رضا بازی برون/ صدا پیشه و مستند ساز پیشکسوت حدود نیم قرن پیش به عنوان سپاهی دانش، مازندران را دیدم و مامور خدمت در روستای ” قرآن نفار” یا قرآن تالار شدم. وجه تسمیه این روستا به خاطر اتاقک و قرآن قدیمی در حاشیه بابل رود است. من و همکارم ساکن یکی از دو اتاق […]

رضا بازی برون/ صدا پیشه و مستند ساز پیشکسوت
حدود نیم قرن پیش به عنوان سپاهی دانش، مازندران را دیدم و مامور خدمت در روستای ” قرآن نفار” یا قرآن تالار شدم.
وجه تسمیه این روستا به خاطر اتاقک و قرآن قدیمی در حاشیه بابل رود است.
من و همکارم ساکن یکی از دو اتاق منزل مرحوم سید تقی صادقی نیاکی و همسرش ” سَروَر” شدیم که خواهر صدایش می کردیم؛ بانویی که به اندازه خواهران تنی نزد من و والدین و اقوامم حرمت داشت و عزیز بود و هنوز برای فرزندان و نوه هایش دایی رضا هستم و من هم به اندازه اعضای تنی خانواده ام دوستش دارم.
برای رسیدن به ” قرآن نفار” تا روستای ” شیرور کلاه” در جاده گنج افروز که بابل را به شیرگاه وصل می کرد، ماشین رو بود و شیرور کلاه، ۴-۵ کلیومتر تا محل در حاشیه رود و شالیزار را باید با اسب طی می کردیم، اما پس از ” قرآن نفار” در منطقه ” لفور” بود که فقط از کوره راهی در حاشیه بابل رود، می شد به این منطقه رسید، باقی همه پوشیده از جنگل انبوه بود.
از میان روستای ” قرآن نفار” و ارتفاعات جنگلی، بابل رود که در بابلسر به دریا می پیوندد، جریان داشت. در میان بابل رود، تخته سنگی بزرگ بود که عصرها روی آن می نشستم و به نقطه ای دور از میان جنگل انبوه چشم می دوختم تا این که کم کم رنگ روشن آسمان به آبی و بعد به طیف های هوش بر بنفش و آخر سر به سیاهی شب بدل می شد.
نمی دانم تا چه ساعتی از شب که من بودم و صدای شب، به خانه برمی گشتم؛ آن قدر طبیعت و تصاویر آن محسورم می کرد که وقتی به خانه می رسیدم، حالتی عادی نداشتم تا جایی که خواهر می گفت: ” بِرادِر جن بزوُ به” ( برادر را جن زده) و بعد مرا نصیحت می کرد که اینقدر تنها در رودخانه نمانم.
این چنین بود که طبیعت مازندران و مهر مازندرانی در جان و روانم رسوخ کرد و عشقی ماندگار بدل شد.
باشد اگر عمری بود، به ادامه این خاطرات و دلباختگی و شرح انتقالم به ساری و کار در رادیوی تازه تاسیس این شهر بپردازم.