سمفونی زندگی روزمره
سمفونی زندگی روزمره

جمله / گروه فرهنگ و هنر: همین روزها بود که بیماری بیتا جدی شد. احوالاتش به هم ریخت و رنگ مثل کبوتری که جلد نباشد از روی صورتش پرید. تنها ۲ ماه بعد بود که بیتا شباهنگ با همه مهربانی هایش از این جهان پرکشید و سرطان ضربه آخرش را به او وارد کرد. او […]

جمله / گروه فرهنگ و هنر: همین روزها بود که بیماری بیتا جدی شد. احوالاتش به هم ریخت و رنگ مثل کبوتری که جلد نباشد از روی صورتش پرید. تنها ۲ ماه بعد بود که بیتا شباهنگ با همه مهربانی هایش از این جهان پرکشید و سرطان ضربه آخرش را به او وارد کرد. او که شخصیتی جدی و بلندپرواز بود که حضورش در سینما و ادبیات داستانی نوید هنرمندی موثر را می داد. بیتا شباهنگ با حضور در فیلم زندان زنان در نقش نویسنده وارد سینما شد و توانست حضوری موثر در این عرصه داشته باشد. آشنایی من با او به ازدواجم باز می گردد. بیتا دختر عمه همسرم بود و همین باب دوستی میان ما را گشود و چه خوش وقت بودم که همزیستی با او را تجربه کردم. غم از دست دادنش با گذشت بیش از ۴ سال همچنان سنگین است و با فرا رسیدن بهار و زنده شدن دوباره طبیعت بسیاری از دوستانش منتظر بازگشت او در قالب پرستویی مهاجر هستند و به همین بهانه هر سال بر رف پنجره دانه می ریزند.
به بهانه آغاز روزهای دشوار بیتا شباهنگ و زنده کردن دوباره یاد او در ادامه مروری داشته ام به رمان «کاتوره» از او. رمانی که به شکلی پیشگویانه از آنچه بر وی گذشت سخن می گوید و نثرش خواننده را همدلانه
با خود همراه می کند.
«دخترک نمی‌خواست بمیرد. پس شمعی روشن کرد و دورش رقصید، آن‌قدر رقصید و رقصید و رقصید و رقصید که نه شمعی ماند و نه دختری. گویا هرگز هیچ اتفاقی نیفتاده است، گویا آدمی از آغاز نبوده و گویا اصلا آغازی در کار نبوده است». رمانِ «کاتوره» بیتا شباهنگ سمفونی زندگی روزمره است. سمفونی انسان تهی از انسان. دنباله جزیره سرگردانی دانشور و پایان‌بندی شعرِ سیب‌زمینی‌خورهای ییتس. در چشم‌انداز کلان «کاتوره»، روابط انسانی نه بر پایه سرخوردگی‌های دم‌دستی رمان‌های آپارتمانی یا زیاده‌گویی‌های داستان‌های سطحی زنان فمینیست، بلکه بر اساس انسان به‌مثابه انسان پدیدار شده است. «کاتوره» مجمع‌الجزایر سرگردانی است. از سرگردانی در غیاب دوستان هم‌قبیله، از سرگردانی میان انتخاب‌کردن و انتخاب‌شدن، از سرگردانی بر بلندای قضاوت‌های بی‌دلیل، تا سرگردانی پشت نقاب زندگی روزمره، تا سرگردانی بر سر جنازه کسی که مرگ از او فرسنگ‌ها دور بود. مرگ؛ پس‌زمینه اصلی «کاتوره» است. اگرچه شخصیت‌ها بر پایه حوادث مرگ‌آور تعریف نشده‌اند اما «عدم» مثل سکوت چسبناکِ تاریکی، در سراسر داستان جریان دارد. مرگ در «کاتوره» جنبه‌های رمانتیک اندکی دارد، اما مملو از انکار کودکانه و پذیرش بودیستی است. بودای فربه مرگ در این داستان به سراسر زندگی می‌خندد. شخصیت‌های داستان هم هستند و هم نیستند، در جمع‌اند اما تنهایی‌شان پررنگ است، زیرا «کاتوره» روایت دردناک زندگی روزمره است که شباهنگ تاکید دارد بگوید نمی‌شود با بزک‌کردنش از تلخی و دشواری‌اش کاست. سرگردانی شخصیت‌ها در گفت‌وگوهایشان پنهان می‌شود و درعوض تمام کاخ تنهایی خیال‌شان را پر کرده. از نقاط ‌قوت «کاتوره» باورپذیری شخصیت‌هاست. گویا شخصیت‌های «کاتوره» آدم‌هایی واقعی اما بدون نقاب‌های روزانه‌شان هستند. اطرافیان بدون تعارف‌هایشان، دوستان بدون رازهایشان و البته مردم بدون زنجیرهایشان. به همین خاطر است که وقتی می‌گوید: «مردی که دلش لب طاقچه بود، مردی که پدر بود» بلافاصله هرکسی پدر خودش را به‌یاد می‌آورد. این‌گونه است که پدر شایان پدر همه می‌شود. زرین و حافظ و شایان و ترانه و البته مستانه برای خواننده آشنا به‌نظر می‌آیند و آن‌گونه به همذات‌پنداری با آنها برمی‌خیزد که به درد خود می‌نشیند. به‌دست‌دادن آدم‌های داستان همزمان تداعی‌کننده این معنا است که این انسان‌ها نیستند که وقایع را می‌سازند، بلکه این وقایع‌اند که ما را از آنچه ذات می‌خوانیم دور می‌کنند. این‌گونه شخصیت‌سازی در داستان «کاتوره» حدود استعاره را وسعت بخشیده و به‌همین بسیاری از تشبیهات داستان شاعرانه‌اند. «این عذاب که مثل لباس غواصی به او چسبیده است»، «او جزو آنگاهی‌ها بود و دلش می‌خواست دلیلی برایش پیدا کند». نکته‌‌ جالب «کاتوره» اما تِم کارآگاهی آن است. ورود آن عکس مرموز از آن زن مرموز، آن‌هم در ابتدای داستان بیننده را، با به‌نظر خرده‌روایتی، همدل می‌کند که در میانه راه می‌فهمد که اتفاقاً این مسئله یکی از تم‌های اصلی «کاتوره» است و باز بعدتر می‌فهمد کاتوره مملو از تم‌های فرعی و اصلی است که تفکیک‌دادن‌شان از هم نه فایده‌ای دارد و نه اجری نصیب نویسنده می‌کند. به‌جز مرگ و عشق، باقی تِم‌ها شانه‌به‌شانه هم در حرکتند. شباهنگ ریتم «کاتوره» را با ریتم ماه‌های پایانی زندگی خودش کوک کرده بود. سوالات فوری ایجاد می‌شوند و به پاسخ می‌رسند اما سوالات اصلی هرگز طرح نمی‌شوند و بی‌پاسخ می‌مانند. «ریتم» طنازانه و بی‌آلایش متن است که مخاطب را همراه خود می‌برد. بخش سیزدهم یکی از درخشان‌ترین پاره‌های جزیره سرگردانیِ شباهنگ است. داستان از دیالوگ تهی می‌شود و تک‌گویی‌های جانانه که درواقع نوعی خودشرح‌حال‌نویسی است، یکی پس از دیگری قطار می‌شوند: «دخترهایش می‌نشینند و زل می‌زنند به او که در حال ناپدیدشدن است و سعی می‌کنند به او دلداری بدهند که آن‌قدرها هم محو نشده است»، «دلش نمی‌خواست توی این یک‌ماه به‌جای بودن در کنار خانواده او را بسپارند دست پزشکان و متخصصان مرگ‌شناسی که معتقد بود دین‌اش را به علم ادا کرده است»، «یکی از ترس‌هایش از مردن مکتوب‌کردن چیزهای پنهان بود». سراسر داستان پر از مین است. شباهنگ کل زمین داستان را مین‌گذاری کرده و این مین‌ها گره‌های کوچک داستان هستند که به‌شکل شخصیت‌هایی مرموز، افعالی بی‌دلیل یا اوقاتی مبهم ظاهر می‌شوند. «کاتوره» با عشق شایان به زرین و زرین به شایان آغاز می‌شود با عشق کال مستانه ادامه پیدا می‌کند در عشق به‌نظر معصومانه نازلی فرومی‌ریزد و با عشق دردناک نویسنده به مرگ به پایان می‌رسد. عشق در «کاتوره» آن‌قدر سریع خود را به دیوارهای زمخت معنا می‌کوبد که دیگر جانی برایش نمی‌ماند. اما سرگردانی بیتا شباهنگ نه از نوع سرگردانی‌های منتج به آوارگی و نه از آن‌دست تنهایی‌های بدلی، که مثل تنهایی انسان بود بر زمین. جای خالی او حالا مدام تنهایی ما را کوچک‌تر می‌کند.