هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ ۱ یک نفر اتومبیلش را مدام و با شدت از جلو و عقب به دیوار و درخت نزدیکش میکوباند. طوریکه تبدیل به یک قوطی درب و داغان آهنی شده بود. انگار که صاحبش لذت جنونآمیزی از این وضعیت میبُرد. در خیابان بعدی افسر راهنمایی و رانندگی در حالی که […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/
۱
یک نفر اتومبیلش را مدام و با شدت از جلو و عقب به دیوار و درخت نزدیکش میکوباند. طوریکه تبدیل به یک قوطی درب و داغان آهنی شده بود. انگار که صاحبش لذت جنونآمیزی از این وضعیت میبُرد. در خیابان بعدی افسر راهنمایی و رانندگی در حالی که داشت بستنی میخورد، به مردم لبخند میزد و هرازگاهی هم آنها را جریمه میکرد. کنار همان خیابان، عابران پیاده به پیرزن گدایی که گوشهای نشسته بود، تراولهای صاف و تانخورده میدادند. تازه چیزهای دیگری هم بودند؛ مثل نشستن کبوترها روی شانههای رانندههای تاکسی یا زل زدن ویترینها به بچههای شیطانی که با دست روی شیشه آنها ردی از حسرت به جا میگذاشتند.
به آسمان نگاه کرد، بعد به دستهایش و به روزی فکر کرد که در کلاس اسطورهشناسی دانشکده، وقتی استاد داشت درباره افسانه و تفاوتش با اسطوره حرف میزد، «کیوان» ناغافل به او گفت که عاشق «افسانه» شده است. آن موقع بود که فهمید باید زودتر اقدام میکرد. همیشه زودتر از چیزی که تصور میکنی، دیر میشود. یعنی اتفاق منتظر تو نمیماند که چه زمانی حال و حوصلهاش را داری که شروع کنی. اتفاق است که تعیین میکند و تو فقط گاهی میتوانی شانس بیاوری و زودتر از آن دست به کار شوی. «مترادف است با…»؛ جملهای بود که استاد وسط حرفهای کیوان گفت.
راننده بالاخره از کوباندن اتومبیلش به دیوار و درخت خسته شد، افسر راهنمایی و رانندگی بستنیاش را تمام و اخم کرد، تراولها چروک خوردند و… ؛افسانه داشت از اسطوره دور میشد…
۲
حشره متفاوتی بود. با انواع و اقسام پشهها و ملخها و پروانهها و… فرق میکرد. دانشگاه رفته بود؛ اهل کتاب و مطالعه و تحقیق. پدرش که تلفیقی از دو گونه سوسک آبی و زنبور بود، همیشه به او میگفت: «آخه کدوم حشره با اصل و نسبی میره درس میخونه؟ به جای این کارا فکر کن تو زمونهای که هر لحظه ممکنه یکی روت لگد کنه یا با حشرهکش ناکارات کنه، چهجوری دووم بیاری.»
اصلا همین مسئله اصل و نسب برایش جالب و مهم بود و اینکه به نظرش حشرات هویت مستقلی نداشتند. همیشه به دوستانش میگفت که چرا باید «شیر»، سلطان جنگل باشد و چرا برای حشرات هویت حیوانی قائل نمیشوند، درحالیکه در ظاهر جزء حیوانات محسوب میشویم.
«اصلا حشره که حیوان نیست. همه گول ظاهر نحیف و کوچیکمان را میخورند.»
یک مدتی سعی کرد انجمن دفاع از هویت حشرات مستقل را راهاندازی کند، اما نشد. حشرههایی مثل پدرش که انگار از حشره بودن فقط ترسو و محافظهکار بودن را یاد گرفته بودند، نهتنها همراهی نکردند بلکه مانعتراشی هم کردند. بعدها با یک کفشدوزک دختر آشنا شد که نژادش خالص بود. کمی که گذشت، فهمید وابسته شده است. فهمید پدرش حق داشت. حالا باید غیر از خودش مواظب او هم میبود که نکند لنگهکفشی ناغافل بر سرشان فرود بیاید. که نکند گربهای از سر بازیگوشی با ضربه پنجهاش این وابستگی را از بین ببرد. فهمید ایجاد اصلاحات به خیلی چیزها نیاز دارد. یکیش امنیت است، مساوات، خواست دستهجمعی و… . فهمید آنها خودشان را به همینی که هست، متقاعد کردهاند… .
۳
«سفره دله دیگه. پهن که بشه یهوقتایی رسوات میکنه. پهنش هم نکنی یهجورایی درازت میکنه…».
یک ایل آدم جمع شده بودند جلوی دکان فکسنی «اسمال آقا قصاب» که آن روز گوشت صلواتی میداد به خلقالله. یک صفی درست شده بود که نگو و نپرس. از آن سر «چالهمیدون» تا این طرف «توپخونه»، انگار. «خانم تفضلی» برای اینکه وقت زودتر بگذرد، داشت دختر «حاج آقا فلاحتی» را نصیحت میکرد تا «یهوقت خدای نکرده شیطون نره توی جلدت» و مثل این «تازه بهدوران رسیدهها» دوستدختر «یه لندِ هور» بشود.
«دختر باید نجیب باشه، آسّه بره، آسّه بیاد. چیه همه میگن باید بره دانشگاه؟ اینجور جاهاس که آدم سفره دلشو پیش هر کس و ناکسی وا میکنه…».
صف، هر چند دقیقه یکبار تکانی میخورد. اسمال آقا قصاب طبق معمول با هیچکس حرف نمیزد. فقط تند و تند ساطور کهنه تیزش را میکوباند روی گوشتها و استخوانها و دندهها و… . از وقتی پسرش را توی بمباران زمان جنگ از دست داد، روزه سکوت گرفته بود.
«… همین اسمال آقای خودمون. یهبار نشد از غصههاش بگه. خودتو بکشی هم به حرف نمیاد. آدم باید اینجوری باشه. خوددار، سربه زیر، مغرور».
دختر حاج آقا فلاحتی، این پا و آن پا میکرد و منتظر بود تا نوبتش بشود. چادر رنگارنگش را با دندان گرفته بود و یواشکی با موبایلش ور میرفت؛ طوری که به خانم تفضلی برنخورد.