غولستان ماهانی…!
غولستان ماهانی…!

مجید عابدینی راد رضا از این بهتر نمی شد که درست سر ِ بزنگاه تماس بگیری. اصلاً من که می گم کار تو اونور تر از حلال زادگیه! رضا نوشت: چی شده، انگار داری با دم ت گردو می شکنی! ترو خدا از وضعت برام کمی بیشتر تعریف کن! معلومه تو کجایی؟ باور کن برات […]

مجید عابدینی راد
رضا از این بهتر نمی شد که درست سر ِ بزنگاه تماس بگیری. اصلاً من که می گم کار تو اونور تر از حلال زادگیه!
رضا نوشت: چی شده، انگار داری با دم ت گردو می شکنی! ترو خدا از وضعت برام کمی بیشتر تعریف کن! معلومه تو کجایی؟ باور کن برات نگران شده بودم!
نوشتم: ای بابا! برا چی نگرانی؟ راستش یه جور ماجرا از نوع ماهانی برام پیش اومده بود، که آخرش به درس آموزترین تجربه زندگیم تبدیل شد! یعنی خوشبختانه مهم ترین گره قصه های هفت پیکر، که مربوط به جهت معنایی قصه ماهان هست، برام به یک باره راه گشایش پیدا کرد!
رضا نوشت: خب تبریک می گم! پس خوشحالیت مال همینه، نه؟ حالا مشکل این قصه چی بوده که تا حالا، بعد از هشت قرن، این جوری لاینحل مونده بوده؟
نوشتم: والا اتفاقات و ماجراهایی که برای ماهان توی این قصه پیش می آد، اون قدر غریبه، که تا حالا هیچ‌ محققی نتونسته یه راه معنایی و تحلیلی منطقی و قابل قبول براش پیدا کنه!؟
رضا نوشت: پس یعنی این یکی هم درست مثل بقیه قصه هاش بدون کلید راهگشا غیر قابل فهمه!؟ ببینم این ماهان همونی نیست که می گفتی دست آخر وارد باغی بهشتی به مثابه بهشت برین می شه، که هم باغبانش و هم پری رویی که توش بوده اند، بعد از زمانی به غول و دیوهایی رعب انگیز تبدیل می شن، و خود اون باغ هم صورتی از بیابانی پر خاک و خاشاک و دهشتناک رو پیدا می کنه…!؟
نوشتم: آره، باری کلا! اما یکی دو باری هم که ازش برات گفتم یادته که بر خلاف معمول خیلی توضیحی از چرایی قضیه و علت طرحش توسط نظامی نیاوردم، چون بلد هم نبودم که معنی ای بیارم! پیچیدگی قضیه اش اینه که ماهان ِگم شده، و به نظر همه بخت برگشته رو، دست آخر خضر پیامبر، از اون وضع جهنمی تا مصر و خونه خودش هدایت می کنه…! در نهایت این مداخله حضرت خضر، از همه مسائل داستان کار خراب کن تره! چون با دید روانکاوانه نظامی اصلاً نمی خونه!
رضا نوشت: آره، خیلی سخته که آدم بفهمه چرا دست آخر، این همه بلا و راه گمگشتگی برای ماهان، اون هم توی یه جای بهشتی پیش می آد، و بعد هم چرا همون بهشت براش حالتی دوزخی رو پیدا می کنه؟ بالاخره ماهان حالتی روانی و مریض وار هم شاید داشته؟ آدم چه می دونه؟ نمی دونم عابد؟ من، اما بیشتر این قسمت ته قصه که او وارد چنین باغی می شه رو به کل نمی فهمم یعنی چی!؟ ببینم اونوقت نگفتی چه‌ جوری نظامی حرف قصه رو از ابتدا آغاز می کنه؟
نوشتم: صد بار هم که از اول تا آخر، بدون یه قطب نمای معنا آور، این قصه رو با هم بخونیم، مثل بقیه کسانی که از سر و ته ش هیچی دستگیرشون نشده و نمی شه، توی گِل، هر دومون خواهیم موند!
بذار اول برات از کشف نحوه باز کردن گره قصه بگم، تا مثل به آب خوردن رسیدن، به فهمیدن کل حرف نظامی برسیم! یعنی همون تجربه تبدیل بهشت به دوزخ و تغییر ماهیت ماهروی بهشتی صفت ماهان، به عفریته ای کریه هست، که کلید راهگشای این قصه می تونه بشه!
رضا نوشت: آهان پس تو چون در تجربه ای، برات همون وضعیت جهنمی ماهانی یه جورهایی بوجود اومده، می فهمم که خیلی راحت می تونی بگی اصل حرف چی بوده و یا بایستی باشه!؟ خوشحالم که اولین کسی هستم که با معنی مشکل بغرنج ماهان آشنا می شم! و‌ دلیل بدل شدن حوری بهشتی به عفریته ای کریه و دیو منش رو می تونم پیش از هر کس بدونم! خب بگو.
نوشتم: رضا ماهان، خود نظامی ست و ماهان هر کدوم از ما انسان های دربه در و راه گم کرده در صحنه این دنیا هستیم!
این تجربه با همراه و دوست و معشوق و پدر و مادر و برادری بهشتی صفت بودن، و مسیرهایی رو باهاشون پیمودن، و مشاهده این که در نهایت امر، چهره بعضی هاشون، به همون زیباروی عفریته صفت و همون پیر ِ دغل کار و همون شریک دیو منش بدل شده…. رو همه مون یک جورایی داشته ایم و زندگی کرده ایم! ببین این قصه وضعیت بشر در این دنیاست که نظامی با مهارت بهش نقش زده، و اگر قبل از من کسی به باز کردن گره این قضیه فلسفی نرسیده، فکر می کنم بخاطر الحاق قسمت مربوط به ناجی ای خضر گونه در آخر داستان باشه، که اساس معنایی همه نوشته رو، بهم ریخته!
رضا نوشت: ببینم یعنی حرف داستان با ول شدن ماهان ِ سرگردان در اون باغ نزار بی شاخ برگ و با اون زن و مرد دیو سیرت به نظر تو باید پایان بگیره، تا قصه معنا پیدا کنه!؟
نوشتم: آره، برای این که اینجا حرف از باغ های بهشتی و باغ های از نوع جهنمی ِ دنیای خودمون هست! تا موقعی که هستیم اون هایی که فرشته صفت بوده اند رو باهامون داریم و می تونیم بینیم! و اون هایی هم که عفریته ای و دیو منش و دو رو و دد منش بوده اند و هستن هم، باز هم باهامون هستن و می تونیم ببینیم و بازم از شون ضربه بخوریم…!
اونی که رضا قسمت خضر ِ نجات دهنده ماهان رو، به متن اصلی پیوند زده، سفر خیالی ماهان رو، درست مثل یک جابه جایی در فضای واقعی، به تجسم آورده، و به نظر من هیچ درکی از رمان نویسی نداشته! ماهان بیچاره که از خود مصر و کنار دوستانش تکون نخورده بوده که قرار باشه حضرت خضری برش گردونه به جای اولیه اش!؟ می فهمی؟
رضا نوشت: آهان، می خوای بگی که از این جاست که عقل سلیم باید بفهمه که اون قضیه خضر پیامبر رو، یه شاعر رند به ته قصه اضافه کرده! همین طوره؟ انگاری که خضر رفته باشه و ماهان رو از یه دنیای دیگه، به میون آدما و دوستانش در اطراف مصر برگردانده باشه….! مثل یه ناجی! نگا کن!
نوشتم: ببین، الان که فهمیدیم حرف قصه سر نگاه بشره به خودش و دنیا، می شه راحت از سر و ته ِ قصه و حرف نظامی سر در بیآریم!
یعنی ماهان از اول توی باغ دوستی هست و‌ از راه نگاهی نظامی وار به اطرافیانش، متوجه این امر می شه که ما آدم ها در بنیادمون یک دوروئی و در مجموع دو چهرگی وجود داره…! یعنی سر و ته قصه در ذهن و روان ماهان در همون باغ دوستانش در مصر و در درون خودش می گذشته!!!
رضا جون، روزی که یارو می فهمه که اون برادر یا شریکی که تا زمانی براش پاک ترین فرد روزگار بوده، در بنیاد کثیف ترین و ضربه زننده ترین و نفرت بار ترین موجود ِ عالمه، مگه در همین وضعیت حال، و در جایی که نشسته، نیست که می فهمه، دنیای بهشتیش در رابطه اش با او، دیگه به جهنمی هولناک براش تبدیل شده!؟ حالا برا بعضی ها مادر یا پدر یا زن و شوهر و معشوق و معشوقه که تو زردیش به نگاه هویدا می شه و یا برای یکی دیگه، یه دوست خیلی صمیمی می تونه باشه که به یک باره دوروئی اش براش خیلی توی چشم زننده و دلخراش و چندش آور می شه!
بعد هم این خودش بالاترین درس و درک از دنیاست و نیاز به ناجی ای کمک رسان نداره!؟ تازه هر بار با این تجربیات تلخ هست که آدم خودش کلی متحول تر و پخته تر می شه!
ادامه دارد…
پاریس ۹ ژوئن ۲۰۲۱