![](https://jomlehonline.ir/wp-content/themes/aban/img/none.png)
زنم به من گفت: حالا که توی این دوره زمونه همه موبایل دارند تو چرا نداشته باشی؟ فکر کردم که یادش رفته بیکارم. واقعیت تلخی که مربوط به من است. گفت: اگر موبایل داشته باشی کار هم زودتر گیرت میاد! تا کاری پیدا بشه و تو بخواهی خبردار بشی دیگران روی هوا قاپ زده اند! […]
زنم به من گفت: حالا که توی این دوره زمونه همه موبایل دارند تو چرا نداشته باشی؟
فکر کردم که یادش رفته بیکارم. واقعیت تلخی که مربوط به من است. گفت: اگر موبایل داشته باشی کار هم زودتر گیرت میاد! تا کاری پیدا بشه و تو بخواهی خبردار بشی دیگران روی هوا قاپ زده اند!
این شد که فرشم را فروختم و خودم را بیشتر زیر قرض بردم و موبایل خریدم. روزهای اول خیلی خجالت می کشیدم. ساعت ده از خانه بیرون می زدم و دنبال کار می رفتم . توی اتوبوس که می نشستم یکهو موبایل زنگ می زد. مردم زیر لبی می خندیدند. جرات هم نداشتم که موبایل را خاموش کنم. خانمم اگر زنگ می زد و موبایل خاموش بود گمان بد می کرد. تازه این خوبش بود. بدتر این که طلبکارها هرجایی که من را می دیدند بد و بیراه می گفتند و پولشان را می خواستند. می گفتند: تو که پول نداری چطور موبایل خریدی.
هرچه توضیح می دادم که موبایل خریدم تا کاری گیر بیاورم، کسی باور نمی کرد.
از همه اینها بدتر اینکه قبلا که از خانه بیرون می زدم هرجا دلم می خواست می رفتم. سینما می رفتم. به خانه مادرم سر می زدم. به دوست هایم سر می زدم. یک سری هم به رضا می زدم. ولی حالا دیگر این کارها غیر ممکن است. هرجا هستم زنگ می زند. اصلا فکر می کنم برای اینکه کنترلم بکند وادارم کرد که موبایل بخرم. یکی- دو باری که زنگ زد و دید خانه رضا هستم امان نداد که به خانه برگردم از همان پشت تلفن هرچه دلش خواست گفت. این شد که پایم را از خانه رضا برید. همانطوری که قبلا پای رضا را از خانه ما بریده بود. البته نه اینکه فقط پای رضا را از خانه ما برید، اصلا پای رضا را برید، چون نمی دانم با آن بنده خدا چه کرد که بعد از آن خانه کس دیگری هم نمی رود. اینطوری شد که رابطه ما قطع شد تا اینکه فکر بکری به ذهنم رسید. یک نوار کاست برداشتم و با ضبطم به یکی از میدان های شلوغ رفتم. یک ساعت تمام صدای بوق و ماشین و ترافیک و سر و صدای میدان را ضبط کردم. مردم فکر می کردند دیوانه شده ام. بعد نوار را خانه دوستم بردم. حالا هر وقت که خانه دوستم هستم و موبایل که زنگ می زند احتیاطا اول ضبط را روشن می کنم، بعد موبایل را برمی دارم و این جوری فکر می کند که در خیابان هستم و هفته ای دو سه باری اینطوری به خانه دوستم می روم. ولی وای از تکنولوژی که در روزنامه خواندم به زودی تلفن هایی می آید که آدم ها همینطور که با هم حرف می زنند همدیگر را هم می بینند. حالا فکر کنید چه وضعی پیش می آید. زن آدم زنگ می زند و همینطوری که آدم را می گوید: « سرت را کمی آن طرف تر بگیر ببینم کی آنجاست، باز که با رضا هستی… اون یکی کیه بگو از پشت مبل بیرون بیاد ببینم…» و اینطوری تمام دور و بر اتاق را وارسی و تمام دوستان را شناسایی می کند. اصلا تکنولوژی و زن سالاری قرین هم هستند و « ویل دورانت» درست گفته که « آینده، خبر از اسارت مرد می دهد.»
خوب شد تا خیلی دیر نشده به دنیا آمدیم.
برگرفته از کتاب مو لای درز فلسفه، انتشارات علم، چاپ اول، ۱۳۹۱