کتاب «بهشت گمشده» نوشته شوشا گوپی (شمسی عصار) که کوچک‌ترین فرزند و دختر آیت‌الله محمد کاظم عصار، روحانی بزرگ ایرانی و استاد فلسفه دانشگاه بود، در ایران توسط مسعود سلیمی ترجمه شده است. در ادامه بخش پایانی این فصل از این کتاب را می خوانید. اتوبوس در سر راه در گاراژ توقف می کرد تا […]

کتاب «بهشت گمشده» نوشته شوشا گوپی (شمسی عصار) که کوچک‌ترین فرزند و دختر آیت‌الله محمد کاظم عصار، روحانی بزرگ ایرانی و استاد فلسفه دانشگاه بود، در ایران توسط مسعود سلیمی ترجمه شده است. در ادامه بخش پایانی این فصل از این کتاب را می خوانید.

اتوبوس در سر راه در گاراژ توقف می کرد تا مسافران منتظر، صندلی های خالی را پر کنند که بیشترشان روستاییانی بودند که با سبدهای خالی مرغ و خروس های فروخته شده و بسته های لباس های نو که با سود اندک خود در شهر خریده بودند، با من همسفر می شدند.
سفری که اگرچه این روزها، چه بسا کمی بیش از یک ساعت طول نکشد، برای ما یک روز به درازا می کشید که به طور معمول، اگر مشکلی برای اتوبوس پیش نمی آمد، به وقت نهار، کنار یکی از قهوه خانه ها توقف می کردیم. جاده مثل امروز آسفالت و هموار نبود، دست انداز و چاله های بر جا مانده از عبور کامیون و اتوبوس به خصوص در زمستان، رفت و آمد را دشوار می کرد. اتوبوس با کوهی از اسباب و اثاثیه مسافرین، آن قدر سنگین می شد که مانند لاک پشت، نفس زنان، جاده ناهموار را می پیمود تا حدی که حتی یک نسیم نازک هم از پنجره به داخل نمی وزید تا کوره داغ را کمی خنک کند؛ در تپه هایی که در بهار سرسبز و شاداب و پوشیده از گل بودند، زیر آفتاب سوزان، جز سنگ و خاشاک چیزی دیده نمی شد. سرانجام اتوبوس بوق زنان در بلندای تپه، چند قدم مانده به ورودی خانه، مقابل پرده ای از درختان سر به فلک کشیده از حرکت باز ایستاد، هیجان و اشتیاق ما وصف ناشدنی بود، به سرزمین موعود رسیده بودیم تا شادترین و آرام ترین روزها و شب های سال را سپری کنیم. ما به دماوند رسیده بودیم!
باغمان را زیباترین جای دماوند می دانستیم، با وجود نزدیک بودن به جاده اصلی، اما از مرکز روستا و شلوغی مسافران تابستانی دور بود. آبی که از میان باغ می گذشت، یکی از رودهای کوچکی بود که دره را سیراب می کرد و گرد ایوان ما حلقه می زد و سپس به موازات جاده به مزارع گندم راه می گرفت و تا گورستان یهودیان در روستای گیلیارد ادامه می یافت.
٭ ٭ ٭
اولین کاری که پس از جابه جا شدن انجا می دادیم، ساختن چوب دستی با بریدن و تراشیدن شاخه های درخت بید بود. زمین آن قدر بالا و پایین و ناهموار بود و آن قدر چاله و تیغ و گزن داشت که راه رفتن و پریدن و پس زدن شاخ و برگ ها، بدون چوب دستی، اصلا کار ساده ای بود.
به محض این که خبر ورود ما به دماوند می رسید، همسایه های با خوشرویی و دستانی پر از هدیه از میوه گرفته تا خامه و عسل، خوش آمد می گفتند و بعد هم تا آخر تابستان ما خریدار محصولات آن ها بودیم. کنار باغ ها، طرف چپ، خانه «پیرزن بافنده» قرار داشت؛ بیوه زنی که با پسر و عروس و نوه هایش زندگی می کرد.
می گویند یکی از پادشاهان ایران در قرن نوزدهم، در سفری به فرانسه پس از تماشای اپرا، بسیار هیجان زده شده و به خصوص تحت تاثیر لباس رقصنده ها قرار می گیرند، به طوری که در بازگشت، دستور می دهد شبیه آن برای زنان حرمسرا تولید و مورد استفاده قرار گیرد و به دنبال آن بود که «شلیته» در کشور رایج شد، هم چنان که در نقاشی های قرن نوزدهم ایران، می بینیم که درباریان لباسی شبیه «TUTU» روی شلواری موسوم به دلقکی می پوشیدند. از طرفی، اما برخی بر این باورند که «TUTU» از پوشش شرقی الهام گرفته شده است.
٭ ٭ ٭
ممکن است تاریخ و روز و سال، کمی در ذهنم جابه جا شده باشد، اما به یاد دارم که هر بار پای پیاده روی در جنگل کنار رودخانه و بالا رفتن از تپه و ماهورها برایمان یک رویداد تازه کشف شده یک دنیای تازه و فوق العاده، اصلا انگار یک لشگر کشی بود و بالا رفتن از هر بلندی، گویی قله ای را فتح کرده ایم.
هر بامداد، پس از صبحانه کنار رودخانه جمع می شدیم و برای یک پیاده روی طولانی، گشت و گذاری تازه در جنگل، همراه با مزه کردن تمشک های وحشی و جمع آوری گل و گیاهان جو رواجور، نقشه می کشیدیم و راه می افتادیم. کمی بعد از ظهر به خانه بر می گشتیم؛ در بین راه و در چند قدمی کنره روخانه برای برداشتن آب آشامیدنی، سری به چشمه می زدیم، جایی که آب باران بر گذر از کوهستان، روی صخره ها می ریخت و در حوضچه ای زیر شاخ و برگ درختان تبریزی جمع می شد.
٭ ٭ ٭
برای نهار به عنوان اصلی ترین غذای روزانه، بیشتر اوقات مهمان داشتیم و خیلی وقت ها هم دوستانمان را پس از گشت و گذار به خانه می آوردیم.
طبق عادت، بعد از نهار همه می خوابیدند، حتی روستاییانی که به سخت کوشی معروف بودند، ان ها هم ابزار کشاورزی را کنار می گذاشتند، دام های خود زیر سایه درختی می بستند و چند ساعتی را به خواب بعد از ظهر فرو می رفتند. در واقع شدت گرما به حدی بود که کار دیگری امکان پذیر نبود؛ خورشید، عمود بر زمین، بالای سرمان مانند توپ طلایی ذوب شده، در آسمان آبی یک دست، آویزان بود.
آن موقع کافه به معنای امروزی در دماوند دایر نبود، اما دکه های کوچک و محقری برپا بود که گندم شاهدانه، لواشک، بستنی، گردوی تازه، توت و تمشک، نوشابه و بیسکوییت می فروختند.
٭ ٭ ٭
در شب های مهتابی، پس از شام، دوستان از چهار گوشه دره به دیدار ما می آمدند و مدت طولانی را روی صخره روبه روی خانه مان می گذراندیم. در چنین ارتفاعی، ماه به خصوص وقتی به قرص کامل می رسید در اوج درخشندگی بود که ستارگان در آسمان رنگ پریده و بی جان، درست مثل پارچه مواج و حنایی رنگ به نظر
می رسیدند.
از آن بالا جاده دریای کاسپین مانند ماری به خود پیچیده خود نمایی می کرد و ما گذر کاروان ها را با شتر و اسب و قاطرهایشان مجسم می کردیم که صدای زنگوله هایشان در دل کوه و دره می پیچید، انگار کسی از زبان سعدی شاعر بزرگ ایران در گوشمان می خواند: ای کاروان آهسته ران، آرام جانم می رود…
٭ ٭ ٭
سرانجام زمان بستن چمدان و بازگشت به شهر می رسید.
از میانه های شهریور بیشتر مسافران تابستانی رفته بودند و ما هر روز شاهد عبور اتوبوس هایی از مقابل خانه مان بودیم که از مسافر و اسباب و اثاثیه پر شده بودند. سپس نویت به روز غمگین شهریور می رسید؛ یمی از این اتوبوس ها جلوی خانه ما ایستاد و ما می دانستیم به شهر می رویم تا بقیه سال را با رویای تابستانی دماوند، بگذرانیم.