پیر پرنیان اندیش/انتشارات سخن،چاپ دوم، ۹۱/ کتابی دو جلدی در بیش ۱۳۰۰ صفحه با دست نوشته ها و عکس های خاطره انگیز به گفت و گو با سایه اختصاص دارد. در این کتاب مفصل، سایه از شعر و شاعری از دوره زمانه، از شخصیت های متعدد و متنوعی از موسیقی، کتاب، ورزش و…. […]
پیر پرنیان اندیش/انتشارات سخن،چاپ دوم، ۹۱/ کتابی دو جلدی در بیش ۱۳۰۰ صفحه با دست نوشته ها و عکس های خاطره انگیز به گفت و گو با سایه اختصاص دارد. در این کتاب مفصل، سایه از شعر و شاعری از دوره زمانه، از شخصیت های متعدد و متنوعی از موسیقی، کتاب، ورزش و…. حرف می زند. بخش کوتاهی از این گفت وگوی مفصل و یکی از شعرهای ماندگار سایه را با هم می خوانیم.
با سایه درباره شعرهای گم شده(!) و نیمه کاره اش حرف می زنیم. به یاد شهریار و غزلی گم شده افتاد:
شهریار آدم بخیلی نبود. وقتی از شعری خوشش می اومد، زورش نمی اومد که تحسین کنه… یادم می آد یه غزل پونزده-شونزده بیتی گفته بودم که حالا یکی دو بیتش تو ذهنم مونده:
سرانگشتش گره می زد به گیسو
دلم می رفت و آنجا گیر می کرد
بدان شیرین نگاه آهوانه
به صید آهوانم شیر می کرد
وقتی برای شهریار خواندم خیلی خوشش اومده بود و گفته بود: نه مثل شعرهای جوانی من مثل شعرهای حالای منه. (لحن محبت آمیز شهریار را تقلید می کند.)یه حالت مهربانی داشت شهریار… بخل نداشت.
در میان اوراق سایه هرچه گشتم، این غزل را پیدا نکردم. سایه هم در این مدت بیتی دیگر به خاطرش نیامد.
استاد! هیچ وقت بخلی و سعدی در شهریار ندیدید؟
نه!نه!… شاید یکی دو بار یک حرف هایی زد که من پشت این حرف ها چیز کدری دیدم…
واقعا زبان سایه نمی گردد که این حرف را بزند.
بگید لطفا.
من و من کنان و با صدایی آهسته می گوید:
سال ۲۸ بود، خب من و شهریار شوخی می کردیم با هم. اگه می خخواستیم یه شعری رو بخونیم یک ساعت مقدمه چینی می کردیم، شهریار که اصلا تئاتر می داد؛ هی مقدمه چینی می کرد، آخر می گفتم: شهریار بخون دیگه کشتی منو!(می خندد) باز شروع می کرد: سایه جان! آخه نمی دونی جه کار کردم (لحن و حالت شهریار را تقلید می کند)…
یه روز بهش گفتم: شهریار جان! من دو سال پیش یه غزلی رو شروع کردم، چیز بدی نیست ولی خیلی دشواره… ردیف طولانی داره و جور کردن این ردیف بخصوص تو مطلع خیلی سخته. گفت: حالا بخون ببینم چیه که این قدر می گی؟! بعد براش خوندم:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
تا اینجا رسیدم گفت: تو اینو ساختی؟! دیگه چی ساختی؟!
چشمان گرد شده و صدای حیرت زده شهریار را تقلید می کند.
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
گفت: «پاسخم ده» (کمی عتاب در لحن شهریار هست.) گفتم: نه! «پاسخم گو» (غش غش می خندد). دیگه برای شهریار توضیح ندادم که «پاسخم گو» چقدر کلاسیک تره و بعد با نگاه و گوش و اینا تناسب صوتی داره. البته شهریار خودش می دونست این چیزها رو. به هر حال همین دو بیتو خوندم براش.
دو سه هفته بعد به من گفت: اون غزلو چی کار کردی؟ تنبلی نکن دیگه، بسازش. گفتم: نمی شه ساخت؛ هی «من و توست» و «من و توست»، بعد از دهنم دراومد و گفتم: تو بساز، مردی بساز! واقعا به شوخی گفتم این حرفو.
یه روز به شهریار گفتم: شهریار اون غزلو ساختم، یکسره هم ساختم. هیچ دشواری هم برام نداشت. داشتم آواز می خوندم و بقیه بیت هاشو ساختم. بعد براش غزلو خوندم:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
خیلی ذوق کرد و گفت: آفرین، آفرین، آفرین اینکه اصلا شعر حافظه… فردا رفتم پیشش. عینا حرفاش یادمه. ببخشید! گفت: جلوی دکان من دکان وا می کنی… واقعا من اصلا نمی دونستم چی می گه؟ دکان و این حرف ها… فقط سعی کرئم با چهره بهش نشون بدم که چی می گی؟ دوباره تکرار کرد: جلوی دکان من دکان وا می کنی. با لبخند هم می گفت. هی می گفت: پدرتو درآوردم، بیچاره ات کردم. ساختمش. گفتم: چی رو؟ گفت: میان من و توست. یک نفس راحت کشیدم و گفتم: مطلعشو برام بخون. اگه از پس مطلعش براومده باشی تو رو به شاعری قبول دارم!(می خندد)… واقعا هم همین طوره. اون غزلو هر کی بسازه تو مطلعش گیر می کنه؛ دو تا «من و توست» رو تو دو تا مصرع مگه می شه سر هم کرد… حالا یک ساعت شهریار تئاترشو ادامه داد و بعد برام خوند که:
گر از این چاه طبیعت که جهان من و توست
به درآییم جهان جمله از آن من و توست
غزلو تا آخر خوند، بعد گفت: نه، اون غزل تو یک چیز دیگه است. نه من، هیچ کس دیگه نمی تونه مثل اون بگه. خواجه هم اگه بود اصلا غزل تور و استقبال نمی کرد. هرکی بخواد این غزلو استقبال کنه، مشت خودشو باز کرده. من هم از راه حکمت و عرفان وارد شدم وگرنه این غزلو نمی شه جواب داد…
ولی خب این حرفش هنوز تو گوشم هست که جلوی دکان من دکان وا کردی. احساس کردم یه جور آلوده شدم. به هرحال وقتی اسین تصور به ذهن آدم می آد که لابد یک ته زمینه ای وجود داره دیگه. رفتم خونه و همین طور داشتم برای خودم آواز می خوندم، یه غزل برای شهریار ساختم:
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته عشق از پس هوس نرود
تا اونجا که:
دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
هیچ وقت هم به شهریار نگفتم که این غزلو برای تو ساختم. فردا پس فردا غزلو براش خوندم و کلی هم تعریف کرد… غزل خوبی هم شده، بد نیست.
ذوق مرگ می کرد شما شعر خوب می ساختید.
بله… اصلا از شعر خوب ذوق می کرد. خیلی هم سختگیر بود، حق هم داشت… شعر خوندن هیچ کسو قبول نداشت، می گفت: آکسانها رو باید یه جای معین بذاری. وقتی توضیح می داد می دیدی درست می گه.
خودش هم خیلی خوب شعر می خوند.
بله. خیلی خوب. با حس عاطفی خیلی قوی. جای آکسانها درست!!
استاد! این غزل «من و توست» شهریار به نظر شما چطوره؟
یه بیت خوب داره:
تو که شرح ورق گل همه خواندی دانی
که فغان دل بلبل به زبان من و توست
این بیتو هم من برای غزل شهریار ساختم که تو غزلش هم هست:
گر زمان فاصله حافظ و سعدی است چه باک
حالی آن فاصله خیزد که زمان من و توست