مسعود سليمي/ هرگاه كه صحبت از «سايه» پيش ميآيد و يكي دو باري هم كه به مناسبتهاي متفاوت، درباره او نوشتهام، همواره با يك خاطره مشترك از يك شعر كوتاه از اين شاعر بزرگ ايران زمين، همراه بوده است، چنان كه آخرين بار كه به مناسبت انتشار كتاب «پيرپرنيان انديش» در همين صفحه درباره […]
مسعود سليمي/
هرگاه كه صحبت از «سايه» پيش ميآيد و يكي دو باري هم كه به مناسبتهاي متفاوت، درباره او نوشتهام، همواره با يك خاطره مشترك از يك شعر كوتاه از اين شاعر بزرگ ايران زمين، همراه بوده است، چنان كه آخرين بار كه به مناسبت انتشار كتاب «پيرپرنيان انديش» در همين صفحه درباره سايه نوشتم از اين خاطره سخن به ميان آمد و اينك هم كه ششم اسفند، هشتاد و ششمين سالگرد تولد هوشنگ ابتهاج مناسبت ديگري فراهم آورد تا از سايه يادي به ميان آيد، اين خاطره مرا رها نميكند.
٭٭٭
سالهاي مياني دهه ۳۰ خورشيدي و به خاطر نبود امكان ادامه تحصيل در محل كار پدرم، در شهر ساوه من به تهران نزد خانواده مادريام فرستاده شدم. يكي از بعد ظهرهاي داغ ۱۳۳۶ بود؛ داييام، زنده ياد حسن شهرزاد، شاعر و روزنامهنگار در حالي كه خود را آماده ميكرد براي ديدن دوستان و گشت و گذار در لالهزار و استانبول و سرك كشيدن به پاتوقهاي روشنفكري آن دوران، از خانه بيرون برود، زير لب شعري را زمزمه ميكرد كه نميدانم چرا من نوجوان، من هنوز بيخبر از عشق و عاشقي و وفاداري و جفاكاري را به سوي خود كشيد، داييام زمزمه ميكرد:
بسترم/ صدف خالي يك تنهايي است
و توچون مرواريد/ گردن آويز كسان دگري
آن روز نميدانستم، شعر را چه كسي سروده اما پس از بارها و بارها شنيدن و خواندن، فهميدم، شاعر «ه- الف- سايه» نام دارد.
٭٭٭
هنگامي كه كتاب «پيرپرنيان انديش» به دستم رسيد، خاطره «صدف خالي» دوباره در ذهنم جان گرفت و صفحات كتاب را پس و پيش كردم تا شايد در جايي، سايه از اين شعر حرف زده باشد. در اين جستوجو به صفحه ۶۸۱ رسيدم؛ عنوان مطلب اين بود؛ «شعر بيمعنا!» كنجكاو شدم و شروع به خواندن كردم؛ از قول گفتوگوكنندهها با سايه آمده بود؛ «به شعر معروف» «احساس» ميرسيم؛ بسترم صدف خالي يك تنهايي است/ و تو چون مرواريد/ گردن آويز كسان دگري…»
هر قدر عنوان مطلب توي ذوقم زده بود، خواندن شعر مورد علاقهام مرا خوشحال كرده كه او با اشتياق به خواندن ادامه دادم؛ «منتظريم كه سايه نكتهاي، خاطرهاي درباره اين شعر بگويد…» اشتياق و انتظار مرا رها نميكرد، دلم ميخواست بدانم، گوينده احساس درباره شعر مورد علاقه من چه ميگويد:
«… يه بار جايي مهمان بوديم و يه عده جمع بودن از جمله آقاي محمد زهري دوست شاعر من. خانم زهري گفت: حالا كه سايه هست ببينين مقصود نيما از اين شعر چه بوده؛ شهر ري را؛ ري را … صدا ميآيد امشب… سايه ادامه ميدهد: «يه دوستي داريم از اون تودهايهاي متعصب خشك كه ماركس رو هم به ماركسيست بودن قبول نداره … اين دوست ما گفت كه ري را يه شعر سياسي هست…»
من كه دلم ميخواست سايه هر چه زودتر به اصل موضوع برسد و برود سر وقت شعر احساس، به همين خاطر، سطرها را به سرعت رد كردم تا رسيدم به جايي كه شاعر در جواب دوست متعصب خود گفت: «… نميگم اين شعر سياسي نيست، من استنباط سياسي ازش ندارم…» بيتابي دست از سرم بر نميداشت، ديگر صبر برايم معنا نداشت چراكه سايه در آستانه رسيدن به اصل موضوع بود: «… دوستم يه چيزي گفت و من حماقت كردم، گفتم؛ بسترم/ صدف خالي يك تنهايي است…»
و من با خودم ادامه دادم؛ و تو چون مرواريد…
٭٭٭
سايه در صفحه ۶۸۳ كتاب «پيرپرنيان انديش» پس از آنكه كلي با دوست متعصب خود درباره سياسي نبودن و بودن آن بحث ميكند در جواب او كه اصرار داشت، اين شعر را به ماجراي ويتنام وصل كند، خطاب به دوستش اينگونه نقل خاطره ميكند؛ «فقط ميتوم بگم به حضرت عباس من اين قصد و نداشتم، وقتي من اين شعر رو گفتم هنوز واقعه ويتنام اتفاق نيفتاده بود. شعر من تاريخ داره…»
٭٭٭
در ۲۱ دي ۱۳۳۱ خورشيدي، سايه و كيوان (دوست چپگراي شاعر كه اعلام ميشود) و شاملو در كافهاي نشسته بودند كه شعر مورد علاقه من خلق ميشود سايه در صفحه ۶۸۳ كتاب مورد بحث ميگويد: «من اين شعر رو، روي كاغذ سيگار نوشتم. شاملو قلمو از من گرفت، بالاش نوشت» «احساس!» يه علامت تعجب هم گذاشت…»
و من سطرهاي بعدي را بارها و بارها خواندم تا شايد از زبان و كلام سايه دريابم كه اين «احساس» يا به قول من «مرواريد» از كجا آمد و به كجا رفت! اما تلاشي به قول قدما «عبث» و بود و بس دست آخر به اين نتيجه رسيدم كه بهتر است مثل خود شاعر باشم و «معناي شعر را به عهده مخاطب بگذارم» و خودم را خلاص كنم اما از شما چه پنهان، حس و حال «احساس» و به تعبير بنده «مرواريد» با گذشت ۵۶ سال با اين حرفها، عوض نميشود، برداشت من، با گذر از سالها، به يك نوستالژي از جنس سنگ خارا بدل شده است.
٭٭٭
استاد شفيعي كندكني در مقدمه برگزيده اشعار ح.الف.سايه با نام آينه در آينه مينويسد: «… كمتر حافظه فرهيخهاي است كه شعري از روزگار ما به ياد داشته باشد و در ميان ذخايرش نمونههايي از شعر و غزل سايه نباشد…»
بدون چسباندن مفهوم «فرهيخته» به خودم، من به شعر سايه اعتقاد دارم و در فهرست شعرهاي مورد علاقهام، در كنار «احساس» شعرهاي بسياري از سايه هم جاي دارند، «ارغوان» يكي از شعرهاي مورد علاقه خود سايه، اينگونه تمام ميشود؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من