امین جوکار شنیدن صدای پربغض بیژن محمدی بعد از عبور ۳۰ و چند ساله از بزرگترین فاجعه انسانی آبادان، واکاوی مستندِ زندگی مردان و زنانی‌ است که روحشان زخمیِ یک آتش بزرگ است؛ آنقدر بزرگ که بیژنشان روبروی‌مان نشست و گفت ترجیح می‌داد که آن روز سینما باشد و در آغوش مادر و یا پدر […]

امین جوکار
شنیدن صدای پربغض بیژن محمدی بعد از عبور ۳۰ و چند ساله از بزرگترین فاجعه انسانی آبادان، واکاوی مستندِ زندگی مردان و زنانی‌ است که روحشان زخمیِ یک آتش بزرگ است؛ آنقدر بزرگ که بیژنشان روبروی‌مان نشست و گفت ترجیح می‌داد که آن روز سینما باشد و در آغوش مادر و یا پدر کباب شود! آنچه می خوانید حاصل بخشی از مصاحبه خبرگزاری مهر با یکی از بازماندگان آتش سوزی سینما رکس است.

 

زمانی که واژه‌ پدر و مادر به گوش‌تان می‌خورد، اولین چیزی که به ذهن‌تان می‌رسد چیست؟
مسلما سینما رکس.
هیچ‌وقت کلمه‌ بابا و مامان را به زبان نیاوردید؟
شرایط من با بچه‌های دیگر خیلی فرق می‌کند،  هیچ‌وقت صدا نزدم، چون پدر و مادر را نداشتم، با این دو کلمه اصلا رابطه‌ای ندارم، تاکید می‌کنم اولین چیزی که من از کلمه‌ پدر و مادر- نه بابا و مامان- برایم تداعی می‌شود سینما رکس آبادان است.
چند ماهه بودید که سینمای رکس آبادان سوخت؟
در آشفتگی آن زمان به دفعات شناسنامه‌ من تغییر داده شد، ولی به صورت واقعی ششم شهریور سال۵۶ متولد شدم و ۲۸ مرداد سال ۵۷ زیر یک سال سن داشتم.
خیلی سخت است، یک نوزاد بتواند این تصویر را داشته باشد، ولی شاید خیالتان با پس‌پرده‌ چشمانتان به واقعیت نزدیک باشد، تصویری از آن زمان در ذهن‌تان وجود دارد؟
در زندگی‌ام همیشه واقع‌گرا بودم، افرادی که یکسری چیزی‌های مهم را در زندگی خود ندارند، خیال‌بافی نمی‌کنند و با دردشان کنار می‌آیند و بهتر به داشته‌های زندگی خود می‌چسبند؛ من هیچوقت خیال‌بافی نکردم.
یعنی هیچ‌وقت تصویری از رفتار پدر و مادر را در ذهن خود تصور نکردید؟
تصویرسازی نبود، آنها حضور داشتند. شاید باورتان نشود ولی به دفعات تصویر مادرم در ذهنم این است که در بغلش هستم. هنوز زمانی که مادرم مرا بغل می‌کرد و با من حرف می‌زد را به یاد دارم.
آیا این موضوع واقعی است؟ شما آن زمان زیر یک سال داشتید.
بله، در آن زمان یک سال هم نداشتم ولی چون بارها خواب آن لحظه را دیدم آن حال با بنده رشد کرده است.
این تصویر شما را آرام یا اذیت می‌کند؟
نه، مسلما اذیتم نمی‌کند، چون وجود مادرم در هر لحظه برایم دلچسب است
قط یاد مادر؟
بله.
چیزی از پدر به یاد ندارید؟
نه، هر چقدر تصویر‍‌سازی می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم. بارها نزد پدر رفتم و با ایشان حرف زدم، حتی زمانی که به خوابم می‌آید چهره واضحی نمی‌بینم یعنی یک تصویر کاملا مبهم، ولی مادر را با آن موهای صاف و بلند، با آن لباس‌های همیشه گل‌دار و سینه‌ریزی که در گردن داشت هنوز در ذهن دارم.
اولین بار فاجعه رکس را چطور شنیدید، چه کسی برایتان تعریف کرد و چطور توانستید آن را درک کنید؟ قصه‌ اینکه پدر و مادرتان به دلیل حضور در سینما دیگر کنارتان نیستند.
بعد از فوت پدر و مادر، خانواده متلاشی شد، ضمن اینکه در فاجعه رکس دایی و خاله من هم در سینما حضور داشتند و سوختند؛ سه نفر اول خانواده‌ مادرم را از دست دادم، مادرم که نفر دوم خانواده بود، خاله که بعد از مادرم بود و دایی بزرگ من که پسر اول و بزرگ خانواده بود؛ مردی که تمام خانواده برای مسائل مهم با او مشورت می‌کردند؛ بعد از رفتن آنها مسلما خانواده در یک فاجعه‌ بسیار بزرگ قرار گرفت؛ این چهار نفر را به صورت مستقیم در آتش‌سوزی از دست دادیم و برخی دیگر نیز از داغ این عزیزان نابود شدند.
کدام یک از اعضای خانواده به شکل غیرمستقیم در این حادثه از کنار شما رفتند؟
پدربزرگ و مادربزرگ پدری فوت شدند و حال مادربزرگ مادری که بعدها اولین آدم زندگی من شد، بر اثر این اتفاق به جنون کشیده و هنوز به یاد دارم که سال‌ها بعد یکی از چشمانش به خاطر گریه‌ بیش از اندازه کور شد با این حال زمانی که صحبت مادر می‌شود همیشه دوست دارم اول چهره‌ مادر و بعد محبت مادربزرگم را به یاد بیاورم.
با توجه به سن کم شما و باورهای غلط سنتی آن روزگار، نگاه‌های سنگین و کهنه را از سوی بستگان در کودکی حس نکردید؟
متاسفانه در سطح فرهنگی آن ایام کلمه‌ «نکبت» همیشه برایم تداعی فاجعه بود و همیشه از این کلمه متنفر بودم.
این نگاه سنتی تا چه زمانی همراهتان بود؟
این مسئله بیش از ۱۰ سال بعد از خانواده‌دار شدنم نیز وجود داشت. چرا می‌گویم خانواده‌دار شدنم؟ چون من سال اول اصلا خانواده نداشتم و بعد از آن اتفاق شیون‌ها، زاری‌ها، لباس‌های مشکی و زخم‌های روی صورت خانم‌ها را همه به یاد دارم، بعد از جنگ که به آبادان برگشتیم در خانه‌ سابق مادربزرگم ساکن شدیم؛ بعدها آن خانه را به من هدیه کردند ولی به دلیل آن تصاویر ذهنی که از عزاداری‌ها در آن خانه در ذهنم بود هیچوقت آن را نخواستم و قبول نکردم‌.
چه زمانی سنگینی این نگاه از روی شما برداشته شد؟
سنگینی آن نگاه که برداشته نشد، هنوز هم بعضی از اوقات در ذهن خودم به سراغم می‌آید.
مقصود من این است که چه زمانی از بیرون گفتند که این کودک «بی‌گناه» است؟
حداقل ۶ تا هفت سال طول کشید شاید هم ۱۰ سال تا این نگاه از روی من برداشته شد.
آن آدم‌ها را بخشیدی؟
من همه را بخشیدم، خودم را نیز بخشیدم.
خودتان را برای چه چیزی بخشیدید؟
خودم را به خاطر گناه تمام این سال‎ها. بعضی وقت‌ها شما گناه نمی‌کنید اما احساس گناه می‌کنید، من گاهی از اینکه ماندم احساس گناه می‌کنم، برای اینکه قرار بود به سینما بروم ولی در آخرین لحظه پدربزرگم نگذاشت با پدر و مادرم بروم و گفت چون سینما تاریک است بچه را نبرید؛ می‌ترسد. اگر به آن مقطع برگردیم و توان انتخاب داشته باشم مسلما اول انتخاب زنده بودن برای همه را دارم ولی اگر غیر از این باشد مسلما با پدر و مادر می‌رفتم.
شما در حال حاضر صاحب زندگی و فرزند هستید، شغل دارید؛ علت اینکه تمام این زندگی را می‌بخشید و سوختن را انتخاب می‌کنید، چیست؟
شما بعضی اوقات زندگی می‌کنید ولی فقط احساس زندگی کردن دارید، بعضی اوقات نه، از پشت و جلو خالی هستید، مثل آدمی که در جاده‌ای قرار دارد که نه سرش و نه تهش معلوم نیست، در حال قدم زدن است و گذشت روز و شب و سال‌ها نیز بیشتر اذیتش می‌کند، آفتاب شما را می‌سوزاند، سرما شما را می‌لرزاند ولی باز در حال برداشتن قدم هستی من در این جاده در حال رفتن و قدم برداشتن هستم، می‌روم و می‌رسم؛ به کجا؟ نمی‌دانم.
این گفته‌ها، کمی چاشنی بی‌انصافی ندارد؟ به هرحال در این سالها آدم‌هایی در کنارت بودند که به محبت آنها ایمان داری.
این آدم‌ها به تدریج از زندگی من رفتند چاشنی بی‌انصافی زمانی مصداق دارد که آنها هنوز در زندگی‌ات باشند، نسلی که من در خانواده‌ پدر بزرگم در کنارشان بزرگ شدم در حال حاضر با هیچ کدام‌شان ارتباط چندانی ندارم، شاید فکر می‌کنم آن نگاه سنتی را هنوز داشته باشند.
شما علاوه بر تحمل داغ نداشتن پدر و مادر آن هم در «از دست‌دادنی تراژیک» کودکی را هم در جنگ سپری کردید، با این حال و احوال اصلا کودکی کردید؟
من اصلا کودکی نکردم، در کودکی، همه‌ دنیا به جنگ با من آمدند. زمانی بر سر تحصیل، کجا درس بخوانم؟ چه کار کنم، چه کار نکنم سردرگمی داشتم و بعد از آن هم که به خودم آمدم تازه فهمیدم که پدر و مادرم چه شدند؛ یعنی من دقیقا از کلاس دوم و سوم ابتدایی فهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده است، از آنجا یک جنگ جدید علاوه بر جنگ هشت ساله برایم شروع شد.
جنگ با چه و چه کسی؟
جنگ با خودم و بچه‌گی‌ام، نمی‌شود اسمش را عقده گذاشت ولی از یک جایی به بعد نمی‌توانستم احساس کنم جایی که هستم متعلق به همان جایم. شاید از آنجا به بعد حس می‌کردم لقمه‌هایم را هم سر سفره می‌شمارند شاید این حس درست نباشد ولی آن را همیشه همراه داشتم.
یک احساس سرباری؟
دقیقا. چون این حس بازگو شد و من به صورت تصادفی فهمیدم، برای همین متاسفانه از یک چاه درآمدم و در یک چاه دیگر افتادم.
از سینما رفتن نمی‌ترسید؟
در خانواده تا چندین سال کسی اجازه‌ رفتن به سینما را نداشت، پدر بزرگم اصلا اجازه نمی‌داد. اولین بار که می‌خواستم به سینما بروم، بنیاد شهید شهرستان کازرون به خاطر تغییر در شرایط روحی ما را مجبور کرد که به سینما برویم، فیلمی به اسم «افق» در حال اکران بود، یک سانس فیلم را به خانواده‌های شهدا اختصاص داده بودند، اولین بار آنجا بود که به سینما رفتم. اما باید بگویم همیشه سوال های زیادی در ذهنم بود که می‌خواستم به جواب آنها برسم. همیشه دوست داشتم فیلم «گوزن‌ها» را ببینم ولی با توجه به ممنوعیت استفاده از ویدئو در آن روزها خیلی سخت می‌توانستی فیلم را گیر بیاوری.
اولین بار که فیلم را دیدم آن را نصفه رها کردم، شاید باورتان نشود من فیلم گوزن‌ها را پنج یا ۶ سال پیش کامل دیدم.
به عنوان سوال آخر برای تماشای اصل فیلم گوزن‌ها یا تصویرسازی خودتان از فاجعه‌ رکس آن را تماشا کردید؟
برای تصویرسازی، دنبال این بودم ببینم کجای این فیلم خانواده‌ام سوخته‌اند.