روزی روزگاری
روزی روزگاری

    مسعود سلیمی/ آذر ماه ۳۵ یا ۳۶ خورشیدی بود، در سرمای آخرین روز پاییز تهران، مغز و استخوان آدم یخ زده بود. فاصله مدرسه عیسی بهرامی تا خانه مان شاید چند دقیقه هم نبود، اما سوز آخر آذر آن قدر بود که وقتی رسیدم، عزیز، مادربزرگ مادری ام، دست و صورتم را نوازش […]

 

 

مسعود سلیمی/

آذر ماه ۳۵ یا ۳۶ خورشیدی بود، در سرمای آخرین روز پاییز تهران، مغز و استخوان آدم یخ زده بود. فاصله مدرسه عیسی بهرامی تا خانه مان شاید چند دقیقه هم نبود، اما سوز آخر آذر آن قدر بود که وقتی رسیدم، عزیز، مادربزرگ مادری ام، دست و صورتم را نوازش کرد تا گرما دوباره وجودم را فرا بگیرد.
چند روزی بود که پس از نهار، عزیز یک ظرف کوچک انار دانه کرده را می گذاشت و من می رفتم گوشه حیاط در پناه آفتاب رنگ پریده با لذتی ناگفتنی و کشدار انار گلپر زده را می خوردم، اما آن روز، یعنی روز آخر پاییز، هرچه صبر کردم از انار خبری نشد، پس از مدتی دل دل کردن از عزیز پرسیدم از انار چه خبر و گفت گذاشته برای شب تا همگی دور کرسی با هندوانه و آجیل بخوریم. در آخرین روز پاییز ۳۵ یا ۳۶ خورشیدی، حدود ساعت یک بعداز ظهر بود که نخستین خاطره از شب یلدا در ذهنم خانه کرد.
٭٭٭
پدربزرگ مادری ام به قول قدیمی ها اندکی سوار مکتبی داشت، اما شاهنامه را خیلی خوب و با صدای رسا و تا حدودی به سبک و سیاق مرشدها و نقال ها می خواند. در شب یلدا ۳۵ یا ۳۶ خورشیدی که به قول قدیمی ها «سرما خشگه» تهران راه انداخته بود، روی کرسی اتاق مادربزرگم برای نخستین بار شاهد چیدن بساط یلدا بودم، یکی دو ظرف آجیل بود و یک ظرف تو گود بزرگ هندوانه و یکی هم پر از انار و دور کرسی هم افراد فامیل گرد هم نشسته بودیم.
یکی دو ساعتی از غروب گذشته بود که پدربزرگ شاهنامه را باز کرد و گفت، امشب نوبت «سهراب کشی» است و پس از لحظه ای صدای نقل او در اتاق پیچید: به کشتی گرفتن درآویختند / ز تن خون و خوی را فرو ریختند
شاهنامه خوانی پدربزرگ ادامه داشت و من نوجوان ۱۰ -۱۱ ساله، در این فرزند کشی مانده بودم و بعدها، سال های زیادی که بر من گذشت، دریافتم فردوسی بزرگ چگونه و با چه ظرافت و شیوایی و استواری «تراژدی» را در ادبیات جهان معنا کرده است، رستم هنگامی که در می یابد جان فرزند خود را گرفته به قول فردوسی:
همی ریخت خون و همی کند موی / سر پر زخاک و پر از آبروی
اما در نهایت در مقابل این پرسش قرار می گیرد که، از این خویشتن کشتن اکنون چه سود؟
و هنرمند، هنگامی ماندگار می شود که ابدیت پیش روی خود را، ببنید و فرجام آن را پیش بینی کند، چنان که فردوسی بزرگ، قرن ها پیش از «خویشتن کشی» گفت که اینک هم باید گفت.
٭٭٭
پاییز ۴۹ بود. در شیراز، دوره مقدماتی به قولی آموزشی سربازی را با گروهی از دوستان و یاران دانشکده حقوق و علوم سیاسی می گذراندم. درجه هوای شیراز در آفتاب و سایه، در شب و روز، زیاد فرق می کرد، هم چنین بود، آخرین شب پاییز ۴۹، سرما جگر سوز بود، به هر زحمتی بود با چند نفر از دوستان پس از شامگاه از پادگان زدیم بیرون و رفتیم پاتوق همیشگی در خیابان زند نزدیک سینمای آریانا که دیگر هیچ کدام نباید سرجایشان باشند، به غیر از دوستان دانشکده، دوست شاعر و عزیز از دست رفته ام شاپور بنیاد هم بود، یادش به خیر هر گاه که با هم بودیم یا از سووشون و به قول خودش سیمین خانم دانشور، حرف می زدیم، اما آن شب شاپور یاد زنده اخوان و شعر معروفش افتاده بود که با سرمای شب یلدای ۴۹ هم تقارن داشت؛
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت / سرها در گریبان است / کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را / نگه جز پیش پا را دید نتواند / که ره تاریک و لغزان است / وگر دست محبت سوی کس یازی / به اکراه آورد دست از بغل بیرون / که سرما سخت سوزان است / ….
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت / هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان / نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین / درختان اسكلتهای بلور آجین / زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه / غبار آلوده مهر و ماه / زمستان است
٭٭٭
در هنگامه تظاهرات و درگیری های پیش از انقلاب به عنوان محصل در فرانسه درس می خواندم، برای نام نویسی در دوره دکتری به مدرکی نیاز داشتم که باید در تهران به امضای سفارت فرانسه می رسید، در غیر این صورت مجوز اقامتم هم با مشکل رو به رو می شد.
ساعت، دقایق پایانی ۳۰ آذر ۵۷ را نشان می داد، هواپیما چندین بار در آسمان تهران و بر فراز میدانی که امروز آزادی نام دارد چرخید تا اجازه فرود گرفت، آسمان شب های تهران از بالا از داخل هواپیما خیلی زیاد بود، اما آن شب به دلایل امنیتی ، چراغ های میدان خاموش بود.
جلوی فرودگاه مهرآباد وقتی راننده تاکسی آدرسم را پرسید، گفت باید از مسیرهایی برویم که با لاستیک سوزی و ایست ارتش کمتر روبه رو شویم. صبح اول دی ۵۷ از مادرم پرسیدم: راستی یلدا چطور بود…؟ مادر گفت خوب بود، چند نفری دور هم بودیم، جایت خالی…. بود، اما هوا آن قدر سرد بود، مثل آن وقت ها که تا سر زیر کرسی می رفتیم… و بعد یک ظرف تو گود کوچک پر از انار را که از شب یلدا باقی مانده را نشان داد و گفت، این هم برای بعد از نهارت، یادت می آید آن وقت ها… هنوز هم یادم می آید، هنوز هم گاهی احساس می کنم دانه های انار گل پر زده زیر دندان هایم می لغزند…
چند روز پیش جایی بودم ، از گرانی و اجاره خانه و پرداخت حقوق بازنشسته ها که هرماه یکی دو روز بیشتر عقب می افتد، حرف می زدیم که یکی از دوستان گفت، راستی شب یلدا هم که نزدیک است و بلافاصله دو سه نفر از حاضرین که انگار، سخن ناروایی شنیده باشند به اعتراض گفتند: ای بابا یکی می مرد از درد بی نوایی و …
حرف تو حرف آمد و اعتراض دوستان ادامه پیدا نکرد اما، واقعیت این است که خیلی از ما ایرانی ها آن قدر درگیر مسائل مالی و خانوادگی و اجتماعی هستیم که در تدارک شب یلدا بودن و برپایی سنت هایی از این دست، برایمان اولویت ندارد، اما واقعیت دیگر این است که قرار نیست به بهانه شب یلدا حقوق چند ماهمان را خرج کنیم، اما اگر در حفظ سنت ها و آیین های باستانی و ملی مان بی تفاوت باشیم کشورهای که تا دیروز محلی از اعراب نداشتند و به شهادت تاریخ بی عرضگی و بی وطنی برخی از سیاستمداران و شاهان نبود، امروز هم بخشی از ایران زمین بودند، مشاهیر و آیین های بزرگ ما را به نام خود مصادره می کنند- اگر خودمان را به بی تفاوتی بزنیم چه بسا تا چند وقت دیگر نورزو باستانی هم صاحب یا صاحبانی غیر ایرانی پیدا خواهد کرد، در این میان اما جای خوشحالی و افتخار دارد که نسل جوان ایرانی در داخل و خارج از کشور هبه ویژه به لطف فضای مجازی در حفظ سنت های ایران و ایرانی کوشا هستند.
٭٭٭
با این نوشته به پیشواز یلدا می رویم، اما به قول حافظ که می فرماید : دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود، قصه یلدا و یلداها، همواره باید گفته شود و گفتنی باشد.