روزگار خوب کودکی در لا به لای حجم عمیق دلتنگی هنوز هم جان دارد، هنوز هم نفس می کشد، هنوز هم در روزهای سر به هوایی و امید به فردای نیامده دست و پا می زند، هنوز هم از عزیزترین داشته هامان است، هنوز و تا همیشه… کافی است چشمانت را ببندی و همراهم شوی […]
روزگار خوب کودکی در لا به لای حجم عمیق دلتنگی هنوز هم جان دارد، هنوز هم نفس می کشد، هنوز هم در روزهای سر به هوایی و امید به فردای نیامده دست و پا می زند، هنوز هم از عزیزترین داشته هامان است، هنوز و تا همیشه…
کافی است چشمانت را ببندی و همراهم شوی تا دنیایت پر از تراشه های مداد رنگی، بوی دفترهای تا نخورده و پاک کن های عطری شود، مداد تراش های رنگ و وارنگ، لیوان های پلاستیکی کشویی، دستمال دست دوز مادر با گلدوزی نامت بر آن و کتانی های بندی که همیشه از گره زدن بندهایشان عاجز بودی…
شور و التهاب اول مهر همچون پرتاپ شدن از بلندی و حس سرریز شدن یک دنیا ستاره رنگی در دلت و هزار هزار دل آشوبه تازه است آن هنگام که هوا را بو می کشی و پاییز تازه نفس در ریه هایت جا خوش می کند، و دستهایت راه جیبهایت را در پیش می گیرد و پاهایت راه مدرسه را؛ زیباترین حس خواب آلودگی دنیا در دنیای کوچک کودک دیروز!
روز اول مهرت آغشته به مهر مادر از زیر سایه قرآن رد می شوی و با یک دنیا دلهره دستان پدر از دستانت جدا می شوند و تو در دنیای حیاط مدرسه و دایره های سفید رنگش، زنگهای تفریح، معلم مهربان و روپوشی که بوی نویی اش هنوز هم در تمام پارچه فروشی ها تداعی گر همان حس است، غرق می شوی. از آن روزها به بعد عاشق لوازم تحریری ها، کتاب فروشی ها و عطر خودکارهای رنگی و بوی تن کاغذ می شوی و هر وقت پاک کنی را در دست می گیری ناخودآگاه عطرش را نفس می کشی تا زیر و رو کند تمام گذشته هایت را. تمام دنیامان یک کوله پشتی بود که شانه هامان را نشانه می رفت و در تقلای دست هامان به هر سو کشیده می شد، نیمکت هایی که در جنگی نابرابر تمام مان را در بر می گرفت و همیشه این جثه های کوچکمان بود که مغلوبه می شد، مداد قرمزهایی که برای دو چندان شدن رنگشان، دور دهانمان را پر از لکه های سرخ می کرد و تراش ها و پاک کن هایی که به گردنمان آویخته می شدند تا گم نشوند، ما دلواپس چیزهای کوچکی بودیم و از دل هامان غافل شدیم و در روز مرگی های مدام، خود را و تمام حس پاک کودکی را گم کردیم و در پی لحظه ای از هفت سالگی، هفت وادی را گشتیم و به خود بازگشتیم، دریغ بر هفت سالگی…
«وقتی عقربه ها را دوباره عقب می کشی
که صبحی مهرانگیز را آغاز کنی
من دور از تو
این گریه را در آستین پنهان می کنم
و به روزهای رفته
می اندیشم
به پاییزهای پر باران
به عابران خیس و گریزان از ترنم حضورش
به چترهای رنگی اما سیاه در چشمانم
به خیابانی که با قدم هایم خوابش آشفته می شود
به برگهایی که دل له کردنشان را ندارم
می اندیشم و تمامشان را از بَر می کنم
به چای مانده ای که گرمایی ندارد در میان سردی دستانم
به شانه های لرزان شنبه…»
سراینده عشق و سیاست
۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳: ۴۶ سال پيش در چنين روزی پابلو نرودا در شیلی درگذشت. او افزون بر شهرت ادبی، مبارز بزرگی در تاریخ سیاسی شیلی به شمار میآيد. هوادار سرسخت سالوادور آلنده رئیسجمهور وقت شیلی و از اعضای فعال حزب كمونیست بود.
۲۳ ساله بود كه در برمه كنسول و سپس در سريلانكا، سنگاپور، مادرید و بارسلون نماینده كشورش شد. او هم در سمتهای دولتی و هم بعدها در تبعيد بسیار سفر میكرد و با مائوتسه تونگ، چوئن لای، فيدل كاسترو و جز آن با بسیاری از بزرگان ادبی ديدار داشت. همسرش ماتیلده اروتیا مخاطب همه شعرهای عاشقانه اوست. آن دو بیش از ۲۰ سال با هم زیستند. ۶۷ ساله بود كه جایزه نوبل ادبیات را دریافت كرد. دكترای افتخاری از دانشگاه آكسفورد و میشیگان، جایزه ملی ادبیات شیلی، راهیابی به مجلس سنای شیلی و دریافت نشان افتخار دولت مكزیک از دیگر افتخارات او هستند. او جز عاشقانهها چكامههای سیاسی بسیاری نیز دارد.