عاشق همیشگی
عاشق همیشگی

مجید عابدینی راد یه گرایش خیلی خوبی که تازگی ها درمن رونق گرفته و خیلی زیاد خشنودم می کنه پرداختن مدام به نوشته هامه! با اینکه این وضع مسرت بار مدتی ست که برام شروع شده، ولی به مرور، و به خصوص توی روزهای اخیر شکلی جاافتاده تر پیدا کرده! این مسئله خیلی به محبوبه، […]

مجید عابدینی راد

یه گرایش خیلی خوبی که تازگی ها درمن رونق گرفته و خیلی زیاد خشنودم می کنه پرداختن مدام به نوشته هامه! با اینکه این وضع مسرت بار مدتی ست که برام شروع شده، ولی به مرور، و به خصوص توی روزهای اخیر شکلی جاافتاده تر پیدا کرده! این مسئله خیلی به محبوبه، و نحوه پرداختن به نوشته هام مرتبطه، که برام نوعی نزدیکی رو، نه تنها نسبت به خود او، بلکه به همه عشق هایی که توی ده ساله اخیر داشته ام، ایجاد کرده!

خیلی مهمه که تأکید کنم که محبوبه درست برام نماد نوشته عاشقانه رو داره، به صورتی که پرداختن بهش مطابق با عشق ورزی، و زنده‌سازی خاطره همه عشق های گذشته ام، شده! اما حرف از مسرت و نشاط بری در این رابطه به این خاطره که همه حس های دوستانه و عاشقانه ای که در گذشته داشته ام، دوباره بر وجودم مستولی می شه! چه جوری بگم که برام پرداختن به نوشته هام یه وضعیت غوطه وری در عشق و نزدیکی هر چه بیشتر با دلبرانم از یکسو، و خودم از سوی دیگر رو، به وجود می آره!
من اعتقاد دارم و قبلاً هم این اشاره رو آورده ام که گذروندن یه دوره نسبتاً طولانی قرنطینگی، کم کم این وضع خوشبختی رو برام دامن زد!
حالا به فرض برای اینکه یه مثال ملموس زده باشم، خود این قصه کوید گرفتم، و ده روزی در انزوای کامل افتادنم، برام از هر چیزی درس آورتر شد!
درست انگاری که با بازبینی و دوباره خوانی عشقنامه هام، وضعی کمابیش شبیه شاه سیاه پوشان رو پیدا کرده باشم؛ چون فقط محبوبه نیست که با حضور دائمش توی همه این روزها، تر و خشکم می کنه و با هزار یه جور مهرورزی سر کیفم میاره، بلکه در پیرامونش یلدا و آزاده و نگار و مادر و خواهر و یک یک دوست های دگرم هم، هر کدوم به نوعی دور و برم رو گرفته ان…!
الانه که می فهمم ماهروی قصه من، محبوبه ست، و آخرش ارتباط تنگاتنگ با نوشته هست که این زیبا رو برام خلق کرده، و راه وصل شدن هر چه بیشترم به ساقی درونم رو برام باز و بازتر کرده!
از هر چیز مهمتر این میونه رسیدن به معنای عمیق شُرب مدامه که حافظ ازش می گه!
یا قصه های به گنج و گنجینه رسیدنی، که نظامی ازشون می گه! که در نهایت همشون راه های به خود رسیدن و با خود صفا کردن رو می رسونه؛ در آشتی قرار گرفتن با خود، که راه ِ سر آشتی داشتن با دنیا رو هم در پی اش داره!
درسته که خیلی چیزها رو توی این دنیا بدست نیاوردم، اما با این وجود، یه حس دست پری غریبی بر ذهنم غالبه که اساسش به نوشته هام ربط داره!
برا اینه که با داشتن محبوبه در کنارم خودم رو یه آدم به جایی رسیده تلقی می کنم، که هنوز هم خیلی جا برای پیشرفت داره!
حالا کاری ندارم که بهتره بگم؛ در حال رسیدن به جایی…!
توی این مسیر، خیلی از نگرانی های گذشته ام هم، رو به کاهش گذاشته!
چون پیش از این، همش با این نگرانی که نکنه نتونم کار اصلاح آثار نظامی و حافظ رو تا به انتها به جلو ببرم، در گیر بودم…!
بعضی وقتها حتی روش برخوردم رو زیر علامت سؤال می بردم! روشی که اساسش روی شناخت هر چه بهتر حرف عشق نظامی و حافظ، از راه عشق ورزی نسبت به خوبانی ست که هم مسیر شدن باهام رو پذیرفته اند،
امروز از این رو اون نگرانی ها برام به کنار رفته که قادر شده ام نوشته هام، یعنی محبوبه رو، با ماهروی نظامی مقایسه کنم!
الانه که به خودم می تونم بگم؛ درک تو از اون قصه نظامی درسته، برای اینه که خودت هم در مسیر پرداختن به درونت، به همون نحوه برخورد و دید رسیده ای!
خب، آخرش یعنی اینکه حرف و نگاه نظامی رو خوب فهمیده ام تا بتونم همون راه رو برم… اینکه نظامی تونست نگاه خودش رو بر وجودم حاکم کنه؛ نگاهی که با مال حافظ
هم کاملاً در یک راستا ست.
خب، حالا که من هم همون نگاه رو پیدا کرده ام می تونم بهتر از هر کس دیگه ای اون رو، برای تشخیص درست اشعار خودی از الحاقی، در نوشته های نظامی اعمال کنم!
مگه بهتر از این راه می شه که یک نگاه آشنا و ساخته و پرداخته خود او، از راه تعلیماتش، به بررسی کارهاش بپردازه!
قضیه روی نوع برخورد با زبان و نوشته هست که تا به حال بشر موثرتر از این راه، ابزاری برای خودسازی بدست نیاورده!
مسئله رسیدن به جایی ست که نوشته برا آدم حکم محبوبه درونش رو پیدا کنه! که بدون توسل بهش نشه به تعادل و خوشی و مسرت و کیف بری توی این دنیا رسید!
الان به فرض توی همین جمله بالا حرف از «رسیدن» کاملاً با نگاه نظامی و حافظ در تضاده، و باید گفت «در مسیر رسیدن به جلو رفتن»….!
چون خود اون ها هم در ورطه بی پایان ِ زبان، خودشون رو به جایی رسیده به تصور در نمی آورده ان! اگرنه که حافظ حرف از کشتی شکستگی رو‌ پیش نمی کشید!
اگرنه که شاه سیاه پوشان، که خود نظامی باشه، از درگاه ماهرو بیرون رانده نمی شد!
چون او هم قصد رسیدن به ماهرو رو داشته!
حالا ماهرو مگه غیر از این رو می گفته که در جهت تصاحب گنجینه، هر شب بیش از شب پیش، پیش بیا، ولی فکر رسیدن بهم رو، از سرت بیرون کن!
حرف اینه که برام کیف بری و نشاط، از هر بار پرداختن به نوشته هایم، و در جهت اصلاح و بهبودشون از هر نظر کوشیدن، حاصل می شه!
خود اینکار هست که توی این روزهای حمله ویروس های کویدی به سرتاسر وجودم، هم از خستگی و ضعف ِ در مقابل مرضم کم می کنه، و هم کیفی تا اون اندازه بزرگ بهم می ده که گاهی به ویروس ها خیر مقدم هم بگم، و بهشون پیشنهاد کنم تا هر وقت مایلند توی تنم، مهمونم باشن…! چون با وجود قرنطینگی، همونطور که گفتم دور و برم از همه اونهایی که دوستشون داشته ام و دارم پُره!
قضیه همون «در حال رسیدن همیشه باقی موندن» و کیف مدام بردنه!
خب ماهرو هم به شاه همین رو می گفته که؛ هر شب با یکی از باکره های این درگاه، که همون نوشته های مرتبط با عشق های در ناخودآگاه تلنبار شده خود او باشه، به عشق ورزی بپرداز، و رسیدن به خود‌ ِ من، که برات ساقی خواب آورم، و کام بری ازم رو، از فکرت بیرون کن! یعنی درست همین وضعی که من دارم توی همه این شب های کوید گرفتگی زندگی می کنم!
چون آخرش در حیطه زبان همه ما انسان ها در جایگاه شاگردیم، با قبول اینکه بیشتر بزرگان ادب، شاگردانی در حد رسیدن به مقام استادی بوده ان!
یعنی طبق گفته های نظامی و حافظ، استادهای کل در درون هر کدوم مون نشسته ان، که دسترسی بهشون برامون به هیچ وجه میسر نیست!
حالا حرف آخر من اینه که با این گرایش هر چه بی عیب تر کارهای خودم، و تا اونجا که بشه یک دست کردنشون، افتاده ام توی همون مسیری که حافظ و نظامی تا آخر عمرشون بی وقفه رفته اند! فکر می کنم که تنها از این راه باشه که بتونم تمام جزئیات و خصوصیات نگاه و برخورد اون ها با نوشته هاشون رو بهتر بفهمم! می دونم که این راه بهم این امکان رو می تونه بده تا اونچه که بر سر نوشته هاشون بعد از مرگشون پیش اومده رو بهتر بفهمم! مگه خود نزدیک کردن هر چه بیشتر نگاهم به این بزرگان یه روش مناسب برای پرداختن به پاک سازی آثارشون نیست!
پس چه جای نگرانی از نیمه کاره رها شدن چنین بررسی ای، وقتی بتونم پیش از هر اقدامی، هر چه بهتر، چم و خم این نگاه خاص به نوشته رو به دگران، منتقل کنم!
پاریس ۳۱ ژوئیه ۲۰۲۲

 

 

 

رویداد

سهیل، فرزند خستگی ناپذیر محک
سهیل فرزند بهبودیافته محک از زمانی می‌گوید که به بیماری سرطان مبتلا شد و تصمیم گرفت در این مسیر با انرژی و تلاش به اهداف خود دست یابد. فرزند خستگی‌ناپذیر محک روایت خودش از بیماری را اینگونه آغاز کرد: «برای تولد خواهرم خوشحال بودیم، چند ماه از این خبر شیرین نگذشته بود که بیماری من با شروع یک سرماخوردگی ساده خود شروع شد و زندگی همه ما را تحت تأثیر قرار داد. آبان ۱۳۹۰ بود که دکترها تشخیص دادند به سرطان خون مبتلا شدم و از همان لحظه درمانم در بیمارستان محک شروع شد؛ این قصه تا شهریور ۱۳۹۴ ادامه داشت.»سهیل ادامه می‌دهد: «آن زمان کلاس سوم راهنمایی بودم. در اوایل، پدرم اصرار داشت که تحصیل را برای یک سال کنار بگذارم، اما برای من متوقف شدن معنی نداشت. خوشبختانه کادر مدرسه و دوستانم، با بیماری من کنار آمدند و همراهی خیلی زیادی داشتند تا جایی که یک بار زمان شیمی درمانی با امتحانات صبحم، تداخل پیدا کرده بود ولی کادر مدرسه بدون هیچ دردسری زمان امتحانم را به قبل از شیمی‌درمانی موکول کردند.»او در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید: «عاشق فوتبال بودم و آن را به صورت حرفه‌ای دنبال می‌کردم. تا قبل از بیماری تمرین بسیار زیادی داشتم ولی به دلیل بیماری نتوانستم آن را ادامه دهم. حالم خیلی بد بود اما مشاوره و صحبت با روانشناسان و پرستاران به من کمک کرد تا با این موضوع کنار بیایم. رابطه من با روانشناسان محک به قدری صمیمی بود که عروسک گاو پولیشی که بعد از قطع درمان، به من هدیه داده بودند هنوز هم به من آرامش می‌دهد. اتاق بازی محک و حضور روانشناسان و داوطلبان در آنجا، فرصتی برای دور شدن از بیماری در اختیار من قرار می‌داد در آنجا دارو و درمان را به کل فراموش می‌کردم.»سهیل تجربه بودن در محک را این گونه توصیف می‌کند: «من در محک انرژی زیادی داشتم. یاد گرفتم باید قوی باشم و به زندگی نگاهی مثبت داشته باشم. به خودم قول داده بودم که هنگام درمان گریه نکنم و قوی باشم. »