کتاب «ماه غمگین، ماه سرخ» نوشته رضا جولایی یکی از نامزدهای دریافت چهاردهمین جایزه جلال آلاحمد است که پنج روز پایانی زندگی میرزاده عشقی را روایت میکند. تاریخ صد سال گذشته ایران مملو از وقایع تاثیرگذار و جریانساز بوده است. رضا جولایی نیز در کتاب «ماه غمگین، ماه سرخ» به سراغ میرزاده عشقی […]
کتاب «ماه غمگین، ماه سرخ» نوشته رضا جولایی یکی از نامزدهای دریافت چهاردهمین جایزه جلال آلاحمد است که پنج روز پایانی زندگی میرزاده عشقی را روایت میکند.
تاریخ صد سال گذشته ایران مملو از وقایع تاثیرگذار و جریانساز بوده است. رضا جولایی نیز در کتاب «ماه غمگین، ماه سرخ» به سراغ میرزاده عشقی روشنفکر و شاعر آزادیخواه رفته و قصه پنج روز انتهایی حیاتش را به تصویر میکشد. هیات داوران چهاردهمین دوره جایزه جلال آلاحمد در بخش رمان و داستان بلند پنج اثر را به عنوان نامزد نهایی کسب این جایزه معرفی کرد که رمان «ماه غمگین، ماه سرخ» نوشته رضا جولایی در این گروه جای دارد. این کتاب که به چاپ پنجم رسیده است، در ۱۶۸ صفحه و در گروه داستانهای ایرانی نشر چشمه منتشر شد.
رضا جولایی متولد سال ۱۳۲۹ در تهران و از داستاننویسان پیشکسوت است که انتشار نخستین آثارش به سال ۱۳۶۲ بازمیگردد. او کتابهای «نسترنهای صورتی»(نشر چشمه/چاپ دوم)، «یک پروندهی کهنه»(نشر آموت/ چاپ هشتم)، «شب ظلمانی یلدا»(نشر چشمه/ چاپ چهارم)، «سیماب و کیمیای جان»(نشر افق/ چاپ اول ۱۳۸۱)، «پاییز ۳۲»(نشر چشمه/ چاپ پنجم)، «تالار طربخانه»(نشر جویا/ چاپ چهارم ۱۳۹۱)، «شکوفههای عناب»(نشر چشمه/ چاپ هشتم)، «جامه به خوناب»(نشر جویا/ چاپ چهارم ۱۳۹۴) و «سوء قصد به ذات همایونی»(نشر چشمه/ چاپ دهم) را در پرونده کاری خود دارد. رمان «ماه غمگین، ماه سرخ» از روز جمعه ۱۳ تیرماه سال ۱۳۰۳ و با مرگ میرزاده عشقی آغاز میشود و در ادامه با فلاشبک به هشت تیرماه، پنج روز پایانی زندگی شاعری آزادیخواه را به تصویر میکشد که از شاعران روشنفکر، خلاق، پیشرو و مبارز عصر خود بود.
جولایی در این اثر سعی دارد تا علاوه بر حفظ خط داستانی و روایی ماجرا، تصویر درستی از اتفاقهایی که از حیث تاریخی حائز اهمیت هستند، ارائه دهد. به این ترتیب خواننده با وقایع و دیالوگهایی مواجه است که در اسناد تاریخی ذکر شدهاند، برای مثال آنجا که میرزاده عشقی در لحظات پایانی زندگیاش به بهار میگوید که «میدانم که میمیرم، رسوایشان کن. به همه بگو چه کسانی مرا کشتند.»
برنده لوح زرین و گواهی افتخار بهترین مجموعه داستان بعد از انقلاب برای کتاب «جامه به خوناب»، بهترین رمان سال ۱۳۹۶ جایزه احمد محمود برای رمان «یک پرونده کهنه»، برنده جایزه رمان دوم جایزه ادبی اصفهان سال ۱۳۸۲ و رمان تحسین شده هیات داوران جایزه ادبی مهرگان سال ۱۳۸۲ و نامزد جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی سال ۱۳۸۲ برای رمان «سیماب و کیمیای جان» و جایزه ادبی یلدا سال ۱۳۸۱ برای مجموعه داستان «بارانهای سبز» از جمله جوایز و عناوینی که جولایی موفق به کسب آن شده است.
در توضیح ناشر آمده که رمان روایتی است از پنج روز آخر زندگی میرزاده عشقی در تیرماه ۱۳۰۳٫ شاعر ناآرام و منتقدی که ترور تراژیکش یکی از نمادهای کشتن ذهنهای آزادیخواه است در تاریخ معاصر. جولایی شخصیتهای تاریخی را با استفاده از تخیلِ شگفتش تبدیل کرده به قهرمانهای داستانی، از شخصیتهایی چون ملکالشعرای بهار و قمرالملوک وزیری تا آدمهایی که در غبار تاریخ گم شدهاند و جولایی آنها را ساخته است. داستان با خواب شومی آغاز میشود که شاعر آزادیخواه دیده. خوابی که همهی وجودش را آشفته کرده و میخواهد بار سفر ببندد تا این شر از سرش بگذرد. در این رمان شخصیتهای گوناگون قصههای خود را میگویند در راستای قصهی عشقی جوان. تصویر تهرانی را میبینیم که سرگردان آخرین روزهای حکومت قاجارهاست و قدرت گرفتن سردار سپهای که نمیخواهد عشقی زنده بماند.
درنهایت کتاب ماه غمگین، ماه سرخ با ترور تراژیک عشقی پایان مییابد؛ اتفاقی که یکی از نخبگان و فعالان آزادیخواه و وطن دوست را به کام مرگ میکشاند و یاران دیگرش همچون ملکالشعرای بهار را نیز تنها و مغموم میسازد. حتی دیالوگ معروفی در انتهای رمان وجود دارد که میرزاده عشقی خطاب به بهار میگوید: «میدانم که میمیرم، رسوایشان کن. به همه بگو چه کسانی مرا کشتند…
در برشی از کتاب میخوانیم: « چه بکنی؟ میخواستی کمر سردار سپه را بشکنی؛ اگر هم بتوانی جانت را میگذاری بر سر این مهم، و بعد چه میشود؟ آب از آب تکان نمیخورد. میافتی در سیاهچالهای نظمیه، جانت را با منقاش از تن بیرون میکشند. از دست هیچکس کاری ساخته نیست. هیچکس نمیتواند قدمی پیش بگذارد، نه وکلای اقلیت، نه روزنامهچیها. سروصدایی بلند میشود و زود فروکش میکند. همه خسته شدهاند. نوزاد نارس مشروطه سر زا رفت. مردم خسته شدهاند و بیاعتنا و قلدرها عاشقِ جماعتِ بیاعتنا هستند… مرتیکه، جرئت کردهای و منظومه سرودهای؟ به نام تو تمام شده. کسی چه میداند تقیخان در این میان چه نقشی داشته. تو را میشناسند. چنان کشیده میخورد به صورتت که لبت را میدرد. سرت را میکوبند به دیوار.»
«چه کیفی دارد تماشای این ذغالهای گداخته، اگر زمستان بود… قلاج محکمی میزند، جیز و جیز آب شدن تریاک بر سر نگاری. دود را از سوراخ بینی بیرون میدهد، دوباره فرو میدهد. سرش میچرخد؛ همان حس غریبی که او را سبک میکند، بیخیال. سرش را به پشتی تکیه میدهد. حالا فارغ است از خودش و آدمها و آنچه دوست ندارد و همه چیزهایی که از آنها تنفر دارد.
چشمها را باز میکند تا آتش منقل را زیر و رو کند که میبیند پسرک جلوش ایستاده و کنجکاوانه به او مینگرد. زیر پیراهنی کهنهای به تن دارد و آب دماغش تا لب بالایی آویزان است. میگوید: «به چی زل زدی توله سگ؟» پسرک میگوید: «ننه گفت خرجی یادت نرود!» داد میزند: «ننهات گوه خورد با تو پدسگ! گمشو برو!» و خیز برمیدارد. پسرک فرار میکند. لعنت به پدر و مادر این مادر فولاد زره که نصیب او شده.»