هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی / تو دلت میخواهد به هر قیمتی برنده بشوی و تاریخ را به شکل دلخواهت بنویسی؟ بعید میدانم که بتوانی. یک چیزهایی را به شکل باسمهای خواندهای و فکر میکنی از همه چیز سر در میآوری. تو نگاهت به چیزی که فکر میکنی به آن معتقدی هم، باسمهایست. اینجوری […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی /
تو دلت میخواهد به هر قیمتی برنده بشوی و تاریخ را به شکل دلخواهت بنویسی؟ بعید میدانم که بتوانی. یک چیزهایی را به شکل باسمهای خواندهای و فکر میکنی از همه چیز سر در میآوری. تو نگاهت به چیزی که فکر میکنی به آن معتقدی هم، باسمهایست. اینجوری میشود که باعث میشوی قصه من، قصه قاسم سلیمانیها، قصه ترامپها، قصه چاقویی که دستهاش را برید…، شکل بگیرد. بین این قصهها، بعضیها ابدی و ماندگارند. بعضیها چند روز بعد از چاپ و انتشارشان فراموش میشوند. بعضیها هم نوشته نشده، تمامند. تو متعلق به دسته سومی؟ دوست داری متعلق به آن باشی؟ خوب است پس درست و حسابی گوش کن؛ میخواهم برایت قصهای بنویسم و بگویم… .
«اینجا آپارتمان منه. دارم از پشت شیشه پنجره به بیرون که سرده و بارون میاد نگاه میکنم و همزمان به قرار فردام با صاحبخونه فکر میکنم که باید سر تمدید اجاره مذاکره کنیم. نمیدونم این دفعه میخواد چه غلطی کنه ولی شک ندارم هر چی بشه آخرش باز اون برندهس. حالا تو به این فک کن که کی میخوای دکمه اون موشک لعنتیت رو فشار بدی که بعدش باعث میشه چند میلیون و هفتصد و شصت هزار نفر دیگه هم مثل من نگران تمدید شدن یا نشدن اجاره خونه کوفیتشون بشن…».
اینکه جنگ از چه زمانی وارد زندگی آدمها شد، شاید نیاز به مطالعه تاریخ خیلی خیلی خیلی قدیم داشته باشد؛ مثلا از زمان پیدایش حیات بر روی این کره خاکی، یعنی وقتی که حتی خبر از آدمیزاد هم نبود، اما حتما حضور انسان بر کره زمین، به آن دمیده است؛ اینجا غار من است، اینجا زمین من است، اینجا مال من است، این تفکر من است، این…، «این»، گاهی خیلی تبدیل به یک چیز لعنتی میشود… .
«اینجا حتما یه زمان خیلی دور که آپارتمانی وجود نداشته یه بخشی از یه دشت بزرگ بوده یا جنگل یا دریا یا بیابون. نه، بیابون نبوده احتمالا، چون آب و هوای شمال احتمالا همیشه همینقد شمالیه پس حتما بخشی از یک دشت بزرگ بوده که یه طرفش دریا و یه طرفش جنگل بوده. اینجا اون موقع حتما یه دایناسور زندگی میکرده. محدودهش بوده. بعد یه روزی حوصلهش سر میره و را میفته میره توی محدوده یک دایناسور دیگه که باهاش ازدواج کنه اما اون دایناسور نامزد داشته. بعدش دعوا و جنگ میشه و از توی این جنگ چندتا بچه دایناسور خفن بیتربیت میان توی دنیا. بعدش تعداد بچه دایناسورهای خفن بیتربیت، هی بیشتر و بیشتر میشه… .
این، قصه این آپارتمان یا من یا حتی قصه دایناسورها نیست. این قصه یه جنگه؛ یه جنگ خیلی خیلی قدیمی که جدیدا رخ داده…».
آن لحظهای که یک نفر بر اثر دستور یک نفر دیگر، پشت سیستمش نشست و دکمه پرتاب موشک از یک پهپاد را فشار داد و از پشت به اتومبیلی که داخلش چند نفر نشسته بودند، شلیک کرد را بارها در ذهنم تصور میکنم. بعد تصویر داخل ذهنم، دیزالو میشود به داخل اتومبیل؛ شهید «سلیمانی» آیا در کسری از ثانیه برگشت و به عقب نگاه کرد؟ با همان لبخند ریزی که همیشه توی چهرهاش و بر روی لبانش بود؟ بعد دوباره تصویر ذهنم کات میخورد به مراسم باشکوه تشییع پیکرش در شهرهای مختلف کشور. در این مراسم، «محمود دولتآبادی»، راست راست، چپ چپ، منتقد منتقد، طرفدار طرفدار، پرسپولیسی پرسپولیسی، استقلالی استقلالی… هستند. نظامی و غیرنظامی، دلار که بالا و پایین میرود، طلا که بالا و پایین میرود، مردمی که بالا و پایین میروند…، همه هستند. این را ولی احتمالا تو نمیفهمی یا خودت را به نفهمیدن زدهای. ای لعنت بر این فهم که هر چه میکشیم از نداشتنش است… .
«صاحبخونه این بار از چیزی که حدس میزدم، وقیحانهتر رفتار کرد. اجاره رو ۱۲ برابر کرده. منطقش هم حال به هم زنه. دریافتی من از کار و زندگیم قطعا در این یک سالی که گذشت، ۱۲ برابر نشده اما این، مشکل منه نه صاحبخانه.
اینجا که قبلا یک دشت بزرگ بوده و دایناسورش به خاطر تنهایی و سر رفتن حوصلهش رفته به یک محدوده دیگه و از شانس بدش، انتخاب نامناسبی کرده هم شاید در رفتار وقیحانه صاحبخانه، تاثیر داشته اما حالا که دایناسور وجود خارجی نداره، من مجبورم یقه این مردک رو بگیرم. اصولا یقه گرفتن فقط یک جاهایی جواب میده. یکی نیست به من بگه اگه خیلی وجود داری برو یقه اونی رو بگیر که با فشار دادن دکمه پرتاب اون موشک کوفتی، باعث میشه که مدام به تعداد آدمایی که مثل خودت نگران تمدید شدن یا نشدن اجاره خونه کوفتیشونن، اضافه بشه…».
الان اینکه ذهن نکبتت، سردار سلیمانی را به فشار اقتصادی و کمبودها ربط میدهد یعنی تاریخ را گاهی احمقها هم مینویسند. اصرارت را به اینکه شبیه «مسیح علینژاد» بشوی درک میکنم اما ازش متنفرم. تو مجبورم میکنی قضاوتت کنم با اینکه از قضاوت کردن آدمها بیزارم. اما از اینکه تا هر چه میشود، بیربطیها را به آن و به بیربطیها و باربطیهای دیگر، ارتباط بدهیم، بیشتر بیزارم. صادقانه بگویم؟ از اینکه بعد از شهادت سردار سلیمانی، با نگاه تو مواجهم، حالم بد میشود ولی سعی میکنم با نوشتن نشانت بدهم که حالم بد است… .
«دوست دارم الان که دوباره از پشت پنجره آپارتمانم در حال نگاه کردن به بیرونم که سرده و بارون میاد؛ وسط قطرههای ریز، یکهو ببینم که ده تا، صدتا، هزارتا دایناسور به منطقه ما هجوم آوردن که همون بچه دایناسورهای خفن بیتربیتی هستن که از ابراز علاقه دایناسور آپارتمان من به دایناسور محدوده بغلی که نامزد داشته، به وجود اومدن. پشت اونی که از همه جلوتره، «استیون اسپیلبرگ» نشسته باشه و بگه؛ «صدا، نور، دوربین، اکشن». بعدش دایناسورها بریزن روی سر همه صاحبخونههای این منطقه که مثل صاحبخونه من، وقیحانه رفتار میکنن و بریزن روی سر آدمایی که هر چیز بیربطی رو به هر چیز مزخرف و درست دیگهای ربط میدن. بزنن لت و پارشون کنن. کاری کنن که آپارتمانها هم از بین برن و همه چی برگرده به موقعی که اینجا یک دشت خیلی بزرگ بود یا جنگل یا دریا یا حتی بیابون. یعنی من حاضرم که رفتار وقیحانه از بین بره، حتی اگه همه جا تبدیل بشه به بیابون. توی بیابون میشه چادر زد و دیگه خبری از صاحبخونهای که چیز زیادی نمیفهمه و دوست داره توی هر مذاکرهای به هر قیمتی برنده بشه تا بعدش تاریخ رو جوری که خودش دوست داره بنویسه، نیست. اونجا دایناسورها رو هم میتونیم عادت بدیم که با شرایط خشک بیابون کنار بیان و شاید بشه مسالمتآمیز باهاشون زندگی کرد. اصلا شاید بتونیم اینجا، «پارک ژوراسیک» خودمون رو بسازیم؛ دَک کردن اسپیلبرگ هم با من…؛ Way down we go».
میگویند هیچ چیزی در دنیا قویتر و موثرتر از یک قصه خوب نیست. تاریخ را شاید معمولا همیشه برندهها بنویسند اما یک قصه خوب، وقتی نوشته میشود، دیگر محال است تغییر کند و اثر جاودانهاش تا دنیا، دنیاست، باقی میماند. قصه سردار «قاسم سلیمانی»، از همین جنس قصههاست. نویسندهاش و اثرش تا دنیا دنیاست، باقی میماند. توئه لعنتی که فکر میکنی اجازه داری همه چیز را با هم قاتی کنی و این قصه را با کمبودهایمان و کمبودهایت گره بزنی، تویی که فکر میکنی اگر «محمود دولتآبادی» در رثای شهید، مطلب زیبایی نوشته، پس فلان. تویی که نمیفهمی حساب آب و خاک با منیتها فرق میکند، تو، جزو آنهایی هستی که دلت میخواهد به هر قیمتی برنده باشی تا تاریخ را جوری که خوشت میآید بنویسی. تو از نظر من مردهای؛ با اینکه نفس میکشی… .
سردار شهید قاسم سلیمانی در خاک آرمیده؛ الان که نوشتن این مطلب دارد به آخر میرسد. او میخوابد اما نمیمیرد. آدم که بخوابد، روحش موقتی از جسمش جدا میشود ولی برمیگردد. آدم که شهید میشود، روحش میرود به یک جای خیلی بهتر و بعد در فکر و ذهن و قلب دیگران ساری و جاری میشود. دارم سعی میکنم با شیوه خودم بهتان نشان بدهم که شهید شدن با مردن فرق میکند. مخصوصا دارم به توئه نکبتی که حتی حاضری «محمود دولتآبادی» را زیر بگیری تا سردار «قاسم سلیمانی» را هم به بیارتباطهای مزخرفت، ربط بدهی، حالی میکنم که یک سری به گریههای آدمها بزنی؛ راست راست، چپ چپ، نظامی و غیرنظامی، پرسپولیسی پرسپولیسی، استقلالی استقلالی، مازندرانی مازندرانی، بلوچ بلوچ، کرمانی کرمانی… ؛ میفهمی؟
«آپارتمان منو اگه یک روزی بخوان مثل اون آپارتمان فیلم «فروشنده» به خاطر زلزله، زودتر از اومدن زلزله، خراب کنن، ککم هم نمیگزه. فوقش میرم به یک آپارتمان دیگه که شاید یک صاحب وقیحتر از این یکی هم داشته باشه. اگر دایناسوری باهام اومد، ازش میخوام کلک این صاحبخونه رو هم بکنه. اگه هم نیومد که صبر میکنم؛ {صبر میکنم دیگه! صبر نکنم چیکار کنم؟}…».
رابطه بعضیها با اتفاقات پیرامونشان، مثل رابطه بین من و آپارتمانم و صاحبخانه است. پیش خودشان میگویند؛ «فوقش از ایران میرویم به یک جای دیگر». اینها تا هستند، خودشان را بخشی از مستاجرها و صاحبخانههای این خاک و مرز و بوم میدانند اما صاحبخانه و مستاجر وقیحی هستند؛ همین.