هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ۱ خودم را پرت میکنم پایین؛ از بلندترین جایی که امکان دارد. بین تراشههای متراکم ذهنم و پنجره طبقات متنوع، مدام تصویر محو دختری پدیدار میشود، میرود، میآید و وضوح وحشتناکی که معمولا از آن بیزارم، سراغم را میگیرد. در ایستگاههای مختلف، آدمهایی شام میخورند، موسیقی گوش میدهند، دعوا میکنند، […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
۱
خودم را پرت میکنم پایین؛ از بلندترین جایی که امکان دارد. بین تراشههای متراکم ذهنم و پنجره طبقات متنوع، مدام تصویر محو دختری پدیدار میشود، میرود، میآید و وضوح وحشتناکی که معمولا از آن بیزارم، سراغم را میگیرد.
در ایستگاههای مختلف، آدمهایی شام میخورند، موسیقی گوش میدهند، دعوا میکنند، میخوابند و صبح بیدار میشوند؛ انگار نه انگار که شب و روز قبل، اتفاقی افتاده باشد، انگار نه انگار که من از بلندترین جایی که امکان دارد خودم را پرت کردهام.
وسطهای مسیر، پدرم را میبینم با روزنامههای نخواندهای که برایش نخریدهام و مادرم که به تناسب پایینتر رفتن من، جوانتر میشود. تراشههای ذهنم دارند معکوس عمل میکنند و این، علامت خوبی نیست. علامت خوبی نیست که آدم فکر کند یک روزی از راه خواهد رسید تا همه چیز آن طوری که نشان میدهد، باشد؛ روستایی در حوالی یک آمفی تئاتر یا سمفونی خراشیده شدن رنگ لاک دختری که انگشتهایش مصنوعی است، حرفهایش – حتی – مصنوعی است و دارد برعکس من راه میرود، لابه لای تراشههای ذهنی که میتواند آسیبپذیر هم باشد. از بس که معصومانه خیانت میکند؛ به خودش و درختان حیا«ت» توی ذهن من.
هوای اینجا متفرعنانه مرا یاد دختری میاندازد که شاید وجود خارجی ندارد؛ مثل من، اما هست، حتی پشت انگشتهای رنگ و رو رفته من، در انحنای خودکاری که آخرین بار یادش نیست برای چه کشته شد، نوشته شد و یا اصلا…، مثل این برج بدقواره لعنتی کاغذی.
۲
روی پیشانیاش پیام تبریک چسبانده بودند؛ وقتی خواب بود یا فکر میکرد که خوابیده است. پاک نمیشد، هرکاری که میکرد پاک نمیشد.
«مثل بعضی چیزهاست که از بین نمیروند، مثل عاشق کسی بودن که عاشق یک نفر دیگر هم هست. دوستم دارد و دوستش دارد».
این معنای اشتباه ساختاری یک آدم نیست. آدمیزاد همیشه عجیب بوده و خواهد بود.
«قضاوت نکن. توی ذهنش عاشق دو نفر است؛ همزمان اما بی آلایش و پاک».
یعنی همه اینها همان طور که روی پیشانی و ذهنش چسبانده شده بودند توی ذهنش هم حک شده بود. بعد از روی تخت خواب دو نفرهای که یک نفره بود، بلند شد که برود به او بگوید اینها همهشان جزیی از زندگی هستند و مثل زندگی که یک روز تمام میشود، تمام میشوند. «اما بعضی وقتها، بعضی حسها تمام نمیشوند. یک جوری ول و یله و رها هستند. عمیقاند، واقعیت دارند. بفهم اینها را».
عصبانی که میشود آدم، جذاب هم میشود. این هم مربوط به همان ساختار لعنتی آدمیزاد بودن است که میتواند در آنِ واحد دو نفر را دوست داشته باشد و تو، یک راه انتخاب دیگر هم داری، یعنی میتوانی منتظر بمانی که دوست داشتنش یک روزی تمام شود و فقط تو را دوست داشته باشد. «ممکن است خیلی طول بکشد. حواست باشد. این که میگویم خیلی، منظورم خیلی زیاد است. نگو که نگفتم». پیشانیاش را با پیام تبریک آشفته کرده بودند. وقتی خواب بود یا وقتی که فکر میکرد… .