هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ برای درمان اضطرابم یا باید شغلم را تغییر بدهم یا تبدیل بشوم به کسی که آنچه را دیگران دلشان میخواهد، بنویسم. هیچکدامش ممکن نیست. ممکن نیست به کسی که دچار چیزی شده است، اجبار کنی که فلان و اینها چون جوابت را شاید اینجوری بدهد که «دچار یعنی […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/
برای درمان اضطرابم یا باید شغلم را تغییر بدهم یا تبدیل بشوم به کسی که آنچه را دیگران دلشان میخواهد، بنویسم. هیچکدامش ممکن نیست. ممکن نیست به کسی که دچار چیزی شده است، اجبار کنی که فلان و اینها چون جوابت را شاید اینجوری بدهد که «دچار یعنی عاشق…» و احتمال دارد که تو، حوصله این طور جوابها را نداشته باشی و خدای نکرده کارتان به جاهای باریک بکشد.
صبح با حجمی از اضطراب بیدار میشوم؛ تقریبا هر روز. حجم اضطراب، بخشی از فرآیند نویسنده بودن است. به هیچ چیزی ربط ندارد اما به همه چیز مرتبط است. ربط داشتن با ارتباط فرق میکند؟ پیرمرد با مردِ پیر فرق میکند؟ دخترِ آن طرفِ اقیانوس با دختر، فرق میکند؟
کار من با نویسندگی، به جاهای باریک کشیده است. جاهای باریک، جوری هستند که غیر از شما و آن مسأله خاص، برای دیگران، جایی وجود ندارد. برای من، پیش تو اما جایی هست هنوز. پیش آگاهی اندکم از اینکه بیدار شدن هر روزهام با حجم زیادی از اضطراب، جاهای باریک را، باریکتر میکند. نویسنده، باریکترین حالت ممکن، در تاریکترین وضعیت است و من گاهی جسارت «ارنست همینگوی» را هم درک و هم ستایش میکنم… .
اول؛
«بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم/ چون طفل دوان در پی گنجشک رمیده»
من آدم جدیای هستم و این را به تو گفته بودم. میتوانم با نوشتههایم کاری کنم که یک شهر به هم بریزد -البته وقتی که تو در آن شهر نباشی- و تو این را دیده بودی. میتوانم کلمهها را جادو کنم و با آنها آدم جدیدی بسازم؛ هم خودم را از نو و هم یکی مثل تو را. اصلا بیا یک چیزی را به تو نشان بدهم، ببین…
«با هم راه میافتادیم، از بین ترافیک، همهمه، ترس از دست دادن، پیر شدن پدرها و مادرها، گم کردن چند تراول کهنه ۵۰هزار تومانی و خیلی چیزهای دیگر رد میشدیم. میرفتیم به شهری دیگر، با هم حرف میزدیم. تو بهخاطر من آن شال رنگی که تناسبی با رنگ موهایت نداشت اما خیلی به تو میآمد را بر سر میگذاشتی، من سعی میکردم آن سِت لعنتی سرمهای را جوری بپوشم که تکراری به نظر نیاید. تو برایم از «ویلیوونکا» میگفتی و من سعی میکردم با استفاده درست از کلمهها حواسم به این باشد که شدت و جهت وزش باد را جوری کنترل کنم که به رنگ چشمهایت بیاید…».
میبینی؟ حتی باد هم به احترام یک نویسنده خوب مراعات میکند. نویسنده خوب گاهی به عمد ویرگولها را جابهجا میکند تا حال آدمی که ساخته است، بهتر شود. گاهی نیمفاصلهها را رعایت نمیکند تا دختری که دارد کنارش قدم میزند، فاصلهاش را با او کمتر کند. تنه به تنه یک نویسنده راه رفتن، حال نویسنده را …- بگذریم، چون احساسات اگر از نوشته بیرون بزند و برود توی جلد آدمی که مینویسد…، میشود از این هم بگذریم؟- اصلا بیا برگردیم به ابتدا، ببین…
من آدم جدیای هستم و این را به من گفته بودی. حالا شاید- این را دیگر مطمئن نیستم- جدی بودن، خیلی در نویسنده شدن آدم تاثیری نداشته باشد اما به مرور کلمههای آدم را جدی میکند. درضمن من از سِت سرمهای هیچوقت خوشم نمیآمد. فقط به خاطر آن نیمفاصلههای کذایی میپوشیدم. میدانستی که بهتر است نویسنده تحتتاثیر سوژهاش قرار نگیرد؟ حتما نمیدانستی وگرنه هرگز از روی ویرگولهای نوشتههایم نمیپریدی تا شال کِرم-قهوهایَت، هواییام کند. اصلا بیا یک قراری با هم بگذاریم؛ من دیگر هیچوقت ننویسم و تو هم دیگر هرگز مراعات حال مرا نکنی؛ یعنی شال رنگی بر سرت بگذاری، در خلاف جهت وزش باد درحالیکه روی ویرگولها راه میروی فاصله بسازی.
دوم؛
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم/ گرگ دهنآلوده یوسف ندریده»
«رویکرد تو به یک اتفاق هرچند ساده، ممکن است خانمان برانداز بشود. توجه کن که هر مسئلهای لزوما آنطور که به نظر میآید، به نظر نمیرسد؛ دستکم در نظر دیگران. اینجاست که نقطه اوج، خودش را نشان میدهد که گاهی هم خوشآیند نیست. یعنی هر نقطه اوجی، لزوما اوج نیست…».
به تو گفته بودم که من آدم مغروری هستم – دقیقا یادم نیست کی و کجا، شاید در اینستاگرامم- و این را هم گفته بودم که تو یک نقاشی از چهره من به من بدهکاری. این مزخرفاتی را هم که داری تحویل من میدهی، نه از بار گناهت کم میکند و نه اصلا کسی حوصله شنیدن یا خواندشان را دارد. خوشت میآید که دیگران درظاهر از تو تعریف کنند و مثلا بگویند؛ «به به، چه جمله جالبی» یا «احسنت، چقدر شما انسان فهمیدهای هستی» ولی تا پایت را از در اتاق بیرون بگذاری، شروع کنند به مسخره کردنت؟ چرا هیچوقت به حرفهای من توجه نمیکنی؟ همیشه همینطوری بودی. وقتی میگفتم آرایش غلیظ اذیتم میکند، فقط برای خودم که نبود. برای خودت هم بود… .
«… اصولا هر اتفاق ناخوشآیندی شاید در ابتدا اینطور نبوده باشد. منظورم این است که ماهیت بعضی از مسائل ربطی به نوع ابراز شدنشان ندارد. قتل را در نظر بگیرید. یک نفر ممکن است کسی را به قتل برساند، با اینکه او را بیش از حد دوست دارد. خب، این درظاهر تناقض دارد ولی…».
من به تو گفته بودم؛ بارها و بارها ولی هیچوقت توجه نکردی. دلم نمیخواست آخرش اینطوری تمام بشود؛ این، چقدر شبیه نویسنده بودن است.
سوم
«ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند/ افسانه مجنون به لیلی نرسیده»
«همینگوی»، پاریس را خورده بود. کلمهها را خورده بود. ادبیات را خورده بود و کافههای پاریس را و فقر را در آن اتاق زیرشیروانی نمور. دارم فکر میکنم که اگر «سعدی» را با صدای «چاوشی» میشنید، چه بلایی بر سر خودش میآورد! به حجم اضطراب او در اول صبحهای پاریسیاش فکر میکنم و از قهوهای که شاید تلخ و سرد شده باشد؛ تلخ و سرد.
«نویسنده بودن را بعضیها میفهمند و خیلیها درک نمیکنند. به تو گفته بودم که حتی نحوه نگاه کردن به صندلی، میتواند قانون پروانهای را فعالتر کند. تبدیلش کند به گسلی که میلرزد و میلرزاند و میسوزد و میسوزاند. اصلا نویسند خوب، میسوزاند. بنابراین تو، نویسندهای، حتی اگر اهل نوشتن نباشی…».
شاید باید با دولول ساچمهزنی «باساندکو» به جنگ اضطراب بروم…
*چهارم
«در خواب گزیده لب شیرین گلاندام/ از خواب نباشد مگر انگشت گزیده»
زیبایی به تنهایی کافی نیست، همانطور که زیبا نبودن هم. زیبایی، یک چیزی میخواهد که کاملش کند… .
صداقت هم به تنهایی کافی نیست، درست به اندازه دروغ نوشتن. اصلاً بیایید دقت کنیم که در این دنیا، هیچوقت هیچ چیزی به تنهایی کافی نیست. همیشه ممکن است موقع یک پذیرایی ساده با چای و بیسکوییت، اتفاقی بیفتد که مجبور شوی از مهمانهایت با غذای آشپزخانه مرکزی پذیرایی کنی. یعنی باید آمادگی هر چیزی را داشته باشی. یعنی دوران «دو دوتا چهارتا» دیگر به سر آمده است.
-«…خداوکیلی الان این یعنی چی؟ تو هم از اون نویسندههایی هستی که میگن هرچی پرت و پلاتر بنویسیم، بهتره؟ شماها، خوانندهها رو گاگول فرض میکنین؟ خوبه من واسّم جلوت، بهت فحش بدم؟»
-«چه حرفیه آخه؟»
-«چون نوشتنی که پرت و پلا باشه، مثل فحش دادن میمونه».
-«البته من اینقدر خشن به ماجرا نگاه نمیکنم ولی قبول دارم که بد نوشتن، توهینه».
راستی تا یادم نرفته، این را باز هم بگویم که به نظر من، پیرمرد با مردِ پیر فرق میکند.
پنجم
«…رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده…»
من عاشق آدمها هستم. دوست دارم به تک تک جزییاتشان دقت کنم؛ غریبهها را یکجور و آشناها را جور دیگر. از دل این دقتها، گاهی سوژههای خیلی نابی بیرون میآید و گاهی هم سوءتفاهم ایجاد میکند. شاید بهتر است بگویم که آدمها را میجورم! همین عشق به آدمها هم گهگاهی باعث میشود که از بعضیهایشان متنفر بشوم -مثلا چندتا از این همسایههایمان- که ثابت میکند، عشق و تنفر، چه رابطه تنگاتنگی با هم دارند.
اینجوریست که الآن مدتهاست دارم تلاش میکنم به خودم و خیلیها بفهمانم که عاشق شغلم هستم ولی از آن متنفر هم هستم. تو البته وقتی داری پیاده راه میروی و حواست به هیچ جا نیست و جهان متمرکز میشود در زمانی که تو داری به هیچ جا، فکر میکنی و پیاده و آرام حتی از کنار من که منتظرت بودهام هم رد میشوی، جهان را به جای بهتری تبدیل میکنی.
درواقع تو مثل نویسندهای هستی که اگرچه نمینویسی ولی بلدی به موقع بروی؛ رها کنی و بروی، و همین هم میتواند جهان را به جای بهتری تبدیل کند، اگر که بر اثر خواست شخصی و انتخاب خود آدم باشد، حتی اگر این انتخاب را شرایط جبری بر آدم تحمیل کرده باشد. آدمهای زیادی را میشناسم که به موقع کندن، به موقع رفتن و به موقع دل بریدن را یاد نگرفتهاند. اینها خوب بلدند به همه داشتهها و نداشتههای خودشان و بقیه گند بزنند… .