افسون سیزده سالگی، روزهای شعرهای یواشکی و رمان های ممنوع دوره نوجوانی با فروغ برایم معنا پیدا کرد. در میان انبوه کتاب های درسی و خواندن کتاب هایی که فقط منوط به حافظ و سعدی و گاهی فردوسی- بیشتر در ابعاد همان کتاب های درسی- می شد، کتاب شعری از فروغ در مدرسه میان بچه […]

افسون سیزده سالگی، روزهای شعرهای یواشکی و رمان های ممنوع دوره نوجوانی با فروغ برایم معنا پیدا کرد. در میان انبوه کتاب های درسی و خواندن کتاب هایی که فقط منوط به حافظ و سعدی و گاهی فردوسی- بیشتر در ابعاد همان کتاب های درسی- می شد، کتاب شعری از فروغ در مدرسه میان بچه ها دست به دست می شد که به دستم رسید. آن روزها دبیر ادبیاتمان زمانی را در کلاس به بحث های آزاد و خواندن شعرها و آثار مختلف نویسندگان اختصاص داده بود و خواندن شعر «رویا» نخستین آشنایی من با نوشته های فروغ بود.
بی گمان روزی ز راهی دور/ می رسد شهزاده ای مغرور…
آن روز، این شعر را در کلاس خواندم، چقدر لحنش، کلامش و ارتباطی که با آن برقرار کرده بودم، عجیب و در عین حال ملموس بود، گویی زنی در من از خواب زمستانی بیدار شده بود، با همان روح لطیف و طبع شاعرانه. از آن روز فروغ شد همدم ساعت های تنهایی و فراغت و دلتنگی و تمام حس های ناب دنیای نوجوانی ام، و شاید دلیل و انگیزه نوشتن برایم. فروغ زنگ بیدار باشی شد بر مشاعرم تا از خواب بیدار شوم و خود را بنگارم در لابه لای روزهای پر شور نوجوانی که لبالب از شیفتگی است.
٭٭٭
جسارت فروغ در تجربه کردن زندگی و ایستادن بر سر آن خواسته ای که درست می انگاشتش، یکی از ویژگی های بارز شخصیت او به شمار می رود. او نسبت به خواسته ی اطرافیان خود که خلاف عقیده اش بود سر فرود نیاورد و به سادگی تن به هر کلامی که او را کوبید، نداد تا درستی راهش را تایید کند.
قضاوت در مورد زندگی شخصی او کار ما نیست، باید آثار او او را بدون شنیده ها و حواشی گفته شده در موردش خواند، باید با صدای بلند بخوانی سطر سطر عاشقانه هایش را، نقطه تلاقی غم و شادی زنی که در هفده سالگی، در دوره ای که هنوز زمان و جامعه درک درستی از شعرش نداشتند، می سرود، زمانه ای که او را عاصی می نامید و هرگز نفهمید که در بطن این همه زندگی، چه عاشقانه هایی جا خوش کرده!
ای شب از رویای تو رنگین شده/ سینه از عطر توام سنگین شده/ ای به روی چشم من گسترده خویش/ شادی ام بخشیده ار اندوه، بیش/ همچو بارانی که شوید جسم خاک/ هستی ام ز آلودگی ها کرده پاک…
از دیدگاه بسیاری از نزدیکانش، فروغ شادترین و غم انگیزترین انسان بوده، عاشق حیات بود در عین بی توجهی به زندگی، به عبارت بهتر کلام او جمع نقیضین بود. در کلام فروغ می توان درد یک زن تنها که شادی هایش در لحظه و غم هایش ابدی بود را یافت، باید آنقدر لطافت طبع داشته باشی که با هر تلنگری روحت به غلیان درآید و بر صفحه دل بنگارد، آن هم در روزگار سختی که جامعه و خانواده بر او تحمیل کرده بودند.
٭٭٭
بانوی زمستانی شعر ایران، فروغی که همانند نامش در سطر سطر شعر معاصر این سرزمین، پر فروغ و گوهر یکدانه ای بود، در زمستانی به استقبال مرگ رفت که دیگر دنیا و ناملایماتش عرصه را بر او تنگ کرده بود. ظهیر الدوله اکنون آبستن دردهای دختری است که می انگاشت بزرگترین عاشق دنیاست.
چشمان مبهوت اخوان، ابتهاج، ساعدی، کسرایی، نادرپور و شانه های لرزان شاملو نظاره گر سقوط دنیای زنی در دوردست های زندگی، زیر خاک سردی به همان سردی دنیای پر از نامردمی بودند و آن دوردست ها زانوان خمیده گلستان بر خانه ابدی او که نقطه پایان پری کوچک غمگین شعر ایران بود، فرود آمد!
به لبهایم مزن قفل خموشی/ که در دل قصه ای ناگفته دارم/ ز پایم باز کن بند گران را/ کزین سودا دلی آشفته دارم
۲۴ بهمن ۱۳۴۵ زنی تنها در آستانه فصل سرد حیات که دست هایش برای در آغوش کشیدن تمام جانش، رو به دنیا پسرکش را نشانه رفته بود، رهسپار خانه ابدی خود شد، روزی که برف فضای سرد گورستان را به انجماد ابدی کشاند و این اندوه را جاودانه کرد. «آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شده، جوانی من بود؟»