هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ۱ مرا بمیرانید همچون جنینی که ناقوس مرگش از همان ابتدا نواخته میشود در گیرودار آنچه که بر حق است اما حق نیست در انبساط خاطر اشیایی که خاک میخورند مرا بمیرانید چونان مزار آبگرفتهای که بر سرش گیاهان نارس میشتابند و آنطرفتر از گلولهها و مرزها دیپلماسی نامربوط از […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
۱
مرا بمیرانید
همچون جنینی که ناقوس مرگش
از همان ابتدا نواخته میشود
در گیرودار آنچه که بر حق است اما حق نیست
در انبساط خاطر اشیایی که خاک میخورند
مرا بمیرانید
چونان مزار آبگرفتهای که بر سرش گیاهان نارس میشتابند
و آنطرفتر از گلولهها و مرزها
دیپلماسی نامربوط
از پس آرامشش برنمیآید
مرا بمیرانید و نترسانید
که مرگ
اگرچه دشوار اما پاداشیست
برای کسانی که بدون علاقه به بایدها و نبایدها
تنها به سرخ و سپید و سبز میاندیشند
آنچنان که سر میزند از افق
مهر خاوران
هرجایی که کجاست
اینجاست
و آنجا
هرچند زمهریر تابستانی را به رخ میکشد
و خانه اندوهگین است
و پدر نان ندارد
و مادر، پدر ندارد
و فرزند نیز هم
مرا بمیرانید و خاکسترم را
بسپارید به دست کاوه
و به دست آنهایی که هشت سال
مردانه باقی ماندند
در باقیماندههای خاکریز
در باقیماندههای گردنهای بریده
و پاهای مثله شده
و دستهای مقطّع
اما دست نیالودند
مرا بمیرانید که مرگ
تنها زمانیست که وطن
پاره تن
سرزمین
جور دیگری باشد که نشاید
غمگین
غبارآلوده
خدشه
گناهآلود
غم
اما
مرا بمیرانید
حتی اگر
از رگ گردن به شما نزدیکترم
۲
عصبانی نیستم
فقط از خیابانی که توی آپاندیست «دروازه» میشود، سر درنمیآورم
دکتر! میگرن مادرم را پشت سر بگذار
یا زیر کاهوهای قالی خالی کن
آهای! سرت بوی «کهگیلویه» میدهد
بوی خبرهایی که بین ما هنوز، دوستان زیادی کنکور میدهند
شاید اژدهایی شدهام که فندکم گم شده
و خبرگزاری از گرم شدن تخممرغ روی اجاق خبر ندارد
آخرش ختم شدم روی شیب ملایمی که به چشم شهربازی میآید/ آمد
ولی فکر نمیکنی کنار هم بودن دو تا چشم
تصادفیست که اسمم «تختجمشید» نباشد؟
جورابها که بزرگ بشوند تازه اول قسط است
از هر ماهی فکر میکنم «تیر» شدم
در سفرهای که بابا نانش را… قرضش را… دستم را سوختم
به جان هرکسی که هستی
خاکسترم را برسان به دست زنی که در محلهاش تاج میکشد
چقدر حالت گردهافشانی به گلها در این باغ برقصد
تا خیسترین زیر شیروانی دنیا
استکانش را بگذارد روی دهانم
اجازه بده دریا لباسم را بپوشد
که لااقل هفت آسمان به کفش کتانیات در بیاورم
این فقط لحظه من است
لازم نیست جمعههایت را تعطیل کنی