![](https://jomlehonline.ir/wp-content/themes/aban/img/none.png)
مسعود سلیمی دوستی قدیم، عزیز و مهربان که بسیار هم به بنده لطف دارد و به قول خودش نوشته های مرا با دقت می خواند، گلایه می کرد، چرا این قدر تلخ و ناامید کننده می نویسم. دوست گرامی می گفت: ببینم… غیر از جنگ و خون و ویرانی، خیانت، اعتیاد و … چیز دیگری […]
مسعود سلیمی
دوستی قدیم، عزیز و مهربان که بسیار هم به بنده لطف دارد و به قول خودش نوشته های مرا با دقت می خواند، گلایه می کرد، چرا این قدر تلخ و ناامید کننده می نویسم. دوست گرامی می گفت: ببینم… غیر از جنگ و خون و ویرانی، خیانت، اعتیاد و … چیز دیگری برای نوشتن نداری، آخر بنده خدایی که از صبح تا شب برای یک لقمه نان، خود را به در و دیوار می کوبد، چه گناهی مرتکب شده که باید تلخ نگری جناب عالی را تحمل کند. در جواب دوستم گفتم: از بابت تلخ نگری، حق داری، اما ناامیدی اصلا، چراکه باوجود شور بختی ها، امید از نادر واژه هایی ست که تا دم مرگ دست از سر من برنمی دارد تا جایی که در موارد زیادی هم دچار توهم می شوم که نکند در خواب هستم! اما دوست عزیز به نظر شما چه باید نوشت، همین دیروز و امرز را نگاه کن؛ از تنش ایران و آمریکا، از بچه های کار، از اوضاع و احوال یمنی ها، از اختلاس، از تورم، از چند دوزه بازی کردن روس ها، از سرگردانی سیاسی کاخ سفید، یا مثلا از دورهمی و خندوانه و کلاه گذاری های فوتبالی… دوستم پرید وسط حرفم و گفت: همه این ها، درست، اما فکر می کنم نوشتن یا ننوشتن تو، چه فرقی دارد؟! مگر این قدر ننوشتی، مگر این قدر، این مصیبت ها را به رخ نکشیدی، به قول معروف حتی صدا از دیوار هم در نیامد که فلانی چه میگویی؟
کمی فکر کردم، دیدم دوستم از این بابت حق دارد، اما اگر با این اوضاع و احوالی که هیچ کس و هیچ چیزی سر جای خودش قرار ندارد، در شرایطی که در دنیا هر کسی ساز خودش را می زند. آخر مگر می شود به صورت هایی که از بس سیلی خورده اند که جای آبادی ندارد، باز هم سیلی زد صدایی کسی در نیاید!
دوست عزیز می دانی، اگر ننویسم، باید بنویسم، همه چیز خوب است، من چه قدر خوشحالم… دوست عزیز، شما را نمی دانم، اما باور من این است که باید نوشت، باید نوشت و مثلا به شهردار تهران گفت و حالی کرد موضوع بچه های کار به همه مربوط است، موضوع بچه ها به اندازه طرح ترافیک نباید مهم باشد؟! مگر می شود؟!
برجستهترین ترانهخوان تانگو
۸۴ سال پیش در چنین روزی کارلوس گاردل در مِدِئین کلمبیا درگذشت. کارلوس گاردل در تولوز در جنوب فرانسه زاده شد. نام اصلیاش شارل گاردِس بود و پدرش پیش از تولدش مادرش را رها کرد. دو ساله بود که با مادرش به سرزمین تبار مادریاش آرژانتین رفت.
۱۳ ساله بود که به خاطر فقر مالی مدرسه را ترک کرد و چندی به عنوان پستچی، شاگرد ساعتساز، و چاپچی کار کرد. ۱۸ ساله بود که اپراخانه بزرگی در پایتخت آرژانتین بنا شد و او در آنجا پشت صحنهها کارگری میکرد و همزمان برای همکارانش صدای خوانندگان اپرا را درمیآورد. ۲۱ ساله بود که صاحبان مشهورترین کاباره شهر “کافه دِل پِلادو” از او خواستند که شبها در آنجا برنامه اجرا کند. در آنجا با خواننده بهنام زمان خوزه رازانو آشنا شد و به همراه او چندین ترانه بر صفحه گرامافون ضبط کرد. ۲۴ ساله بود که جنگ جهانی اول درگرفت و او به جای معرفی خود به ارتش فرانسه، نامش را تغییر داد و خود را زاده اوروگوئه جا زد.
در آن زمان مهاجران ایتالیایی و روسی برای آشنایی و نزدیکی به زنان آرژانتینی آمیختهای از موسیقی اروپایی، ریتمهای آفریقایی و رقص آمریکای جنوبی را ارائه داده و نام آن را تانگو گذاشته بودند. گاردل سرودههای عشقی خودمانی به این سبک افزود و ترانههای تانگو را در آرژانتین و سپس در سراسر جهان جا انداخت. ترانههایی که با لحن ساده و صمیمی از عشق و فراغ و “بوی خوش آشنایی” میگویند و موسیقی بومی و ملی آرژانتین به شمار میآیند.
۲۷ ساله بود که با نخستین ترانه تانگو خود “شب غمگین من” تانگو با کلام را پدید آورد و جای خود را در هنرمندان بلندپایه موسیقی آرژانتین باز کرد. ۳۵ ساله بود که با ارکستر بزرگی برای اجرای کنسرت به چندین کشور اروپایی و آمریکایی رفت و از آن پس شهرت جهانی یافت. هم اکنون موسیقی آرژانتینی با نام او درآمیخته و ضرب المثل شده که: “گرادل هرروز بهتر میخواند”. کارلوس گاردل در ۴۴ سالگی در شمال غربی کلمبیا درگذشت.