هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ ۱ …«همایون خله گفت؛ از شیر سرد. لاله گفت؛ از دماغ هویجی یه آدم برفی. آندره گفت؛ از برف. یاسمن گفت؛ از هیچیش. ناهید گفت؛ از سرما خوردن. علی گفت؛ از صدای برف. من گفتم، از تعطیلی مدرسه به خاطر برف. تو گفتی؛ از بوی پوست پرتقال سوخته […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/
۱
…«همایون خله گفت؛ از شیر سرد. لاله گفت؛ از دماغ هویجی یه آدم برفی. آندره گفت؛ از برف. یاسمن گفت؛ از هیچیش. ناهید گفت؛ از سرما خوردن. علی گفت؛ از صدای برف. من گفتم، از تعطیلی مدرسه به خاطر برف. تو گفتی؛ از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط یه روز برفی»…، و اینجوری بود که عشق شروع شد؛ در جواب خانم معلم که پرسیده بود، هر کی از چی توی روز برفی خوشش میآد؟
۲
تو «الف» بودی، من «ی». تو «ف» بودی، من «ه». من همه عمر ترسیدم. ما همه عمر ترسیدیم؛ شاید یک جور احمقانهای، ولی اسم تو آرامم میکرد. سینما آرامم میکرد؛ «سلیقه تو رو یادمه. هر چی که تو دوست داشتی، دوست داشتم».
من «از مهتاب که به خانه بازگردم، آهنها زنگ خوردهاند…».
۳
سینما از جشنواره شروع نشد. از برادران «لومیر» شاید شروع شده باشد اما حتما از جشنواره شروع نشده است. از تخیل، از انتزاع، از خاطره، از فانتزی، از رؤیا، از عشق، از خلق، شروع شده است. از اینکه باید یک جایی در جهان باشد تا آدم، این همه نکبت را برای ساعتهایی بریزد دور و انگار که رفته داخل غار تنهاییاش، با صدا و نور و یک سری موقعیتها و آدمهای متفاوت، خلوت کند. با آنها بخندد و برای آنها و برای خودش گریه کند؛ چه میدانم، بالاخره داخل سالن سینما و بین همهمه و سکوت و نور و رنگ و…، میشود یک غلطی کرد دیگر.
۴
«میدونستم تو یه چیزی میگی که شبیه بقیه نیست؛ تو فرق داشتی گلی»…
میدانستم که سینما با بقیه فرق دارد. بقیه یک جوری به آدم نگاه میکنند که انگار طلبکارند! آدمها هم از همدیگر طلبکارند و هم از طبیعت. باید جمع کنیم این بساط مسخره و مضحک را. با داس و تبر و تفنگ و گلوله، نه. با داس و تبر و تفنگ و گلوله بر روی پرده سالن سینما، آری!
۵
«اینارو برای چی میچینی وسط حیاط؟».
اینها را برای تو آوردهام؛ از «ه» تا «ف»، از «الف» تا «ی». از یک موقعیت فرضی به یک موقعیت واقعی. از یک موقعیت واقعی به یک موقعیت فرضی.
«توو درسامون بود که ابرها از بخار شدن آبهای روی زمین درست میشن. خب فکر کردم اینجوری آبها بخار میشن، میشن ابر، بعدش برف میآد. بعد مدرسه تعطیل میشه، بعد ما میایم توی کوچه شما تا شب برفبازی میکنیم. میدونستم که تو بالاخره از پنجره یه نگاهی به کوچه میکنی…».
گفته بود؛ «زیباترین قول تو این است که هرگز بازنخواهی آمد».
۶
سینما از جشنواره شروع نشده است اما به جشنواره رسیده است. اینجا کمتر یا بیشتر، آنجا؛ آن ور آب، بیشتر یا بیشتر. اینجا گاهی ما «عامهپسند»انهترین برداشتهای خودمان از سینما را به خورد ملت میدهیم. گاهی «اِلی»وار به درک تازهای از زندگی میرسیم یا طعم مرگی خودخواسته را با «طعم گیلاس» پیوند میزنیم تا شاید از آن یک «درخت گلابی» دربیاید که باعث خیر آخرت و دنیایمان بشود؛ اصلا نمیفهمم چرا باید از سینما هم بخواهیم خیر آخرت و دنیا را برایمان بیاورد!
۷
«این خوابو همیشه میبینم. از همون موقع که همه رفتن…»؛ این را در جواب سوالت که پرسیده بودی؛ «اینجا کجاست؟ خوابته؟»، گفتم.
«همه کیان؟ تو خودت کجا بودی؟ نامریی بودی؟». سینما آدم را میتواند نامریی یا از این چیزی که هست هم مرییتر کند. خاصیتش این است که بیمصرفها را از بیمصرفترها تفکیک میکند؛ زباله خشک را از تر!
«این کدوم قرنه؟»؛ و من جوابش را نمیدانم. فقط میدانم که عمر سینما که به دو قرن برسد، من نیستم تا «الف» تو را با «ی» خودم بسنجم. «ف» تو را با «ه» خودم و چشمهایت را با نگاهم.
«میدونم که توی این خواب تو میرسی، من جا میمونم» و تو در جوابم میخندی و میگویی؛ «تصورت از پاریس، بامزهس»! بعد اسبها میتازند، کالسکه حرکت میکند و از رشت، مستقیم میرود به اتاق کوچک و نمور «همینگوی» در پاریس. یک نفر زیر برج «ایفل» دارد میخواند؛ «از تنهایی گریه مکن، از تنهایی گریه مکن…».
۸
سرم دارد گیج میرود. «من غریبه نیستم گلی!»؛ مثل بازار مسگرها، و دارم بازی درمیآورم. سینما دارد بازی درمیآورد؛ میدانم که رنج در خانه است».