک و تردیدام در مورد ادامه دادن یا ندادن قصه هام برگشت!
همه چیزهای خوب، باور کن از همون روز برگشتن کبوترها برام دوباره آغاز شدن! دیشب بعد از برگشتن وضع قرنطینگی و باز شدن تراس قهوه خونه ها، که بهت گفتم در حد بازگشت زندگی عادی توی فرانسه محسوب می شه، محبوبه هم برام بالاخره توی حرفاش یه «انشاله!» نوشت؛ تو حسابش رو بکن!
رضا نوشت: ببینم حتماً یه درخواستی بهش دادی که این طوری بهت جواب داده! نه؟
نوشتم: آهان، خب همین طوری یکجا نوشتم؛ کاشکی یه روز بتونی برا گردش بیای تا این جا، و یه استراحت جانانه بکنی، آخه از وضع کرونا در ایران برام نوشته بود!
رضا نوشت: چه خوب! یعنی که انشاله دلش می خواد بیآد پهلوت! شاید هم طفلکی از راه تعارف گفته باشه، اما نگاه کن، این بار هم با پیش آمد رویدادی به این معنی داری برای فرانسوی ها، باز از قرار حرف از تمایل به با تو بودن رو زده! من الان هم باز همون حرف دفعه پیشم رو تکرار می کنم؛ انگار خدا هوای تو رو بیشتر از بقیه آدم ها داره!
نوشتم: الان اما رضا منم افتاده ام به این فکر که محبوبه منو بیشتر از اون یه ذره که قرار اولیه مون بوده دوست داره! بعد هم بر خلاف همه عاشقا، که دین و ایمونشون رو در راه عاشقی می بازن، منو این جور پیش آمدهای مطبوع، بیشتر از همیشه به خدا نزدیک می کنه؛ می خوام بگم که آخرش حق با تو باید باشه!
رضا با دستپاچگی زیاد دوباره نوشت: ببینم تو که گفتی محبوبه ات یه موجود نوشتاریه و مال دنیای ادبیات عاشقانه شده! حالا انگاری جدی جدی داره یه راست از لای حروف و واژه ها با کله می آد توی دنیای واقعیت ها!؟ جل الخالق!
نوشتم: والا من دروغ نگفتم که سر تا پاش از نوشته درست شده! آخه اولش به کل فکر نمی کردم بتونم در واقعیت وسیله ساخت و ساز باهاش رو پیدا کنم! این طور شد که از راه زرنگی و نیاز و عشق ازش موجودی نوشتاری و همیشه ماندگار رو ساختم! می دونی بردمش به دنیای الفبایی و براش جامه هایی از واژه ها و صفات جور و واجور به میزان قشنگیش و به اندازه و متناسب با اندامش ساختم! به جون تو، این طوریه که از درون خودم، کل رفتارا و کردارا و فکرای منو تحت کنترل داره! انگار از خود خدا هم بیشتر مواظبمه! متوجه ای، نظارتش از درون خودمه؟ همیشه سر هر بزنگاهی می بینم سخت نگرانم می شه و حضورش رو پر رنگ تر از همیشه می کنه!
رضا نوشت: ببینم یعنی الان خدا دوباره می خواد برش گردونه به همون حالت پوست و گوشت و استخونیش!؟ نگا کن! پس انگاری بهار امسال برا تو یکی، از همه بیشتر پر برکت بوده!
نوشتم: رضا، اذیتم نکن! ببین اولش این زیبارو، فقط اسمش رو قبول کرد بهم بده تا به عنوان یه شخصیت داستانی بیاد توی قصه هام! متوجه ای!؟ یعنی این طوری حساب کن که دو تا محبوبه وجود داره که یکی شون حدوداً از روی اون یکی دیگه کپی شده باشه! اما خواصاشون با همدیگه یکی نیست! حالا الان باید خیلی مراقب باشم که از خوشی و این همه مسرتی که به ناگاه یک جا، خدا یا طبیعت بهاری، برام به ارمغان آورده، پس نیفتم! تو اگه بدونی چطور دیروز منو با یه پیام صوتی، که دیگه از اون دلربا تر نمی شه، با چه لطافتی از خواب بیدار کرد و بهم صبح به خیر گفت! اگه بدونی رضا از اون لحظه به بعد توی چه دنیایی واردم کرد!
رضا نوشت: والا این چیزایی که از تو دارم می شنوم در حد معجزه هستن! به نظرم می آد که این آمد و رفتاش حالت دمیدن روی ذغال های گداخته شده در دل تو رو داشته باشن، تا گاه گداری شعله ور تر بشن! اگرنه مگه می شه به یک باره این جور بانگ نوشانوشش دنیات رو بگیره! تو مگه نمی گفتی دو ماه به دو ماه پیامات رو وا می کنه!؟
نوشتم: والا راست گفتم! خوب من هر بار چند خطی براش اون هم گاه گداری می نویسم! همین. حالا هر اسمی می شه روی این تغییر وضع ناگهانی گذاشت! رضا تو اگه بدونی چه شور و غوغایی توی دل من برقرار کرده!
ببین، تو خودت تعجب نمی کنی که من توی یه حال انگار نه انگاری، الان یه هفته بیشتره، که دارم هر روز از شمال تا جنوب شهر بزرگ پاریس رو پای پیاده می رم و برمی گردم! می دونی از همون روز برگشت کبوتره که هم زمان ازم احوال پرسی ای خیلی گرم و مهربون کرد! یادته که!؟ دیروز باور کن پیام ابراز دوستی و محبتش کلی به سرعت راه رفتنم افزود! انگار که یکی فاصله بین دربند و میدان راه آهن رو یک ساعت و نیمه بره! برای برگشتش هم همون قدر وقت بذاره! یعنی سرپائینی و سربالایی هم حالیش نباشه! آخه واقعاً روزهای دیگه حداقل دو ساعت و نیم یه رفت خالیش طول می کشید!
رضا نوشت: ببینم یعنی این همه انرژی یه باره از یه پیام محبت بار بیرون می آد؟ تازه داره بعضی از ابعاد حرف و اعجاز آواها که این قدر تو از غریبی شون می گفتی بدستم می آد!
نوشتم: خب آره. من الان قادرم قاف رو هم اگه بخواد براش جابجا کنم! مگه فرهاد همین قدر بلکه بیشتر انرژی از شیرینش دریافت نمی کرده!؟ البته بذار این رو هم بهت بگم که مسئله تا این جاش عالیه که خواست به اومدن و موندن رو ابراز کنه! بقیه اش اما دیگه هیچ تضمینی نداره که چه جوری جا بیفته! برا این بوده که شیرین هیچ وقت تا پیش فرهادش نمی رفته! می فهمی؟
رضا نوشت: آهان، یعنی ممکنه همه این انرژی بزرگ و همه اون نیروی خلاقانه ناشی از عشق با پیوستن بهم در واقعیت از میان بره! الان تازه متوجه خطر باهمی شما دو تا شدم! این جاست که تو باید انتخاب کنی که از او و از دنیا دقیقاً چی می خوای!؟ پس ببینم یعنی همه خواص و بزرگی عشق بسته به دوری از یار داره! عجب وضع غریب و درد آوری عشق برا آدمای عاشق می سازه! نوشتم: خب درسته. این وضعیت تراژیک عشقه! تمام شعرای عاشقانه برای معشوقه هایی ست که نیستن! بزرگی و نیروی خلاقیت غریبی که عشق برا بشر به وجود می آره به خاطر دوری از معشوق و دردهای مربوط به جدایی و واماندگی ازشه! وقتی قابل دسترسی شد دیگه اون خواص قاعدتاً کنار می رن!
رضا نوشت: پس انگاری بالاخره الان او یه جای گنده توی دلش برات باز کرده باشه! خوش به حالت! می گم عابد منم فکر می کنم خارج از نوشته هات، او بیشتر از اون چه که فکرش رو بکنی خودت رو باید دوست داشته باشه! من الان تازه دارم می فهمم که تو چرا خودت رو خوشبخت ترین مرد جهان می دونی! این بار، اما عابد خیلی مراقب باش، و سعی کن بیشتر حرفای عشقت به محبوبه رو به خودش بزنی و زیاد بیرونی شون نکنی، یا برای خودت نگه شون دار!
نوشتم: راست می گی! الان اما هیجان افتادن در یه زندگی پر از عشق و خلاقیت های جور واجوری که او می تونه، خیلی بیشتر از پیش، برام بیاره اون قدر از جام هستی ام سرریز شده که دیدم بهتره اول با خودش و بعد با تو تقسیم شون کنم!
رضا نوشت: با این که برا من ازش زیاد تا حالا نگفته بودی، اما حس می کنم یک نیروی خارق العاده و عمیق شما دو تا رو این چند ساله شدیداً بهم دوخته، اما واقعیت اینه که عابد دوزاری ما مردها اصولاً خیلی دیر می افته!
نوشتم: آره. آخه زنها یه کدها و رموزی رو بین خودشون دارن که ما مردها هیچ وقت به موقع اون ها رو نمی تونیم بفهمیم!
رضا نوشت: ببین! حالا تو هم آهسته و آرام بران، رفیق!! من دیگه باید برم صبحونه بعضی از مسافرا رو تدارک ببینم!
پاریس. ۲۰ مه ۲۰۲۱