کریستوفر لش در کتاب «فرهنگ خوشیفتگی» [۱۹۷۹] به مسئله نسبت فرایندهای سیاسی و اقتصادی با فرایندهای ذهنی و روانی انسان میپردازد. لش معتقد است که پس از دهه پر تب و تاب ۱۹۶۰، که دهه اعتراضات سیاسی و فرهنگی علیه نظم مستقر بود، و با شکست یا سرکوب این جنبشها، دگرگونیهای اساسی در […]
کریستوفر لش در کتاب «فرهنگ خوشیفتگی» [۱۹۷۹] به مسئله نسبت فرایندهای سیاسی و اقتصادی با فرایندهای ذهنی و روانی انسان میپردازد. لش معتقد است که پس از دهه پر تب و تاب ۱۹۶۰، که دهه اعتراضات سیاسی و فرهنگی علیه نظم مستقر بود، و با شکست یا سرکوب این جنبشها، دگرگونیهای اساسی در نوع نگاه آدمی به خود و جهان ایجاد شد. دگرگونیهایی که رد و نشان آنها را امروزه تقریباً در سراسر جهان میتوان دید. نکته اول شکلگیری «حسی از پایان» بود. جنگ سرد، تصور نابودی زمین به دست بمبهای اتمی، شکست انواع مکاتب و برنامههایی که وعده زندگی زندگی بهتر بر روی زمین را میدانند، همگی باعث شد تا «آینده و فردا» به مخاطره بیفتد و آدمی هر دم احساس کند که پایان نزدیک است. اما این فقط آینده نبود که در هالهای از ابهام و حتی نیستی فرو رفت. احساس پیوستگیِ نسلی با گذشته، با تاریخ هم از دست رفت، حتی با تاریخ نزدیک و آدمی گمان میکرد باید از این تاریخ برائت جوید. پس تنها چیزی که باقی میماند اکنونیتی مطلق است، لحظه «حال». نتیجه منطقی این روند، نوعی عقبنشستنِ تمام عیار و پرداختن به ملاحظات و دغدغههای شخصی بود؛ زندگی برای «خود» بدون در نظرداشتن گذشته و حتی آینده. اینجاست که پای تکنولوژیها و کردارهای معطوف به رضایت و لذت نفس به میان میآید و هسته مرکزی آن هم تراپی یا درمان است: زدودن افکار یا دغدغههایی که فرد را از لذت شخصی دور میکنند یا اینکه مخاطرهای پیش رویش میگشایند، بیاعتنایی به خیر جمعی و عمومی با این استدلال که در نهایت ره به خطر میبرد و حال خوب فرد در لحظه را زایل میکند؛ در آغوش گرفتن نسخههای مختلف مصرفگرایانه با این ایده که «مصرف میکنم، پس هستم». فرهنگ تراپی همه چیز را از این زوایه مینگرد و همه زندگی به عرصهای برای تراپی بدل میشود، مفید یا مضر، لذتبخش یا نه. سوژه حقیقی این فرهنگ، «فرد منزوی» است؛ فردی که سیاست، خیرجمعی، عدالت و آزادی را آن چیزهای دردسرسازی میپندارد که باید از آن اجتناب کرد.
٭ ٭ ٭
کریستوفر لش، نظریهپرداز اجتماعی و استاد تاریخ در دانشگاه راچستر آمریکا، کتاب بسیار معروف خود، «فرهنگ خودشیفتگی»، را نخستین بار در سال ۱۹۷۹ منتشر کرد. نظرات لش در این کتاب موجی از اظهارنظرهای گوناگون و بحثهای ثانوی در میان ارباب نظر را موجب گردید، به نحوی که «فرهنگ خودشیفتگی» به سرعت در فهرست کتابهای پُرفروش قرار گرفت و تا به امروز بارها توسط ناشران مختلف در غرب تجدیدچاپ شده است. گرچه لش متعاقباً کتابهای دیگری نیز نوشت (از جمله نَفْسِ کمینه، که همان مضمون «فرهنگ خودشیفتگی» را دنبال میکند)، اما شهرت خود را اساساً مدیون «فرهنگ خودشیفتگی» است.
این کتاب کاوشی است در خصوص بُعد روانشناختی تحولات عمدهای که در ساختار اقتدار فرهنگی در جامعهی معاصر صورت گرفته است. لش در این کاوش از مفاهیم روانکاوی فرویدی بهره میگیرد و به این سبب چه بسا این پرسش برای خواننده مطرح شود که وی چگونه این تناقض را حل میکند که روانکاوی به ضمیر ناخودآگاه فردی میپردازد و حال آنکه در مطالعات اجتماعی، رفتار جمعی انسانها بررسی میشود؟ برای این پرسش، لش دو پاسخ دارد: نخست اینکه، روانکاوی در عین متمرکز کردن توجهاش به فرد، از تحلیل فرایندهای اجتماعی غافل نیست. در واقع، تحلیل رفتار افراد جامعه، جنبههایی از سازوکار رفتار جمعی در آن جامعه را معلوم میکند. دو دیگر اینکه، شخصیت فردی، بازتولید فرهنگ جامعه است. فرض بنیادین لش در این کتاب این است که بین نوع شخصیت آحاد هر جامعهای با فرهنگ آن جامعه و ملزومات آن فرهنگ، تناسبی وجود دارد. به سخن دیگر، الگوهای خاص هر جامعهای برای تربیت فرزندان و فرایند اجتماعی شدنِ آنان، از فرهنگ همان جامعه نشئت میگیرد و شخصیت فرد را با هنجارهای اجتماعی سازگار میکند.
لش در فصل دوم از کتاب «فرهنگ خودشیفتگی»، با عنوان «خودشیفتگی در زمانهی ما»، تبیین جدیدی از خودشیفتگی به دست میدهد که از یک سو با دریافت عامیانهی این مفهوم («خودمحوری» یا «تحسینِ خود») تفاوت دارد، و از سوی دیگر به منزلهی پدیدهای اجتماعی و فرهنگی، به مدرنیته ربط داده شده است. وی استدلال میکند که بیماریهای روانی در هر دورهای، نمایانگر ساختارهای مَنِشِ افرادی است که در آن دوره زندگی میکنند. در دورهی فروید، اغلبِ روانرنجوریها از سرکوب غرایز سرچشمه میگرفت و لذا او بیشتر با بیمارانی سروکار داشت که برای مثال دچار وسواس یا هراسهای بیدلیل و یا عارضههای جسمانی بودند، اما این ناراحتیها در واقع شکلی دگرگونشده از اضطرابهای ناشی از سرکوب شدید غرایز بود. لیکن بیماری غالب در جامعهی مدرن، با روانرنجوریهای دورهی فروید فرق دارد؛ اکنون اختلالات شخصیت، یا به طور اخص «خودشیفتگی»، مشخصهی بارز اکثر کسانی است که از ناراحتی روانی رنج میبرند.
فروید اصطلاح خودشیفتگی (نارسیسیسم) را نخستین بار در مقالهی مهم خود با عنوان «پیشدرآمدی بر خودشیفتگی» (۱۹۱۴) به تفصیل مورد بحث قرار داد، مقالهای که به اعتقاد جیمز استراچی (ویراستار سرشناس ترجمهی انگلیسی آثار فروید) «یکی از محورهای تطور دیدگاههای» فروید است (فروید ۱۹۹۱ الف: ۷۰). لش در نوشتهی خود به این مقاله و اهمیت آن اشاراتی میکند، اما طبیعتاً به توضیح مشروح در مورد بحثهای فروید نیازی نمیبیند. در اینجا ذکر برخی از نکات اصلی بحث فروید به اختصار برای خوانندگان فارسیزبان شاید به درک بهتر مقالهی لش کمک کند. فروید در مقالهی خود بین دو گونهی خودشیفتگی تمایز میگذارد: «خودشیفتگی اولیه» و «خودشیفتگی ثانوی». در نظریهی فروید، گونهی نخستِ خودشیفتگی در مرحلهای از رشد نیروی شهوی حادث میشود و آن زمانی است که کودک خویشتن را مصداق محبوبِ خود قرار میدهد. در بدو تولد، کودک از تمایزگذاری بین خود و دنیای پیرامون عاجز است و لذا مصداق امیال یا اصطلاحاً «اُبژهی» او ، نَفْسِ خودش است. هم به سبب این فقدانِ تمایز بین نَفْس و «دیگری»است که کودک تصور میکند گریه کردنش سبب رفع گرسنگی اوست (به عبارت دیگر، چون کودک مادر را بخشی از وجود خود میپندارد، توجه مادر به رفع نیازهای او ــ از قبیل تغذیه و عوض شدن پوشکش ــ را نشانهی توانایی خودش به انجام هر کاری تصور میکند.) چنانچه کودک مراحل رشد را به شکلی هنجارمند طی کند، به تدریج متوجهی این موضوع میشود که دنیای پیرامون، وجودی مستقل از او دارد و بدین ترتیب بین نَفْس و «دیگری» فرق میگذارد. پیامد درک این تمایز این است که نیروگذاری روانی او در نَفْسش به آرامی جای خود را به نیروگذاری روانی در مصداق امیال میدهد. نقطهی اوج این رشد هنجارمند پس از سن بلوغ و در بزرگسالی فرا میرسد، یعنی زمانی که فرد عاشق میشود. پس کسی که قادر به عاشق شدن نیست، در واقع به نوعی بیماری روانی مبتلاست زیرا هنوز نمیتواند نیروگذاری روانی خود را به کسی غیر از خود معطوف کند. عشق نشانهی سلامت روان است، یا به تعبیر فروید: «برای بیمار نشدن باید عاشق شویم، و اگر بر اثر سرخوردگی عاجز از عاشق شدن باشیم، آن گاه حتماً بیمار خواهیم شد». گونهی دومِ خودشیفتگی، به سبب معکوس شدنِ جریان نیروگذاری روانی از مصداق امیال به «خود»ناشی میشود. به عبارت سادهتر، شخصِ مبتلا به خودشیفتگی ثانوی، نیروی شهوی خود را از دنیای بیرون به درون (نَفْسِ خویش) معطوف میکند. به این ترتیب میبینم که در بحث فروید راجع به خودشیفتگی، نکتهی اساسی و مهم انتخاب مصداق امیال است.