هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی اشاره: آن مرد با کلاه لبه‌دار، آن دارای ذهنی ذو وجهین و بیمار، آن عاشق بستنی عروسکی و کیمی، آن دیوانه و شوریده علم شیمی؛ شیخنا و مولانا «فلیکس هافمن»، یک شیمی‌دان آلمانی بودی، ساکن «گلزن کرشن»، نرسیده به چهارراه «بورسیا مونشن گلادباخ»، قبل تقاطع «اولیور کان»!   شیخ فلیکس […]

هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی

اشاره: آن مرد با کلاه لبه‌دار، آن دارای ذهنی ذو وجهین و بیمار، آن عاشق بستنی عروسکی و کیمی، آن دیوانه و شوریده علم شیمی؛ شیخنا و مولانا «فلیکس هافمن»، یک شیمی‌دان آلمانی بودی، ساکن «گلزن کرشن»، نرسیده به چهارراه «بورسیا مونشن گلادباخ»، قبل تقاطع «اولیور کان»!

 

شیخ فلیکس از همان دوران کودکی سری نترس و دلی گسترده با پاهایی منحنی و گردنی کوتاه داشتی؛ چنان که پدربزرگش «میرفلیکس هافمن سوم» که از نوادگان «گیدو بوخوالد» بودی یا «گیدو بوخوالد» از نوادگان وی بودی، مدام با پس گردنی به شیخ متذکر گشتی که «قوز نکن اُزگل»!
شیخنا در دوران مکتب‌خانه، همیشه از جمع گریزان و تنها بودی، چندان که اولیای مکتب‌خانه فکر بکردی که وی «گل» یا «ماری جوانا» و حتی «کریستال» مصرف کردی، منتهی اولیای دانش‌آموزان به آنها متذکر بشدی که آن موقع اصلا مواد مخدر مدرن اختراع نشده بودی که شیخنا بتوان آنها را مصرف بکردی!
شیخنا و مولانا در دوران دبیرستان اهل کتاب بشدی و از این طریق با شیخ «زکریای رازی» و کشف خاک‌برسری‌اش آشنا بشدی؛ چه آشنا بشدنی! نقل است که روزی از شب‌ها، شیخ در جمع مریدان نشسته بودی که ناگهان فاز بگرفتی و گریبان چاک بدادی و نعره بزدی که؛ «ولم کنین! من میخوام برم دانشگاه شیمیدان بشم مثل استادم رازی، یه چیز خفن کشف کنم، دهن مهن همه‌تون رو صاف کنم…!»، که این گویش موجب تعجب فراوان مریدان بگشتی!
القصه شیخ فلیکس هر طوری که بودی وارد دانشگاه «شالکه ۰۴» بشدی با اینکه قلبا طرفدار «بورسیا دورتموند» بودی! (گویند در این میان، نفوذ پدربزرگ شیخ؛ «میرفلیکس هافمن سوم» هم بی‌تاثیر نبودی!)
شیخنا در دوران دانشگاه هر چه کتاب و مواد آلی و غیرآلی و انواع «ارلن‌مایر» بودی را قورت بدادی اما همچنان موفق به کشفی نمی‌شدی! تا اینکه شبی از روزها، وقتی از مراسم جشن تولد ۲۹ سالگی خویش که در یک کافه در خیابان «اونترهاخینگ»، پشت خانه مادرِ مادربزرگ «لوتهار ماتیوس»‌اینها برگزار شده بودی، در حالتی نامتعادل درحالی‌که در دستش یک بطری خاک‌برسری بودی، بیرون آمدی، پایش به گربه‌ای که در خیابان لش کرده بود، بگرفتی و با مغز به زمین گرم بخوردی و با عرض معذرت، مقادیری استفراغ با محتویات داخل بطری، مخلوط بگشتی! یک راوی همیشه حاضر در صحنه‌های تاریخی، این ماجرا را چنین نقل می‌کند:
«شب بود و من داشتم میرفتم خونه، یواشکی و خیلی‌ام دیرم شده بود. یهو دیدم این یارو با یه وضعی پهن شده توی خیابون از بطری توی دستش هاله‌های نور رنگارنگ داره میاد بیرون و از توی نور هر چند ثانیه یه بار، قرص‌های سفید و به یک اندازه معین می‌افته بیرون»!؛ رحمه‌الله علیه!
و این طوری بودی که شیخنا، کاشف قرص «آسپرین» بگشتی. سپس مریدان همگی وی را توصیه نمودی که دیگر از خر شیطان پیاده بگشتی و باقی عمر را در ویلایش در «باواریا» به عشق و حال بگذرانی! منتهی شیخنا همچنان گیر بدادی که؛ «نهههه! من حس میکنم هنوز یه رسالت دیگه‌ای هم روی دوشمه»؛ رضی‌الله عنه!
سپس مدتی بگذشتی و روزی از شب‌ها، شیخ فلیکس که با پدر زن آینده‌‌اش دچار چالش بگشته بودی، با حالی خراب به خانه یکی از مریدانش که اهل بخیه بودی، رجوع نمودی! مرید که در حال استعمال تریاق بودی، شیخ را به درون دعوت بکردی و به او تعارف بزدی؛ «حاجی بیا دو تا دود بگیر حالت جا بیاد»! و از آنجایی که تعارف، آمد نیامد داشتی، این بار ناموسا، آمد داشتی! شیخنا و مولانا پس از اینکه چند کام اسمی بگرفتی، دوباره وارد فاز بشدی و یک دل سیر برای پیر و مرادش؛ شیخ «زکریای رازی»، گریستی! وقتی سرحال و قبراق و مهیا بشدی، دوباره فاز بگرفتی که باید چیزی را کشف نمایی که بهتر و سریع‌تر از تریاق، آدم را ناکار کنی که البته میزبانش این حرف را جدی نگرفتی و آن را به پای زغال خوب بگذاشتی!
سپس بعد از اینکه در خانه مرید، توپِ توپ بگشتی، امیدوار به آینده با سیگاری بر لب بیرون بزدی و تا دوباره به آن خیابان کذایی؛ خیابان «اونترهاخینگ»، پشت خانه مادرِ مادربزرگ «لوتهار ماتیوس»‌اینها رسیدی، باز پایش به گربه نکبتی که آنجا لش کرده بود، بگرفتی و مقداری استفراغ نمودی! آن راوی و شاهد همیشه حاضر در صحنه‌های تاریخی دراین‌باره چنین می‌گوید:
«حالم خراب بود، تازه یه بنده خدایی رو خفت کرده بودم، ساعت و کیف پولش رو کف رفته بودم! دیرمم شده بود، یهو دیدم باز این یارو کف خیابون پهنه و استفراغش با گرد و خاک و موی اون گربه بدبخت قاتی شده، تبدیل شده به یه گرد سفیدی که آدمو وارد فاز رویایی می‌کرد…!»، و این گونه بود که شیخنا و مولانا موفق شد «هرویین» را هم کشف کند؛ افاضات‌الدود و سریع‌القلم، انشاالله!
بدین ترتیب شیخنا و مولانا توانستی در عرض یک سال، دو کشف مهم را به نام خود ثبت کنی و نصف دنیا را رستگار و نصف دیگر را به خاک سیاه بنشانیدی!
گویند در اواخر عمر، شیخ «فلیکس هافمن» دچار تضاد ذهنی و رفتاری بشدی، به همین دلیل از دانشگاه «شالکه ۰۴» که در آنجا تدریس می‌نمودی اخراج شدی و قصد بکردی که در انتخابات شورای شهر «گلزن کرشن» ورود بنمایی! منتهی صلاحیت وی به دلیل عدم التزام به حق و حقوق گربه‌ها تایید نشدی و شیخ، از این منظر دچار پارانویا بگشتی و اواخر عمر را به شغل طاقت‌فرسای ساقی قرص و هرویین و اشک خدا مصروف نمودی؛ علی ایّ حال!
روایت می‌کنند مرگ شیخنا و مولانا به یک دلیل عجیب و غریب مدت‌ها به تاخیر اوفتادی، زیرا حضرت عزراییل، وقتی برای ستاندن جان وی ظاهر بگشتی، برای اینکه قضیه تابلو نشوی، خود را در قامت یک معتاد به قرص و دوا نشاندی و از شیخ فلیکس تقاضای آسپرین نمودی (چون عزراییل درست است که مأمور است و معذور، اما مصرف مواد مخدر، حتی اگر توجیه حرفه‌ای و شغلی هم داشته باشد، اکیدا ممنوع است!) ولی شیخنا و مولانا اشتباهی قرص هرویین به عزراییل بدادی که چند ماهی وی را خانه‌نشین بکردی! روحش شاد و یادش طلایی باد!