اردوان عطارپور چند وقتی بود که درگیر دریافت مجوز و انتشار کتاب هایش بود، روزهای سخت و کسل کننده ای را بدون دریافت پاسخ مناسب پشت سر می گذاشت. آن روز هم کمی از ساعت سه گذشته بود که خسته و کم رمق به منزل رسید. خیلی گرسنه نبود، به آشپز خانه رفت. لیوانی […]
اردوان عطارپور
چند وقتی بود که درگیر دریافت مجوز و انتشار کتاب هایش بود، روزهای سخت و کسل کننده ای را بدون دریافت پاسخ مناسب پشت سر می گذاشت. آن روز هم کمی از ساعت سه گذشته بود که خسته و کم رمق به منزل رسید.
خیلی گرسنه نبود، به آشپز خانه رفت. لیوانی آب خنک از بطری داخل یخچال، بهترین گزینه در این شرایط بود و بعد هم لقمه ای نان و پنیر و حلوا ارده که خوراک مطلوبش بود.
فکر می کرد اهل منزل خواب هستند، آهسته راه می رفت، مبادا بیدار شوند که متوجه شد، خواب نیستند. همسر و دخترش از اتاق دخترشان بیرون امدند. سلام و احوال پرسی و بعد در سالن نشستند به حرف زدن و شرح ماجرا برای همسرش که بر او چه گذشته است. لیلا دخترشان هم بدون اظهار نظر به گفت و گوی پدر و مادر گوش می داد. در حین گفت وگو، پدر چشمش به بسته ای کادو شده روی میز افتاد. پرسید: این چیه؟ همسرش پس از کمی مکث گفت: این کادو را لیلا تهیه کرده برای سال روز تولد همکلاسی اش.
پدر گفت: عجب….حالا چی هست؟ لیلا جواب داد؛ کمر بنده بابا….
پدر با تعجب گفت: خوبه….اما چرا کمر بند برای دختر خریدی…؟
همسرش گفت: همکلاس اش دختر نیست، پسره….
پدر گفت: چی؟ پسر از کجا در اومد؟! بعد رو به لیلا کرد و ادامه داد؛ بابا جون برو استراحت کن. جشن تولدو بی خیال شو…کمر بندم، مال خودم، از این سوسولی ها که نیست؟!
لیلا با نگرانی گفت: آخه نمی شه بابا .قول دادیم. همکلاسی ها همه هستن. این رسمیه که داریم برای بچه ها، دختر و پسر برگزار می کنیم…
لحن پدر کمی تند شد: جشن تولد همکلاسی دختر ایرادی نداره، اما پسر نه! راه بیفتید برید خونه پسره که چی بگین؟!
همسرش دخالت کرد و گفت؛ قرار نیست خونه کسی برن. جشن در یکی از کافی شاپ های نزدیک دانشکده برگزار می شه. چیز مهمی نیست. این جور مراسم، الان رسمه، خیلی عادی شد.
حرف مادر که تمام شد، پدر گفت: نباید بره…دیگه ادامه ندید و بعد برای انجام کار و قراری در همان نزدیکی ها از منزل بیرون رفت.
٭ ٭ ٭
ساعت حدود پنج و نیم بود که برگشت. از همسرش و لیلا خبری نبود، اما از کفشهای داخل راهرو، متوجه شد که دختر بزرگش، یلدا از سر کار برگشته و در اتاقش استراحت می کند. کتابیاز قفسه کتابخانه برداشت و روی مبل سالن، سرگرم مطالعه شد.
بعد از مدتی، کلید در قفل در منزل چرخید؛ همسرش با کیسه های نایلونی، انباشته از مواد مورد نیاز وارد شد؛ از جا که بلند تا به همسرش برای بردن کیسه ها به آشپزخانه کمک کند، گفت: لیلا کجاس؟ مگه با تو نبود؟
همسرش جواب داد: نه! لیلا رفت جشن تولد…گفته بودیم که…..
حرف همسرش را قطع کرد و با با تلخی و اخم گفت: بله….! گفته بودم که نباید برود.
همسرش توضیح داد که نمی خواست بره چون تو مخالف بودی، اما به اصرار دوستاش رفت.
یلدا که از اتاقش بیرون آمده و حرف آن ها را شنیده بود، گفت: بابا من دوستای لیلا را می شناسم بچه های خوبی هستن.
به نظر می رسید حرفهای لیلا تا حدودی، پدر را آرام کرده باشد، در حالی که زیرلب غرغر می کرد به سالن رفت، روی مبل نشست تا با کتاب خود را آرام کند که یک دفعه چشمش زیر میز به جعبه کادو شده افتاد.
خم شد، جعبه را روی میز گذاشت و با تعجب به همسرش گفت: این چیه؟ انگار لیلا هدیه رو نبرده…!
همسرش با ناراحتی گفت: سختگیری های تو باعث شد تا طفلک تمرکز نداشته باشه. حالا کلی پیش دوستاش خجالت می کشه….خیلی بد شد…
پدر پس از دقایقی سکوت از همسرش پرسید؛ کافی شاپی رو که قرار دارن، می دونی کجاس؟
همسرش گفت: حدودا…..روی کاغذ می نویسم.
آدرس را از همسرش گرفت، هدیه را برداشت و راه افتاد….
٭ ٭ ٭
باوجودی که دکمه اسانسور را زده بود، اما تاب نیاورد و از پله ها به سرعت سرازیر شد و خود را به پار کینگ رساند و با سرعت به محل مورد نظر رسید، جایی که کلی کافی شاپ بود؛
از پشت پنجره یکی یکی آن ها را وارسی کرد، حتی با چرخاندن دستگیره بعضی ها به داخل شان هم سرک کشید.
پس از مدتی به مقصود خود رسید؛ تعدادی دختر و پسر را دید که دور میزی جمع شده بودند، لیلا هم در میان آن ها بود.
رفتار بچه ها را زیر نظر داشت؛ این پا و آن پا می کرد؛ انگار در ذهنش کلنجار می رفت. نگرانی لیلا را در رفتارش می دید. شروع کرد به علامت دادن. سعی می کرد او را متوجه خود کند. دلواپس بود؛ چند بار نزدیک بود، در را باز کند و وارد کافی شاپ شود تا سرانجام لیلا متوجه حضور پدر شد.
٭ ٭ ٭
دختر با تعجب و نگرانی رو به روی پدر ایستاده بود و پدر با لبخندی که تمام صورتش را پوشانده بود، کادو را به او داد و بالحنی آرام و اندکی آمرانه گفت: حواست کجاس…؟ کادو را جا گذاشته بودی…..!
نگاه دختر سرشار از آرامش و مهربانی شد….پدر نفس عمیقی کشد و به خانه برگشت…….