نقدی بر نظریه مارکسیستیِ جبر تاریخی
نقدی بر نظریه مارکسیستیِ جبر تاریخی

    انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه بدون شک یک از مهمترین وقایع قرن بیستم است. انقلابی که به ظهورِ یک ابرقدرت در نیمکره شرقی انجامید، نظم جهانی را در دهه‌های میانی و پایانی قرن بیستم تغییر داد، فرزندان خود را بی‌رحمانه بلعید و جنگ سرد را به همراه داشت. زندان‌های حکومت تزاری که روزگاری داستایوفسکی […]

 

 

انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه بدون شک یک از مهمترین وقایع قرن بیستم است. انقلابی که به ظهورِ یک ابرقدرت در نیمکره شرقی انجامید، نظم جهانی را در دهه‌های میانی و پایانی قرن بیستم تغییر داد، فرزندان خود را بی‌رحمانه بلعید و جنگ سرد را به همراه داشت. زندان‌های حکومت تزاری که روزگاری داستایوفسکی را در بند خود داشت جای خود را به اردوگاه‌های کار اجباری در سیبری داد، جهنمی که سولژنیتسین در جوانی هشت سال از زندگیِ خود را در آن سپری کرد؛ تجربه‌ای تاریک و خردکننده که سال‌ها بعد، سولژنیتسین آن را دستمایه نگارش مجمع الجزایر گولاگ قرار داد. در شرح دوران سیاه کمونیسم و دیکتاتوری استالین رمان‌ها و مجموعه خاطراتِ بسیاری نگاشته شده است. در کنار آثار شناخته شده‌ای همچون کتاب «مرشد و مارگریتا»، «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ»، «قلب سگی»، اثری متمایز به قلم آرتور کوستلر در دهه چهل میلادی توجه خوانندگان و منتقدین را در سرتاسرِ اروپا به خود جلب کرد: ظلمت در نیمروز – رمانی که کوستلر آن را ابتدا به زبان آلمانی نوشته بود ولی برای اولین بار به زبان انگلیسی منتشر شد.

 

«ظلمت در نیمروز» داستان بی‌شمار افرادی است که در متنِ انقلاب اکتبر حضور داشته‌اند، برای شکل گیری و قدرت یافتن کمونیسم از هیچ تلاشی فروگذار نکرده‌اند و در نهایت به بی‌رحمانه‌ترین شکل حذف و به تاریخ پیوسته‌اند. حقیقت آن است که فهم و معرفی نه فقط «ظلمت در نیمروز» بلکه تمامی رمان‌های آرتور کوستلر بدون دانستن حداقل مختصری از آنچه بر او گذشته ناممکن است. بنابراین در ادامه مختصری از زندگی آرتور کوستلر آمده است.

آرتور کوستلر، روزنامه‌نگار و نویسنده، در سپتامبر ۱۹۰۵ در خانواده‌ای یهودی در مجارستان به دنیا آمد. در تابستان ۱۹۲۰ به همراه خانواده‌اش به وین مهاجرت کرد و دو سال بعد برای تحصیل در دانشگاه پلی‌تکنیک پذیرفته شد. به دنبال ورشکستگی پدرش و عدم توانایی در پرداخت شهریه دانشگاه، تحصیل را رها کرد و برای کار به مدت یکسال به فلسطین سفر کرد. سپس برای مدت کوتاهی به پاریس نقل مکان کرد و در کمتر از یکسال به برلین مهاجرت کرد تا در دفتر روزنامه به عنوان ویراستار مشغول به کار شود.

کوستلر خیلی زود، به واسطه قدرت گرفتن فاشیسم در آلمان و فشار بر یهودیان، کار خود را در دفترِ روزنامه از دست داد. آرتور کوستلر سرخورده از لیبرال‌ها و دموکرات‌های میانه‎‌رو، که هیچ اقدام عملی برای جلوگیری از شکل‌گیری فاشیسم از خود نشان نداده‌اند، به تشویق اوا زیسل در سال ۱۹۳۱ به حزب کمونیسم آلمان می‌پیوندد. پس از پیوستن به حزب کمونیست، کوستلر زندگی پرفراز و نشیبی تا پایان عمر داشت. ابتدا در سال های آغازین دهه سی میلادی به شوروی سفر کرد که حاصل آن سفر مجموعه مقالاتی بود لبریز از ستایشِ حکومت شوراها و دستاوردهای آن. این مقالات به سرعت در قالب یک کتاب با عنوان «روزهای سرخ و شب‌های سفید» انتشار یافت. کوستلر در طول این سفرها با سرشناس‌ترین سیاستمداران حزب کمونیسم، کارل رادک و نیکلای بوخارین دیدار داشت، افرادی که بعدها دستمایه خلقِ شخصیت های رمان‌هایش شدند.

در سال ۱۹۳۷ در حالی که برای تهیه گزارش از جنگ داخلی به اسپانیا سفر کرده بود توسط نیروهای ژنرال فرانکو به جرم جاسوسی دستگیر و سپس به اعدام محکوم شد، اما بعدها با وساطت دولت بریتانیا از زندان آزاد و به این کشور سفر کرد. کوستلر در شرح چهار ماه زندانِ خود شهادتنامه اسپانیا را نگاشت، اثری که بدون شک مقدمه‌ای بود بر نگارش ظلمت در نیمروز. کوستلر که در سال‌های پایانی دهه ۳۰ شاهد پاکسازی‌هایِ درون حزبی کمونیسم و اعدام سران حزب از جمله رادک و بوخارین بود از عضویت در حزب کمونیسم استعفا داد.

کوستلر در سال ۱۹۸۳ به همراه همسر خود سینتیا با خودکشی به زندگی خود پایان داد. قلم به دست گرفتن برای او در سال‌های پایانی عمر به واسطه بیماری پارکینسون ناممکن شده بود. او خیلی زود بعد از دچار شدن به بیماری پارکینسون متوجه شد که به سرطان خون دچار شده‌است.

کوستلر در یادداشتی کوتاه دلیل خودکشی خود را پارکینسون و انتشار سرطان خون بیان می‌کند و در ادامه می‌نویسد که در سلامت عقل از مدت‌ها قبل این تصمیم را گرفته و از آنجایی که همسرش زندگی پس از مرگ او را برای خود غیرممکن یافته آن‌ها هر دو به همراه هم به زندگی خود پایان می‌دهند. در بخشی از یادداشت خودکشی، کوستلر می‌نویسد: اقدام به خودکشی تنها قماریست که قمارباز در صورت شکست و نه برنده‌شدن از نتیجه آن مطلع می‌شود.

در شرح «ظلمت در نیمروز» آنچه در پشت جلد کتاب از زبان کوستلر آمده است حق مطلب را به خوبی ادا می‌کند: «ما تاریخ را کامل‌تر از دیگران آموخته‌ایم. می‌دانیم که تاریخ برای فضیلت ارزش قائل نیست، و جنایت‌ها مکافات نمی‌شوند؛ اما هر خطایی عواقب خود را دارد که دامن هفت نسل را می‌گیرد. هر فکر غلطی که دنبال می‌کنیم، جنایتی است که در حق نسل‌های آینده مرتکب می‌شویم. در نتیجه، افکار غلط را باید همان‌گونه مجازات کنیم که دیگران جنایت را مجازات می‌کنند: با مرگ.»

«ظلمت در نیمروز» داستان روباشف، کهنه بلشویکی است که در متن انقلاب روسیه حضور داشته و از سران حزب کمونیسم در تشکیل اتحاد جماهیر شوروی بوده است. او که زمانی در هسته قدرت حضور داشته حالا به زندان افتاده و به پیشگاه قاضی می‌رود تا در همان سیستمی که خود ساخته به گناه‌های ناکرده خود در خیانت به خلق، شوروی و شخص استالین اعتراف کند. آنچه «ظلمت در نیمروز» را از دیگر آثار ادبیات سیاسی قرن بیستم متمایز می‌کند آن است که در این کتاب نه به روسیه و نه به اتحاد جماهیر شوروی، اشاره مستقیمی نمی‌شود.

آرتور کوستلر در طول داستان از کمونیستم و شخص استالین به شکل مستقیم نام نمی‌برد، رژیم استالین و دولت را حزب خطاب می‌کند، حزب نازی آلمان را دیکتاتوری می‌خواند و شخص استالین را به نام شخص اول خطاب می‌کند. جورج اورول در مورد شخصیت روباشف در ظلمت در نیمروز گفته بود داستان روباشف می‌تواند داستان بوخارین یا تروتسکی باشد. بزرگان حزب کمونیسم که در جریان دادگاه‌های فرمایشی استالین به گناه‌هایی که هیچگاه مرتکب نشده بودند اعتراف کردند و در نهایت به جوخه مرگ سپرده شدند.

بخش بزرگی از «ظلمت در نیمروز» در زندان می‌گذرد، جایی که روباشف یا با وجدان خود سخن می‌گوید و یا با زندانی سلول مجاورش. با مطالعه مجموعه خاطرات کوستلر به وضوح می‌توان دریافت که تجربه تلخ و سیاهِ زندان ژنرال فرانکو در اسپانیا نقش مهمی در شکل‌گیری «ظلمت در نیمروز» داشته است.

این رمان چهار بخش اصلی دارد، دادرسی اول، دوم، سوم و بخش آخر، وهم دستوری. داستان با دستگیری شبانه روباشف (شیوه‌ای معمول در دستگیری محکومین در شوروی کمونیستی) آغاز می‌شود، در حالی که خواب می‌بیند که توسط گشتاپو دستگیر شده است. روباشف در زندان خاطرات خود را از نوجوانی مرور می‌کند، اینکه چطور پیش از سن قانونی به حزب کمونیست پیوسته است، در میدان نبرد جنگیده و نشان شجاعت دریافت کرده است، در عملیات‌های پرخطر داوطلبانه جان خود را برای خلق به خطر انداخته است، شکنجه شده، نزدیکان خود را به عنوان عناصری که از خط مشی حزب فاصله گرفته‌اند لو داده تا وفاداری خود را به کمونیسم اثبات کند و در نهایت امروز جایی ایستاده که به اصول غیر قابل سوال حزب شک کرده است.

بخش دیگری از کتاب به ارتباط روباشف با زندانی شماره ۴۰۲ می‌پردازد. او و زندانی سلول مجاور با ضربه زدن به دیوار سلول با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کنند، ارتباطی که در ابتدا وقتی روباشف خود را معرفی می‌کند به خوبی پیش نمی‌رود، اما در ادامه دو زندانی به یکدیگر نزدیکتر می‌شوند و اطلاعاتی در مورد افراد دربند با هم مبادله می‌کنند.

روباشف در خلال داستان «ظلمت در نیمروز» وقت زیاد دارد تا فکر کند. به آنچه انجام داده و به رنج‌هایی که به دیگران تحمیل کرده است. وقت دارد تا به یاد آورد چه افرادی با گزارش‌های او به دست سازمان‌های امنیتی افتاده‌اند و هیچ گاه دیگر خبری از آنها شنیده نشده است. وقت دارد تا آرمان‌های سوسیالیسم را از نو مرور کند، به پیروزی انقلاب و قدرت گرفتن کمونیسم فکر کند و اینکه آنچه امروز بر مردم روسیه می‌گذرد تا چه اندازه شبیه به اتوپیایی است که در طول انقلاب برای آنان از پیروزی سوسیالیسم تصویر شده بود. وقت دارد تا به این نتیجه برسد که تاریخ علم نیست و انسان‌ها قابل پیش‌بینی نیستند.

«ظلمت در نیمروز» در واقع نقدی جانانه است بر نظریه مارکسیستیِ جبر تاریخی. کوستلر در گفتگو با دوست نزدیک خود مانس اشپرنر همواره این سوال را مطرح می‌کرد که چطور ممکن است بلشویک‌های بزرگی مانند بوخارین در دادگاه به گناهی اعتراف کنند که هرگز مرتکب نشده‌اند؛ او در ادامه پاسخ می‌دهد که این فلسفه سیاسی کمونیسم است که آنها را از بیان حقیقت بازمی‌دارد، به واقع آنها با دروغ در پیشگاه دادگاه و شهادت بر آنچه انجام نداده‌اند آخرین خدمت خود را به انقلاب و خلق می‌کنند.

کوستلر نام رمان خود را از کتاب ناپلئونی کوچک به قلم ویکتور هوگو اقتباس کرده است، آنجا که هوگو به سیاهی ظهرگاهی تصلیب مسیح اشاره می‌کند. حقیقت آن است که با وجود گذشت هشت دهه از نگارش ظلمت در نیمروز، روباشف داستانِ کوستلر همچنان زنده است و در جای جای کره خاکی در نظام هایِ خودکامه به ناکرده‌های خود اعتراف می کند و به جوخه اعدام سپرده می‌شود.