هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ۱ «دارم میگم طرف لائیک بود. خدا که خوبه، به هیچی اعتقاد نداشت. از قبل می‌شناختمش که میگم ولی همین آدم مثل ابر بهار گریه می‌کرد. گریه چیه؟ زار می‌زد.» داشت زور می‌زد چیزی را به او بقبولاند که خودش بهتر آن را می‌دانست. یک چیزهایی تنها به اعتقاد ربطی […]

هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی

۱
«دارم میگم طرف لائیک بود. خدا که خوبه، به هیچی اعتقاد نداشت. از قبل می‌شناختمش که میگم ولی همین آدم مثل ابر بهار گریه می‌کرد. گریه چیه؟ زار می‌زد.»
داشت زور می‌زد چیزی را به او بقبولاند که خودش بهتر آن را می‌دانست. یک چیزهایی تنها به اعتقاد ربطی ندارد، وقتی که با گوشت و پوست و خونت عجین هستند. نیازی به تفسیر هم ندارند. با یا بی‌دلیل عینیت دارند. هویت و روح دارند.
«… تو نمی‌فهمی من دارم چی میگم. وقتی جنازه‌ها رو توی شهر تشییع می‌کردند، دیگه مهم نبود کجا ایستادی. قدت کوتاهه یا بلند یا پدرت چیکاره‌س. آدمیم دیگه. حتی اگه بی‌شعور هم باشیم به احساس که می‌رسیم، گاهی شعورمون از اون ته می‌زنه بیرون.»
دست‌کم این قسمت را مطمئن بود نمی‌فهمد که او چه اصراری داشت این مسئله واضح را این‌قدر توضیح بدهد. به شجاعت و مردانگی که می‌رسی، واقعا دیگر مهم نیست دین و آیینت چیست. چپ و راست بودن و سیاه و سفید بودن بی‌معنا می‌شود. اصلا گاهی شجاعت و عِرق و غیرت یک جورهایی مسری می‌شوند. آدم‌های بی‌تفاوت و بی‌همه‌چیز را هم از این رو به آن رو می‌کنند.
«یعنی مردن بعضیا تاثیرش از زنده بودن خیلیا بیشتره. دیدم که دارم بهت میگم. من خودم توی مراسم بودم.»
حضور در مراسم البته بستگی دارد به… . خواست به این فکر کند که جمله توی ذهنش را با چه کلمه‌های مناسبی می‌تواند پر کند، اما از خیرش گذشت.

۲
صندوقچه کوچک قدیمی‌اش را مثل آینه دق جلوی رویش گذاشته بود. داشت با خودش کلنجار می‌رفت که آن را باز کند یا نه. می‌ترسید مثل چراغ جادو یک غول خشن یا مهربان از داخلش با کلی خاطره‌های قدیمی بیرون بیاید و او فقط حق سه انتخاب داشته باشد.
«اون‌وقت باید چه خاکی روی سرم بریزم؟ پدرم، مادرم، برادر و خواهرهایم. تازه «مهشید» هم هست.»
همیشه از اینکه بین چندین حالت یکی را انتخاب کند، فراری بود. به نظرش آدم در چنین شرایطی معمولا دست به انتخاب های نادرست می‌زند.
«خیلی بهتره که یه وضعیت اجباری بد واسه آدم پیش بیاد تا اینکه بین مثلا سه چهار تا گزینه خوب و بد، اون بدتره رو انتخاب کنه.»
یعنی یک وقت‌هایی داشتن اختیار اصلا چیز خوبی نیست. یک ویژگی انسانی است اما آخرش جالب نیست .
صندوقچه قدیمی‌اش با اینکه زیاد بزرگ نبود اما آدم‌های زیادی در آن بودند. کسانی که نبودنشان حجم عظیمی از خلا به وجود می‌آورند و اینکه آدم مجبور باشد این حجم عظیم را هر روز با خودش به این طرف و آن طرف ببرد، خیلی کار طاقت‌فرسایی است. جَنَم می‌خواهد… .
صندوقچه را بالاخره باز کرد. اول پدرش با همان غرور قدیمی بیرون آمد. بعد مادرش که لبخند می‌زد و خواهرها و برادرش. مهشید اما مثل همیشه دیر کرده بود.