قصه خوشبختی
قصه خوشبختی

چند روزی می شه که یه حس شدید خوشبختی همه وجودم رو پر کرده! درست وقتی توی کمر کش خیابون سن وسان, توی محله ام، مون مارت بودم، این حالت کیف بری به شکل غریبی برام پیش اومد، و یک راست من رو با خودش به خوابی که هفت سال پیش دیده بودم، برد! آخه […]

چند روزی می شه که یه حس شدید خوشبختی همه وجودم رو پر کرده! درست وقتی توی کمر کش خیابون سن وسان, توی محله ام، مون مارت بودم، این حالت کیف بری به شکل غریبی برام پیش اومد، و یک راست من رو با خودش به خوابی که هفت سال پیش دیده بودم، برد!

آخه اون خواب هم درست توی فضای همین خیابون و یه خیابون بالاترش می گذشت! نه، یه خواب واقعی نبود، بلکه صحنه مربوط به قصه ای عاشقانه بود، که موضوعش مربوط به راه رسیدن به خوشبختی می شد…!
هر جور فکر می کنم، می بینم این خیلی عجیبه که الان در کمال بیداری دارم همون حس خوشبختی ای که موضوع بحث بین قهرمان های داستان هفت سال پیشم بود رو، به صورتی زنده و آگاهانه از نو زندگی می کنم!
بعد هم از سه روز پیش هر بار مسیر گردشم رو به سمت خیابون لاَبرووار، که سر ِ نبشش رستوران معروف خانه صورتی قرار داره، می برم، و یا کمی پائین ترش، وقتی وارد خیابون سن وسان، که سر نبشش کاباره خرگوش اژیل ساخته شده، می شم، باز همون حس خوشبختی که حرفش رو زدم، درم زاده می شه! یعنی درست توی مسیر و جایی که به حکیم و دوست ِ زمان دانشکده اش توی اون اولین قصه ام مربوط می شه هست، که این پیوند به شکلی معجزه آسا دوباره و چند باره با همون حالات خاصش، برام
برقرار می شه…!
آره، توی یه همچی وضعی هست که به خودم می گم؛ مگه می شه از من خوشبخت تر هم توی این دنیا آدمی پیدا کرد!؟
آخه خوب که حسابش رو می کنم می بینم به همه آرزوهایی که در هر دوره ای از زندگیم داشته ام رسیده ام، حتی به همه خواست های شخصیت حکیم ِ مال توی اون قصه، که یک جورهایی نماینده خودم هم هست…! و بعد هم، از همه چیزها مهمتر، دنیام همیشه درست مثل الان، پر از عشق و کیف بری از بودن بوده! هر بار به نحوی و با عشقی نو رسیده تر
و شاداب تر!
انگاری همینطوری طبق طبق عشق ها روی همدیگه، در خانه وجودم، یه برج بلند مرتبه رو ساخته باشه؛ هر یکی زنده تر و ماندگار تر از دگری! در یه وضع همه باهمی مطبوع و دلنشین…. هر کدوم به صورت داستانی دلربا که خواننده اش تنها خودم هستم و بس!
الان هم که توی بالاترین طبقه، در رواق ِ برج بلند مرتبه ام بر روی مبل راحتی ای، کنار دست محبوبه نازم، نشسته ام، دارم به همه پیشینیانی که زبون زیبای فارسی رو برامون به ارمغان گذشته ان درود می فرستم!
آخه اگه همت نیکانمون نبود که نه از عشق خبری بود و نه قصه ای، و نه احساس های خوب خوشبختی ای به این پُر باری…!
به خودم می گم انگاری برجم ده طبقه ای هم از مال نظامی بالا تر رفته باشه…! این طوریه که خیلی وقتها محبوبه رو با فتنه بهرام، به یه چشم ِ اهل دنیای قصه بودن نگاه می کنم!آره، این حسی که ازش می گم خیلی ربط به عالم قصه های عاشقانه داره، چون حساب خود عشق ها، و قصه هاشون، خیلی از هم جداست! درست مثل آرزوی داشتن چیزها، که با خود داشتن شون خیلی فرق می کنه! یعنی اصل و اساس حس خوشبختی، توی قصه دست توی دست محبوبه در اون بالاترین نقطه وجود داشتن داره، و نه دست توی دست هم در واقعیت این دنیا داشتن، و لذت بری های منتج ازش…
اصلاً به نظر من هر آرزویی، قشنگیش تا اونجاست که یه قصه خوشایند رسیدن به کسی توش
مطرح باشه!
آره، همه قضیه خوشبختی بر سر رسیدن و چگونه رسیدن، و هر جور دوندگی ای برای رسیدن خلاصه می شه! خوبی و بزرگی به خوشبختی رسیدن از راه قصه ها، در اینه که به جایی خاص قرار نیست که برسه، و همیشه در حال شدن و رشد و تغییر و تحول هست! آخه اونجا، مهم در جهت قصه پیش رفتن هست، چون غایت و رسیدنی درشون مطرح نیست! برای اینه که برای به خوشبختی رسیدن و پایداریش باید از عالم قصه بیرون نیومد، و هر رسیدنی رو به قصه ای پیوند زد!
حتی من در مورد امکانات رفاهی زندگی و چیزها هم همین نظر رو دارم! به عنوان نمونه، این حس، درست مثل آرزوی خونه ای توی کویرهای اطراف طبس داشتنم می مونه، که مال دوره انقلاب و زلزله بود! یه جور برام بریدن از همه بند و بست های خانوادگی و فرار از همه وابستگی های دست و پا گیر و فرومایه توش، مطرح بود!
و یا درست مثل آرزوی حمام شاهانه ای توی آپارتمان سی متری پاریسیم داشتنم، می مونه، که مربوط به دوازده سال پیش می شه، و هنوز که هنوزه هیچ کدوم رو در واقعیت ندارم، اما راه رسیدن به هر دوشون امروز برام هموار تر از هر وقت دیگه ای شده! تازه بگذریم که برام عشق داشتن حمامی زیبا با وانی لبریز از آب گرم، پیوند می خوره به خواب و خیال های موقع رسیدنم به پاریس، و زندگی طولانی مدت در اطاق های ده دوازده متری زیر شیرونی های ساختمان های هفت طبقه بدون آسانسورش…!
بعد هم در ایران در بیشتر زمان بچگی و نو جوونی ما برای حموم گرفتن باید در بهترین حالت به حمام نمره دار می رفتیم، و اگرنه به قسمت حمام عمومی…!
آخرش خوشبختی ما آدم ها، منوط به داشتن قصه های آرزوهایی ست که در پیرامونشون، و به دنبال به سرانجام رسوندنشون، در تکاپو هستیم….! قصه های در حال شدن و پویا و همیشه زنده، تا اون آخرین لحظه ای
که هستیم…!
تازه توی این فکر که وان زیبایی، که یازده ساله دارم هزار جور نقشه استقرارش رو در حمام ِ در حال ساخت توی خونه ام می کشم، و نمی دونم این بار در کدوم قسمت سالنم ازش نگهداری کنم بودم، که زنگ خفیف رسیدن پیامی روی مبایلم من رو به خودم آورد!
رضا بود، که بدجوری این بار رشته افکارم در مورد احساس خوشبختیم رو به هم ریخت! نوشته بود: عابد این جنگ اوکراین که انگاری حالا حالا ها تموم شدنی توی کارش نباشه!؟
از فکر طراح ژاپنی وان زیبایی که خیلی هم گرون قیمت، اون زمان خریده بودم با ناراحتی بیرون اومدم و در جواب نوشتم: رضا جون، این قدر حالم خوبه که دوست دارم حرف جنگ رو بذاریم برای یه فرصت دیگه ای! از خوش شانسی، رضا هم کاربردش پیش آمد و راحت با پیشنهاد من کنار آمد. با رفتن رضا باز توی ذهنم سعی کردم خودم رو به افکار قشنگ پیرامون خوشبختی و خیابون سن ونسان پیوند بدم، ولی واسم کار ساده ای از کار در نیومد!
به خودم گفتم شاید بهتر باشه که دوباره یه تُک پا تا اونجا برم! چون اونجا درست یه خیابون بالاتر از کوچه خونه خودمه! کافیه از ته کوچه دویست تا پله رو بالا برم و پنج دقیقه ای پیاده راه دارم، تا به میعادگاه سرشناس ترین هنرمندهای اواسط قرن نوزدهمی و اوایل قرن بیستمی در اون
خیابون ها برسم!
خوبیش اینه که راه برای رسیدن به خوشبختی، همیشه برای هر کی با نوشته و شعر و هنر و قصه سرایی سر و کار داره، بازه!
پاریس ۸ ژوئن ۲۰۲۲