«پرستوهای کابل» رمانی خیرهکننده است که توسط یکی از صریحترین نویسندگان دنیا درباره ذهنیت بنیادگرایان اسلامی و پیچیدگیهای جهان اسلام همراه با جزئیات دقیق و عالی نوشته شده است. «یاسمینا خضرا» خوانندگان را به خیابانهای گرم و غبارآلود کابل میکشاند و بینشی واقعگرایانه و در عین حال دلسوزانه از جامعهای ارائه میدهد که خشونت و […]
«پرستوهای کابل» رمانی خیرهکننده است که توسط یکی از صریحترین نویسندگان دنیا درباره ذهنیت بنیادگرایان اسلامی و پیچیدگیهای جهان اسلام همراه با جزئیات دقیق و عالی نوشته شده است. «یاسمینا خضرا» خوانندگان را به خیابانهای گرم و غبارآلود کابل میکشاند و بینشی واقعگرایانه و در عین حال دلسوزانه از جامعهای ارائه میدهد که خشونت و نفاق آن را تا مرز ناامیدی پیش برده است.
«پرستوهای کابل» یک کیفرخواست شدیداللحن علیه دنیایی است که به سنگ تبدیل شده است؛ جایی که نگرشی افراطگرایانه به دین، زندگی را برای مردم ناممکن کرده است. جایی که حضور و نقش زنان در جامعه نابود شده است و مردانی که قلبشان از این جدایی و فراق سخت و بیروح شده است. در چنین کشوری به جز ناامیدی و جنون چه چیزی باقی میماند! این کتاب کوچک داستان یک سفر است، داستان یک فرود سریع و مستقیم به اعماق جهنم. همانند پرستوهای گمشده، حاملان امید هم به یک عزاداری بیپایان با عطر ترس و طعم مرگ محکوم شدهاند.
«پرستوهای کابل» رمانی به قلم یاسمینا خضرا، نویسنده الجزایری است. این رمان در ابتدا به زبان فرانسه نوشته و منتشر شده است. یاسمینا خضرا یا در واقع «محمد مولسهول»، نویسنده این کتاب که خود از افسران ارتش الجزایر است، برای اجتناب از نظارت سانسورگران نظامی این کشور بر نوشتههایش، در نگارش این کتاب از نام مستعار یاسمینا خضرا استفاده کرده است.
این کتاب یک رمان حیرتانگیز و افسانهای است درباره زندگی چهار نفر در کشوری که در آن لذت یک گناه مرگبار شمرده میشود و مرگ هم برای همه به اتفاقی روزمره و عادی تبدیل شده است. داستان تلاش و تقلای چهار نفر برای حفظ انسانیتشان و پایبندی به اصول اخلاقی در شرایطی که همه چیز کاملا غیرانسانی است. پرستوهای کابل داستان زوال تدریجی زندگی دو زوج در شهر کابل پس از ظهور طالبان است.
محسن که از خانوادهای ثروتمند آمده و همسر زیبایش زونیرا که روزگاری معلم مدرسه بوده است. رویای محسن برای تبدیل شدن به یک دیپلمات پس از آمدن طالبان برای همیشه نابود میشود و زونیرا هم دیگر حتی نمیتواند بدون پوشیدن کل بدنش از چشم دیگران و بدون همراهی شوهرش در خیابانهای کابل ظاهر شود.
زوج دوم عتیق شوکت و همسرش مسرّت هستند. عتیق یک زندانبان در گروه طالبان است که صادقانه ایدئولوژی طالبان را پذیرفته و برای حفظ ایمان خود تلاش میکند. وظیفه او محافظت از زندانیان محکوم به اعدام است. تاریکی زندان و گرفتاریهای شغلیاش عمیقا در روح او رخنه کرده است. همسر عتیق، مسرت، که یکبار جان عتیق را از مرگ نجات داده بود اکنون در بستر بیماری و ناامیدی در حال مرگ است. در واقع او از بیماری نادری رنج میبرد که هیچ پزشکی قادر به درمان آن نیست.
با وجود تمام این شرایط به ظاهر بیارتباط، زندگی این چهار نفر به واسطه مرگ، زندان، شوق زندگی و ایثار به شکل غیرقابل توضیح و پیچیدهای درهم تنیده شده و به یکدیگر گره میخورد. در ادامه به بررسی و مرور کتاب «پرستوهای کابل» نوشته یاسمینا خضرا میپردازیم. این کتاب با محوریت مرور رویدادها و جریان زندگی روزمره ساکنین افغانستان پس از تسلط گروه طالبان بر این کشور نوشته شده است.
از همان صفحه اول داستان، خواننده کتاب «پرستوهای کابل» به زمان و مکانی کشیده میشود که مترادف با ابدیت است؛ خلاء و سکوت وحشیانهی حاکم بر فضای شهری افغانستان، جایی که کمترین لغزشی با اشد مجازات مواجه میشود. اینجا سرزمین پشتونها است. جایی که با حمله روسها، جنگ در میان کوهها و تپههای آن برای همیشه سکنی میگزیند و آسمان این کشور غریبافتاده را مملو از غبار مرگ میکند. بعدها با رفتن روسها از این کشور و خاتمه جنگ خارجی، حکومت تروریستی طالبان وحشیگریهای روسها را ادامه میدهد و خیابانهای کابل را از هرگونه شور و شوق انسانی تهی و عرصه اجتماع را به جولانگاه خطر تبدیل میکند.
روحیه و عواطف محسن رمت به واسطه اعدامهای زیاد و متنوعی که در زمان حکومت طالبان از نزدیک لمس کرده است، عمیقا تحت تأثیر قرار گرفته است. زنان هم در پشت برقع خود فقط اشباحی هستند که در حاشیه جامعه حضور دارند. محسن و همسرش همه چیزشان را از دست دادهاند، حتی رویاهایی که روزگاری داشتهاند. او روزها را بدون هیچ هدفی در شهر میچرخد، همسرش هم معمولا در خانه میماند چون دیگر قادر به تحمل و مشاهده خشونتهای گاه و بیگاه در خیابانهای شهر نیست. تنها گاهی هم برای جلب رضایت و همدلی شوهرش، زونیرا به یاد روزهای خوش گذشته او را در این پیادهرویها همراهی میکند، اما هنوز پیادهروی آنها به انتها نرسیده که زونیرا احساس میکند بیش از حد مورد توهین و تحقیر قرار گرفته است و از شوهرش میخواهد که به خانه بازگردند.
محسن که مأیوس و خسته در خیابانهای کابل سرگردان است یک روز ناخواسته توسط جمعیتی محاصره میشود که قصد سنگسار کردن زنی را به دستور نیروهای طالبان دارند. او که در این فضا بهشدت دچار تنش و ناراحتی میشود، ناخودآگاه با خشم جمعیت همراستا شده و سنگهایی را به طرف صورت زن محکوم به سنگسار که تا کمر در زیر خاک مدفون شده است پرتاب میکند. با این حرکت او زندگی هر چهار قهرمان داستان به سوی سرنوشت دیگری پیش میرود.
ناراحتی زونیرا به مراتب دردناکتر از همسرش است زیرا او عظمتِ خُسران و زیان خود را درک میکند. او که روزگاری لذت آزادی را شناخته بود، اکنون دیگر زندگی اش به کلی نابود شده و طعم حضور معنادار در اجتماع را از یاد برده است. از زمانی که آن حادثه برای محسن اتفاق افتاد، او به شوهر جوان خود هم بهعنوان یک دشمن نگاه میکند. از نگاه او محسن هم مانند کسانی که با شلاق در خیابانها میچرخند و بیوقفه به رهگذران حمله میکنند، فقط یک مرد است و چنین مردانی هرگز برای زنان عزت و احترامی قائل نیستند. اگرچه شوهرش با التماس به او میگوید: «صورت تو تنها خورشید تابانی است که برایم باقی مانده است» اما زونیرا از برداشتن برقع خود حتی در داخل خانه هم امتناع میکند. غیرممکن است، زونیرا نمیتواند همسرش را ببخشد. آنها با یکدیگر بحث میکنند و همانطور که محسن برای برداشتن برقع همسرش تلاش میکند، او مقاومت میکند.
زندگی مرد دیگری هم متلاشی میشود. عتیق شوکت که با نارضایتی تمام از حکومت مرگبار طالبان سعی میکند هر روز دلیلی برای ادامه دادن زندگیاش پیدا کند؛ روزهای غیرقابل تحملی که تمام احساسات و خاطرات خوش انسان را نابود میکنند. عتیق که یک زندانبان است و مسؤول محافظت از زندانیان اعدامی، هر روز از دفتر دلهرهآورش در زندان به خانه میرود و فردا بدون کوچکترین تغییری همین مسیر را به زندان بازمیگردد. خانه هم برای او جایی است که همسرش در آن بر اثر بیماری مهلکی زمینگیر شده و نیازمند رسیدگی مداوم اوست. روح او که دیگر توان تحمل این همه سختی و مرارت را ندارد، از شدت کسالت خرد شده است. اما یک روز وقتی که زونیرا را به زندان میآورند، عتیق عاشق او میشود، اما این عشق با چنان رنج و محنتی همراه است که او حتی قادر نیست احساساتش را تشخیص دهد. چنین احساساتی به واسطه سالها ظلم و ستم دچار خفقان شده و برای زندانبان هیچ امکانی برای کنار آمدن با این واقعیت جدید باقی نگذاشته است.
این رمان خیرهکننده که توسط یکی از نویسندگان برجسته الجزایری نوشته شده در خیابانهای داغ و غبارآلود کابل که تحت حاکمیت طالبان است میگذرد و بینشی دلسوزانه از جامعهای ارائه میدهد که توسط ریاکاری و خشونت به مرز ناامیدی رسیده است.