هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

    قندان داشتم با بچه ها تو کوچه بازی می کردم که یکهو دیدم در خانه مان را می زنند و برایمان مهمان آمده. با مهمان ها تو آمدم. مادرم هول شده بود. تند سماور را روشن کرد و قندان را برداشت و به من گفت:«بدو پرش کن» قندان مان بزرگ و گود بود، […]

 

 

قندان

داشتم با بچه ها تو کوچه بازی می کردم که یکهو دیدم در خانه مان را می زنند و برایمان مهمان آمده. با مهمان ها تو آمدم. مادرم هول شده بود. تند سماور را روشن کرد و قندان را برداشت و به من گفت:«بدو پرش کن»
قندان مان بزرگ و گود بود، اما توش هفت، هشت تا قند بیشتر نبود. مادرم با عجله دورش را پارچه کشید و خواست که به من بدهد، باز گفت: «پرش کن بیار، نخوری یه وقت کم میاد»
مادرم همیشه قند را از من قایم می کرد و هر موقع که تمام می شد دعوام می کرد. خواستم به طرف پستو بدوم که ازش پرسیدم: «مامان دبه کجاست؟»
صبحش خیلی دنبال قند گشتم، تا آخر دبه را پیدا کردم و تا عصر ازش دو-سه بار قند برداشتم. توش قند زیادی نبود و می ترسیدم بیشتر بردارم و بفهمد، اما انگار مادرم هیچی نفهمیده بود و گفت: «تو پستوست، پشت رختخواب ها، ازش ورنداریا»
هرچی قند تو دبه بود همه رو تو قندان ریختم، اما قندان پر نشد. دلم می خواست یکی برمی داشتم و می خوردم اما ترسیدم جلو مهمان ها کم بیاد. قندان را همان جوری پیش مادرم بردم. ولی فحشم داد و دعوام کرد: «الهی کارد بخوره به شکمت که هرچی هرجا می ذارم پیدا می کنی»
مادرم خیلی بدش می آمد جلو مهمان قندان پر نگذاریم، همیشه می گفت: «می گن قند هم ندارن، یه چای هم نمی تونن بدن…»
عقب عقب می رفتم که یکوقت نزندم و می گفتم: «مامن من نخوردم، به خدا من نخوردم… به خدا ماامن من یکی بیشتر نخوردم»
خیلی عصبانی بود، داد زد: «می شنفن پدرسگ، صدات رو بیار پایین»
حرفم را باور نمی کرد و همین طور فحشم می داد، تا آخر پدرم را صدا زد و من برای اینکه دعوام نکند و کتکم نزند، تند رفتم و پیش مهمان ها نشستم و ناراحت بودم که جلو مهمان ها آبروی مان می رود. بعد خواهرم تو اتاق آمد و دستمال سفید پدرم را از رو تاقچه برداشت و برد. پیش خودم پشیمان بودم که چرا صبح به مادرم نگفتم جای دبه را پیدا کردم. قبلا هم یک دفعه که جای انجیرها را پیدا کرده بودم، از ترس اینکه نکند همه را بخورم، رفتم و به مادرم گفتم: «مامان، جای انجیرها رو عوض کن، من می دونم کجا گذاشتی…»
نمی توانستم جلو خودم را بگیرم، خیلی خوشمزه بودند، هنوز مزه شان یادم است. هی آمدم و یکی-یکی برداشتم و خوردم. پدرم وقتی فهمید خیلی از من تعریف کرد: «پسرم درستکاره، خوب و بدرو می فهمه، گول شیطونه رو نمی خوره. خودت یکی –دوتا بهش بده»
اما معلوم بود که این دفعه از دستم عصبانی است و جلو مهمان ها هیچی نمی گوید. پدرم نشسته بود و داشت با مهمان ها صحبت می کرد که مادرم چای اورد. قندان هم پرپر تو سینی بود. خوشحال شدم. کنارم که نشست یواش گفت: «پدرت رو درمیارم اگه دست به قند بزنی» کبریت هم که خواستم برای پدرم بیارم، باز مادرم گفت: «بپا قندون رو نندازش»
پیش خودم فکر می کردم که صدای در کوچه نیامد که قند را از همسایه ها گرفته باشیم. یک دفعه هم پیش خودم گفتم که شاید مادرم مقداری از قندها را جای دیگری قایم می کند، اما هرچی فکر کردم دیدم که من همه جا را گشتم. با خودم فکر می کردم که نمی دانم چی شد که پدرم گفت: «از این جغله بدتر نیست که مدام تو کوچه است…»
همه خندیدند و من خیلی خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، تا اینکه دوباره گرم صحبت شدند که از اتاق بیرون آمدم و رفتم کوچه. با بچه ها انقدر صحبت کردیم و کوچه ها را گشتیم که وقتی خانه آمدم هوا تاریک شده بود و مهمان ها رفته بودند. قندان گوشه اتاق بود. یادشان رفته بود که بردارند. قندان را گشتم که چند تا گنده اش را بردارم. انگشتم به چیز نرمی خورد. قندها را پس زدم. آن زیر ته قندان یک پارچه سفید دیدم. تاخورده و گلوله شده بود. کشیدمش بیرون. دستمال سفید پدرم بود.
برگرفته از کتاب درخت عقیم و دیگر داستان ها/
لوح فکر- تهران-۱۳۸۴