مدتی را در گیلان؛ رشت و انزلی، زندگی کرده‌ام و کلی خاطره زشت و زیبا از این چند سال دارم بنابراین وقتی متوجه شدم که بسیاری از سکانس‌های فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» در لوکیشن‌هایی فیلمبرداری شده که من هم در آنجاها قدم زده‌ام و می‌شناسم‌شان، بیش از پیش مشتاق تماشایش شدم. فیلم […]

مدتی را در گیلان؛ رشت و انزلی، زندگی کرده‌ام و کلی خاطره زشت و زیبا از این چند سال دارم بنابراین وقتی متوجه شدم که بسیاری از سکانس‌های فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» در لوکیشن‌هایی فیلمبرداری شده که من هم در آنجاها قدم زده‌ام و می‌شناسم‌شان، بیش از پیش مشتاق تماشایش شدم. فیلم آنقدر برایم قابل لمس و دوست‌داشتنی و به لحاظ سینمایی و دراماتیک جذاب است که تا به حال چندین بار؛ بی و با بهانه، تماشایش کرده‌ام. حتی اینقدر برای همسرم از لذت تماشایش گفتم که وقتی یک بار با هم به گیلان و انزلی رفته بودیم، اولین کاری که کردم، بردن او به لوکیشن‌هایی از فیلم بود که با آنها خاطره دارم!

سینمای ما به دلیل مسایل فرهنگ و مذهبی و اجتماعی کشورمان، نمی‌تواند برخی مقوله‌ها و سوژه‌ها را به شکلی که در سینمای معمول جهان مصور می‌شوند، ارائه کند. به همین خاطر، درآوردن حس ناب عاشقانه در سینمای ما، طوری که هم به شعور مخاطب برنخورد و حرمت سینما حفظ شود و هم به مبانی اعتقادی‌مان خدشه‌ای وارد نشود، کار بسیار دشواری‌ست.
از طرفی، می‌گویند تمام قصه‌های جهان گفته و به تصویر کشیده شده‌ است؛ مهم چگونه تعریف کردن یک قصه در سینماست و قصه عشق از ازلی‌ترین و ابدی‌ترین داستان‌هاست.
فیلم «صفی یزدانیان» همه‌ چیز دارد و در عین اینکه ساده و راحت است، به وقتش پیچیدگی روایت هم دارد اما نه آن‌گونه که به دام اداهای فرمی بیفتد. «در دنیای تو…» از عشق می‌گوید؛ جوری که تو را درگیر می‌کند. مزه دوست داشتن را زیر زبانت می‌آورد که برخلاف عشق‌های دوزاری است و شریف است. فرانسه را به‌گونه‌ای می‌آورد توی گیلان که گاهی می‌مانی اینجا رشت و انزلی است یا پاریس؟ لوکیشن‌ها با تو حرف می‌زنند و این برای کسانی مثل من که اهل گیلان نیستند اما مدتی را در آن‌جا زندگی کرده‌اند، ویران‌کننده، جذاب و پر از نوستالژی است.
«گلی» با بازی خیره‌کننده «لیلا حاتمی» پس از سال‌ها به زادگاهش برمی‌گردد و فیلم بدون غلتیدن در ورطه شعار از مهاجرت هم می‌گوید ولی واقعا چقدر مهم است که دلیل رفتن گلی به فرانسه چه بوده‌است؟ مهم این است که می‌آید و با جای خالی بعضی‌ها مواجه می‌شود که زمانی مادر، پدر و دوستش بودند اما حالا نیستند. به‌جایش از لحظه ورود با مردی رودررو می‌شود که در عین عجیب بودن، جذاب است؛ «فرهاد» با بازی گیرای «علی مصفا» که انگار از خیلی از مسائل «گلی» خبر دارد.
فرهاد هنوز هم بعد از سال‌ها معتقد است که اگر کاسه‌های آب را توی حیاط بگذاری، ابر می‌شوند، برف می‌بارد و می‌توانند بروند توی کوچه «گلی‌اینا» و بازی کنند. آدم صبوری هم هست وگرنه این ‌همه مدت منتظر و عاشق نمی‌ماند، چمدانش را با وسایل قدیمی دوران کودکی پر نمی‌کرد، روی سرش نمی‌ایستاد یا یاد نمی‌گرفت که چطور پنیر فرانسوی درست کند. همیشه آن «پُشت‌مُشتا» بود، در پس‌زمینه عکس‌ها، در پس‌زمینه ذهن «گلی» و حالا فرصتی است که جلو بیاید و بدون دوستت‌‌ دارم‌های مصنوعی بگوید که «دوستش دارد».
دیالوگ‌های فیلم عالی است و من شاید ده‌ها بار و پشت سر هم سکانس پایانی فیلم را دیده‌ام و خواهم‌ دید، با آن پایان‌بندی بی‌نظیر که در عین رئال بودن، ابهام شیرینی هم دارد؛ اینکه نکند «گلی» اصلا برنگشته، وقتی در طول زمان فیلم فقط با آدم‌های قدیمی روبه‌رو می‌شود، با بازمانده‌های محله قدیمی و آشنایان قدیم.
«بخواب دیوونه‌هه» و فرهاد می‌خوابد و شاید توی خواب به زبان فرانسه بگوید «ابراز عشق خیلی هم کار پیچیده‌ای نیست و گاهی می‌شود مثل گذاشتن پوست پرتقال روی بخاری داغ در یک زمستان برفی» و البته مهم این است که معشوق از بوی پوست پرتقال سوخته، تعبیر متفاوتی نداشته‌باشد. عشق است دیگر، با شکل‌های مختلفی پیش می‌آید یا شاید هم؛
عشق با نوش و نیش می‌آید
صاف و آیینه کیش می‌آید
عاشقی جرم نیست ترسوها
اتفاق است پیش می‌آید.