حکایتی قدیمی است، خودش هم می دانست. شاید به این خاطر بود که آن شعر را هر روز صبح می خواند: « در روزگار گالیله، دانشمند دیگری هم بود/ به باهوشی گالیله/ او هم به خوبی می دانست که زمین می چرخد/ ولی چند سر عائله داشت». حکایت زندگیِ هنرمند یا دانشمند در سایه […]
حکایتی قدیمی است، خودش هم می دانست. شاید به این خاطر بود که آن شعر را هر روز صبح می خواند: « در روزگار گالیله، دانشمند دیگری هم بود/ به باهوشی گالیله/ او هم به خوبی می دانست که زمین می چرخد/ ولی چند سر عائله داشت». حکایت زندگیِ هنرمند یا دانشمند در سایه دیکتاتوری و جزم ایدئولوژیک. حکایت ترس ها، به مسلخ رفتن آشکار حقیقت. اینکه چه باید کرد؟ امکان های مقاومت ؟ حقیقت کدام است؟ وظیفه روشنفکر چیست؟
«هیاهوی زمان» داستان دیمیتری شاستاکویچ است، موزیسین برجسته دوره شوروی. جولیان بارنز این بار هم سراغ رمانی هیبریدی رفته است، ترکیب زندگینامه و روایت، مثل برخی آثار قبلی اش، مثل طوطیِ فلوبر. داستان، روایت مواجهه شاستاکویچ است با قدرت، با حزبی فراگیر. در آغاز داستان شاستاکویچ را می بینیم، لباس پوشیده، با چمدانی آماده کنار دستش، روی پله های کنار آسانسورِ خانه اش. هر آن منتظر است که بیایند و دستگیرش کنند. چند روز پیش تر در «پراودا» ارگان رسمی حزب، مقاله ای به قلم یا سفارش استالین نوشته شده است در رد موسیقی او. اینکه این موسیقی، دیگر موسیقی خلقی نیست، آلوده است به فرمالیسم، آش در هم جوش و خطرناک. هم اویی که پیش تر تصنیف های انقلابی داشت و در ظاهر آسوده و مورد اعتماد. اما اینجا تاریخ دائم از نو نوشته می شود، ملاک «حال فعلی افراد» است. با اضطراب های او آشنا می شویم، آماده شده است، تا مگر دستگیری اش جایی باشد نه در انظار خانواده. این بار اما، اتفاقی، کمی هم با چاشنی شانس جان سالم به در می برد [مقوله شانس در نظام های دیکتاتوری داستان مفصلی است]، اما این به معنای برکنار ماندن از قدرت نیست. نه دوری کردن از آن ممکن است، نه انتقاد از آن و نه حتی چسبیدن به چیزهایی مثل«هنر برای هنر». نتیجه همه این ها، دگرگونی مدام معیارها، واکنش های پیش بینی ناپذیر، چیزی است وحشتناک، چیزی که قرار را از فرد می گیرد، آرامشش را. کارهایش ممنوع می شود و درست همان روزها از حزب به او تلفن می کنند، «دمیتری دمیتریوویچ حالتان چطور است؟». خود رفیق استالین است. دعوت می شود به عنوان یکی از نماینگان شوروی در کنگره بین المللی صلح در آمریکا حضور یابد. نمی خواهد، بهانه هایش نمی گیرد، یک به یک رد می شوند. او «چاره» ای ندارد جز حضور، جز پذیرش اوامر.
تجربه نیویورک هراسناک است. آنجا باید در برابر خبرنگاران به سوالاتی پاسخ دهد درباره امکان کار کردن در شوروی. و او چیزهایی می گوید که به آن ها باور ندارد، مهم تر، سخنرانی هایی می کند از روی متن هایی که برایش نوشته اند. و اینجاست آن سازوکار کشنده: اینکه قدرت در نظام های دیکتاتوری، در نظام های ایدئولوژیک پیش و بیش از هر چیز «سخن» را نشانه می رود، «کلمه» را. برای امکانِ گفتن، باید از جانب قدرت سخن گفت، ورنه دهانی و زبانی نیست برای سخن گفتن. این نوع سخن گفتن، سخن گفتنی است غیرتاملی، کلیشه ای و تکراری.
سال ها می گذرند، استالین رفته است و حالا نوبت رویه دیگری از گفتگو با قدرت است. اردوگاهیان باز گشته اند، خروشچف از جنایات گفته است اما قدرت، اگرچه این بار نرم تر، اما عمیق تر است. آثارش اجرا می شوند، تمکن مالی دارد اما این بار هم راه را بر او می بندند. باید رئیس انجمنی از موسیقی دانان شود، باز می خواهد سر باز زند، رد می کند، بارها، اما حوصله قدرت بسیار دارد. «چاره» ای ندارد، مسئولیتی صوری است، همینکه بگذارند کارش را بکند.اما سویه تراژیک ماجرا: برای چنین پستی باید عضو حزب شود. او در تمام سال های سخت استالین، با وجود همه آن چالش ها، در روزهایی که با چمدان آماده خود را در نزدیکیِ مرگ می دید، عضو حزب نشده بود. حالا اما چاره ای نداشت، حزب عضو می شود و ریاستی می یابد، بی معنا و جان کاه.
پیر می شود و این روال ادامه دارد. عذاب وجدان دارد، اشتباهش طول عمر بود به زعم خودش. به سرنوشت ماندلشتایم فکر می کند به خیلی های دیگر، که اعتراض کردند و کارشان به آنجاها کشید. او خود چه باید می کرد؟ همه آن سخنانش، که سخن قدرت بود از زبان او، چه نسبتی با دیدگاه های او داشتند؟ ترس یا حقیقت؟