هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی / اول؛ من آدم جدیای هستم و این را به تو گفته بودم. میتوانم با نوشتههایم کاری کنم که یک شهر به هم بریزد -البته وقتی که تو در آن شهر نباشی- و تو این را دیده بودی. میتوانم کلمهها را جادو کنم و با آنها آدم جدیدی بسازم؛ […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی /
اول؛
من آدم جدیای هستم و این را به تو گفته بودم. میتوانم با نوشتههایم کاری کنم که یک شهر به هم بریزد -البته وقتی که تو در آن شهر نباشی- و تو این را دیده بودی. میتوانم کلمهها را جادو کنم و با آنها آدم جدیدی بسازم؛ هم خودم را از نو و هم یکی مثل تو را. اصلا بیا یک چیزی را به تو نشان بدهم، ببین…
«با هم راه میافتادیم، از بین ترافیک، همهمه، ترس از دست دادن، پیر شدن پدرها و مادرها، گم کردن چند تراول کهنه ۵۰هزار تومانی و خیلی چیزهای دیگر رد میشدیم. میرفتیم به شهری دیگر، با هم حرف میزدیم. تو بهخاطر من آن شال کِرم-قهوهای که تناسبی با رنگ موهایت نداشت اما خیلی به تو میآمد را بر سر میگذاشتی، من سعی میکردم آن سِت لعنتی سرمهای را جوری بپوشم که تکراری به نظر نیاید. تو برایم از «ویلیوونکا» میگفتی و من سعی میکردم با استفاده درست از کلمهها حواسم به این باشد که شدت و جهت وزش باد را جوری کنترل کنم که به رنگ چشمهایت بیاید…».
میبینی؟ حتی باد هم به احترام یک نویسنده خوب مراعات میکند. نویسنده خوب گاهی به عمد ویرگولها را جابهجا میکند تا حال آدمی که ساخته است، بهتر شود. گاهی نیمفاصلهها را رعایت نمیکند تا دختری که دارد کنارش قدم میزند، فاصلهاش را با او کمتر کند. تنه به تنه یک نویسنده راه رفتن، حال نویسنده را …- بگذریم، چون احساسات اگر از نوشته بیرون بزند و برود توی جلد آدمی که مینویسد…، میشود از این هم بگذریم؟- اصلا بیا برگردیم به ابتدا، ببین…
من آدم جدیای هستم و این را به من گفته بودی. حالا شاید- این را دیگر مطمئن نیستم- جدی بودن، خیلی در نویسنده شدن آدم تاثیری نداشته باشد اما به مرور کلمههای آدم را جدی میکند. درضمن من از سِت سرمهای هیچوقت خوشم نمیآمد. فقط به خاطر آن نیمفاصلههای کذایی میپوشیدم. میدانستی که بهتر است نویسنده تحتتاثیر سوژهاش قرار نگیرد؟ حتما نمیدانستی وگرنه هرگز از روی ویرگولهای نوشتههایم نمیپریدی تا شال کِرم-قهوهایَت، هواییام کند. اصلا بیا یک قراری با هم بگذاریم؛ من دیگر هیچوقت ننویسم و تو هم دیگر هرگز مراعات حال مرا نکنی؛ یعنی شال رنگی بر سرت بگذاری، در خلاف جهت وزش باد درحالیکه روی ویرگولها راه میروی فاصله بسازی.
دوم؛
«رویکرد تو به یک اتفاق هرچند ساده، ممکن است خانمان برانداز بشود. توجه کن که هر مسئلهای لزوما آنطور که به نظر میآید، به نظر نمیرسد؛ دستکم در نظر دیگران. اینجاست که نقطه اوج، خودش را نشان میدهد که گاهی هم خوشآیند نیست. یعنی هر نقطه اوجی، لزوما اوج نیست…».
به تو گفته بودم که من آدم مغروری هستم – دقیقا یادم نیست کی و کجا، شاید در اینستاگرامم- و این را هم گفته بودم که تو یک نقاشی از چهره من به من بدهکاری. این مزخرفاتی را هم که داری تحویل من میدهی، نه از بار گناهت کم میکند و نه اصلا کسی حوصله شنیدن یا خواندشان را دارد. خوشت میآید که دیگران درظاهر از تو تعریف کنند و مثلا بگویند؛ «به به، چه جمله جالبی» یا «احسنت، چقدر شما انسان فهمیدهای هستی» ولی تا پایت را از در اتاق بیرون بگذاری، شروع کنند به مسخره کردنت؟ چرا هیچوقت به حرفهای من توجه نمیکنی؟ همیشه همینطوری بودی. وقتی میگفتم آرایش غلیظ اذیتم میکند، فقط برای خودم که نبود. برای خودت هم بود… .
«… اصولا هر اتفاق ناخوشآیندی شاید در ابتدا اینطور نبوده باشد. منظورم این است که ماهیت بعضی از مسائل ربطی به نوع ابراز شدنشان ندارد. قتل را در نظر بگیرید. یک نفر ممکن است کسی را به قتل برساند، با اینکه او را بیش از حد دوست دارد. خب، این درظاهر تناقض دارد ولی…».
من به تو گفته بودم؛ بارها و بارها ولی هیچوقت توجه نکردی. دلم نمیخواست آخرش اینطوری تمام بشود؛ این، چقدر شبیه نویسنده بودن است.
سوم؛
زیبایی به تنهایی کافی نیست، همانطور که زیبا نبودن هم. زیبایی، یک چیزی میخواهد که کاملش کند… .
صداقت هم به تنهایی کافی نیست، درست به اندازه دروغ نوشتن. اصلاً بیایید دقت کنیم که در این دنیا، هیچوقت هیچ چیزی به تنهایی کافی نیست. همیشه ممکن است موقع یک پذیرایی ساده با چای و بیسکوییت، اتفاقی بیفتد که مجبور شوی از مهمانهایت با غذای آشپزخانه مرکزی پذیرایی کنی. یعنی باید آمادگی هر چیزی را داشته باشی. یعنی دوران «دو دوتا چهارتا» دیگر به سر آمده است.
-«…خداوکیلی الان این یعنی چی؟ تو هم از اون نویسندههایی هستی که میگن هرچی پرت و پلاتر بنویسیم، بهتره؟ شماها، خوانندهها رو گاگول فرض میکنین؟ خوبه من واسّم جلوت، بهت فحش بدم؟»
-«چه حرفیه آخه؟»
-«چون نوشتنی که پرت و پلا باشه، مثل فحش دادن میمونه».
-«البته من اینقدر خشن به ماجرا نگاه نمیکنم ولی قبول دارم که بد نوشتن، توهینه».
راستی تا یادم نرفته، این را هم بگویم که به نظر من، پیرمرد با مردِ پیر فرق میکند.
پ.ن: «…که جهان کوچک و غمگین نشود».