ساعت ۲۶ و ۸۴ دقیقه ی هزارمین روز از مرداد ماه ، از خواب بیدار می شوی می شوی. می بینی هیچ چیز از هزار روز قبل تر که به التماس و لابه های من چشمانت را یک آن روی هم گذاشتی باقی نمانده، جز تسبیح لای انگشت های مادربزرگی که چند ساعت پیش […]
ساعت ۲۶ و ۸۴ دقیقه ی هزارمین روز از مرداد ماه ، از خواب بیدار می شوی می شوی. می بینی هیچ چیز از هزار روز قبل تر که به التماس و لابه های من چشمانت را یک آن روی هم گذاشتی باقی نمانده، جز تسبیح لای انگشت های مادربزرگی که چند ساعت پیش که نه…انگار همین الان به دل خاک می سپاری اش. بلند داد می زنی از ژرف ترین و غمناک ترین و خالصانه ترین میراث آن همه احساس که داشتی یه روز و حالا دیگر امروز بود و روز دیگری که قول داده بودیم به هم بهتر باشد.
می خواهی بالا بیاوری آن همه سنگینی و فلسفه و انتظار برای فروریختن دیوار برلین. پشت سیم های خاردار، ساعت از ۱۰ و ۱۰ دقیقه هم گذشت و نمی دانی چرا هنوز ما اینجا پشت دیوار نشسته ایم که شاید زلزله ای بیاید و دیوار را فروبرریزاند.
آینه زل زده به انگشت های مادر بزرگ که انگار خودت هستی و رفته تا رستنگاه حنجره ات فرو که بالا بیاوری. آرمیتاژ پر می شود از زردآب استالین.
چتر را می بندم و پرتش می کنم کنار اتاق. خیس است که باشد اصلا چه فرقی می کند؟! فرش هم خیس شود. سطل های رنگ را باز می کنم. قلم مو از دست های ونگوگ جدا شده آمده اینجا. آمده که آمده.
گوش بریده اش چه دردی از از فاحشه ی بیچاره نرماندی دوا کرده است که بتواند از دیوار های خاکستری اینجا دوا کند؟! مادربزرگ می خواست دیوارها سفید باشد. خان بابا لاجورد می ریخت توی سطل های سفید.آبی را بیشتر دوست داشت.
می خواستی زنگ بزنم از زنگ زده ترین خنده های کودکی مان بشنوی. این همه سال خیال می کردم برلین مگر کجاست؟ اطلس می گفت دو وجب به چپ بروم.
تو هنوز از وینیستون بابا سرفه ات می گییرد. خواستی بگویم که من هم از چپق خان بابا. می خواستی بشنوی که مامان. دیدی؟! مامان…! مامان…!
خلیق انگار که وحشی شده باشد، ضامن را گذاشت روی تیر بار مامان. گره روسری اش باز شد.
دو ساعت وبیست و چهار دقیقه قبل تیله ها را شمردم. آنقدر شمردم تا شماره ات را را پیدا کنم و بگویم مادربزرگ را سفید و بی هیچ لاجوردی کاشتیم کنار کاج های بهشت زهرا.
شمالی ترین نقطه ی کاغذ را انتخاب می کنی برای انتشار بغض در حجم واژه… واژه… واژه هایی که بوی نای گرفته اند. و باز ، چقدر لال مانده ای قلم بیچاره. اینجا کسی هست که شهادت بدهد من چقدر تنها ماندهام.
کره شمالی به چین در!
هومن جعفری
یکی از وزرای دولت – که اسمش را نمی آوریم که بیش از این مطرح نشود – در مصاحبه ای فرموده : به مردم ایران بیش از حد خوش می گذرد و چینی ها روزی یک وعده غذا می خورند.
حالا که این مردم چین واقعا یک وعده غذا می خورند که قطعا صحت ندارد و مشخص است که یکی ایستگاه آقای وزیر را گیر آورده اما ایرادی ندارد.
برفرض که مردم چین روزی یک وعده می خورند. شما خودت با روزی یک وعده خوردن کار را آغاز کن اگر خوب بود تعریف کن ما هم مثلا شما چینی شویم!
در ضمن! رسوم غریبه ها خیلی خوب نیست وگرنه کره شمالی هم یک رسم دارد که وزرایش را با ضدهوایی اعدام می کند! گفتم در جریان باشید.