هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی بر روی بالکن خانه ایستاده‌ام و دارم به درخت کاج حیاط نگاه می‌کنم که کمی خم شده است. اینکه در ابتدای تیر ماه، دارد باران می‌آید و هوا لطیف شده است هم باعث نمی‌شود که نگران کج شدن این درخت سبز و زیبا نشوم. نگرانی بیشترم اما درباره حال و […]

هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی

بر روی بالکن خانه ایستاده‌ام و دارم به درخت کاج حیاط نگاه می‌کنم که کمی خم شده است. اینکه در ابتدای تیر ماه، دارد باران می‌آید و هوا لطیف شده است هم باعث نمی‌شود که نگران کج شدن این درخت سبز و زیبا نشوم. نگرانی بیشترم اما درباره حال و آینده نزدیک است. دستم را بی‌اختیار به سمت کاج دراز می‌کنم که مثلا فاصله بینمان را با یک اندازه‌گیری ذهنی-فیزیکی، حدس بزنم. در نمی‌آید اما مطمئنم که فاصله بین ما و کتاب از فاصله من و درخت کاج، خیلی خیلی بیشتر است. درخت را البته می‌شود کاری کرد که تا حدی صاف شود اما کج شدن ذهنیت نسلی که ترجیح می‌دهد به جای کتاب خواندن، هر کاری دیگری انجام بدهد را… .

۱
لذت و اهمیت خاطره‌ای که می‌خواهم برایتان تعریف کنم را نمی‌شود کامل توضیح بدهم؛ نوشتن و تعریف کردنش، توان ملموس کردنش را ندارد، پس فقط اشاره می‌کنم به اینکه در هشت سالگی، وقتی با یکی از دوستان خانوادگی پدرم که آنها هم فرزندی همسن و سال من داشتند، شب، به پارکی در تهران رفتیم (دقت کنید که زمان وقوع این اتفاق دهه ۶۰ و زمانی که بود که کشور درگیر جنگ با عراق بود و اوضاع اقتصادی نامناسب و دلهره هم فراوان بود) اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، یک سازه عجیب -شبیه چادرها یا سوله‌هایی که به طور موقت با برزنت برای برگزاری نمایشکاه یا سیرک و… برپا می‌کنند- بود که وقتی نزدیکش شدم، متوجه شدم فروشگاه کتاب است.
پدر و مادرم چند کتاب خوب برایم از آنجا خریدند که انتخاب بعضی‌هاشان با اینکه شناختی نداشتم (طبعا انتظار ندارید که یک کودک هشت ساله، شناخت عمیقی از نویسندگان مطرح جهان داشته باشد!) به عهده خودم بود؛ «خواهران غریب» که سال‌ها بعد، «کیومرث پوراحمد» برداشت جذاب خودش را از آن با بازی زنده‌یاد «خسرو شکیبایی» به شکل فیلم ساخت، یکی از آن انتخاب‌های جذابم بود.
آن شب اصلا وقت نشد که طبق انتظاری که از یک پسربچه هشت ساله شهرستانی می‌رود، رفتار کنم و سرگرم وسایل بازی پارک شوم!

۲
یک روزی در همین کشوری که هروقت کم می‌آوریم، سریع ارجاع می‌دهیم به تاریخ و ادبیات غنی و مفاخر ادبی‌مان اما با کتاب و هویت و فرهنگ و… قهر کرده‌ایم، «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» مرحوم «آذریزدی» در تیراژهای ۱۰ هزار و ۲۰ هزارتایی چاپ می‌شد و حتی به چاپ چندم می‌رسید. مهدی آذریزدی اما در فقر و دور از توجه و احترامی که لایقش بود فوت کرد و میراث جاودانش؛ «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»، هم مرحوم شده است. همان‌طوری که «شاهنامه» و «بوستان» و «گلستان» و رمان‌های «نادر ابراهیمی» و «صادق هدایت» و حتی کتاب‌های خوب «آیینی». «حافظ» بزرگ هم احتمالا شانس آورده که غزلیاتش در «شب یلدا» هنوز کاربرد دارند وگرنه…!
الآن تیراژ کتاب‌هایمان (تازه اگر کتاب خوب و معروف با نویسنده‌ای مطرح باشد) در بهترین حالت، به ۱۰۰۰ نسخه می‌رسد و موارد بیشمار شرمنده‌کننده‌ای مثل ۵۰۰ یا ۳۰۰ نسخه دیده می‌شود؛ من البته اسمش را می‌گذارم «درد».

۳
در خیابانی که خانه مادربزرگم آنجا است (بود)، فروشگاهی بود که در کنار یک سری کالای به‌خصوص، کتاب هم می‌فروخت. کلاس پنجم ابتدایی بودم و معلمم دایی من هم بود؛ «دایی حمید» که الآن سال‌هاست به رحمت خدا رفته و جایش بسیار بسیار خالی‌ست. یک روز که با هم به این فروشگاه رفته بودیم، چشمم به قفسه کتاب‌ها افتاد؛ «روی ماه قدم گذاشتیم»، از سری کتاب‌های مصور «تن‌تن» که خیلی‌ها از نسل من با آن خاطره دارند. دایی حمید که علاقه‌ام به کتاب را خوب می‌دانست، آن را برایم خرید و مقدمه‌ای شد که بعدها جلدهای دیگرش را هم بخرم.
تن‌تن، خبرنگار بود و یک سگ سفید به اسم میلو (برفی) داشت که همیشه همراه و رفیقش بود و «کاپیتان هادوک» و «پروفسور تورنسل» که برای نوجوانی ما کلی ماجرا و خاطره ساختند.
کتاب‌های مصور «هرژه» یک نخ اتصال عمیق بود بین من و دوستانم که الآن که حدود سی و اندی سال از آن روزگار می‌گذرد، هنوز هم ما را به هم متصل نگاه داشته است و اگر این را یکی از معجزه‌های کتاب ندانیم، باید به روانپزشک مراجعه کنیم؛ آن هم در این دوران سراسر آشوب و گرفتاری و دور شدن از یکدیگر!

۴
«حمید نعمت‌الله» فیلمساز متفاوت و جالب و برای من قابل احترامی‌ست؛ با اینکه غیر از فیلم «بوتیک» (که «کالت» شده) و سریال «وضعیت سفید» و نیمه اول «رگ خواب»، باقی آثارش را دوست ندارم. نعمت‌الله یک زیست متفاوت و ممزوج با مطالعه و تحقیق و تجربه و کتاب داشته و دارد که باعث شده، دنیایی که در فیلم‌هایش می‌سازد، منحصربه‌فرد باشد. یعنی مثلا «تهران» یا «زاهدان» را جوری نشان می‌دهد که همان‌قدر که شبیه چیزی‌‌‌‌ست که دیده‌ایم یا در آن زندگی کرده‌ایم، تفاوت‌های واضح و مشخصی هم دارد. آدم‌های فیلم‌هایش هم همین‌طوری‌اند و یک زن تنهای عاشق یا مرد درگیر مواد مخدر و… را با حفظ ویژگی‌های کلی این‌جور افراد، منحصربه‌فرد ارائه می‌کند. حالا چون این نوشته، درباره سینما نیست وارد این بحث نمی‌شوم که علی‌رغم داشتن این خصوصیت‌های جذاب، چرا اغلب فیلم‌هایش در نهایت کامل نمی‌شوند اما در این دنیایی که حتی نسل جوانش، کمتر علاقه‌ای به تحقیق و مطالعه درست و خلق دارند، وجود آدم میان‌سالی مثل حمید نعمت‌الله، یک نعمت است. همین دیگر؛ خواستم ثابت کنم که کتاب و مطالعه می‌توانند این‌قدر موثر باشند!

تیتر، بخشی از یک ترانه زیرزمینی ا‌ست.