مجید عابدینی راد رضا که از راه رسید تازه حدود ساعت ۱۱ صبح بود ولی گرما واقعاً بیداد می کرد. رضا نرسیده گفت: عابد از روزی که نفتکش انگلیس ها رو توقیف کردیم دل توی دلم نیست که از راهی ایران مورد حمله قرار بگیره! پس از این که رضا نشست، گفتم: به قول هانیه […]
مجید عابدینی راد
رضا که از راه رسید تازه حدود ساعت ۱۱ صبح بود ولی گرما واقعاً بیداد می کرد. رضا نرسیده گفت: عابد از روزی که نفتکش انگلیس ها رو توقیف کردیم دل توی دلم نیست که از راهی ایران مورد حمله قرار بگیره!
پس از این که رضا نشست، گفتم: به قول هانیه حمله هم کردند که کردند! تازه چه بهتر؟
رضا گره ای به ابرو هاش داد و با لحنی کنایه دار گفت: هانیه؟ نکنه یه چیز هایی رو داری از من پنهان می کنی ها؟
خندیدم و گفتم: اوّلا که دلیلی نداره که تو همه اسرار زندگی منو بدونی! در ثانی من که خودم بدون پنهان کاری داشتم حرفی رو از قول او بهت می زدم!
رضا تبسمی کرد و گفت: راست می گی، اما دوست دارم برام بیشتر ازش بگی.
گفتم: رضا جون همین روزها که درگیر درست کردن موبایلم بودم و مشکلات نرم افزاری ای که پیدا کرده بود، توی کافی نت محل با این دختر استثنایی آشنا شدم. اول هم راستش سخت توجه ام رفته بود به طرح های زیبایی که روی ناخن های مصنوعی اش پدید آورده بود! رضا گفت: ببینم عابد این طرح ها و رنگ ها چه خصوصیتی داشتند که اینقدر روی تو تأثیر گذاشتند؟
گفتم: رضا می دونی برای شناخت آدمها حتماً لزومی نداره ده بار نشست و برخاست داشته باشی!
رضا که موضوع براش خیلی جالب شده بود بکل داستان نفتکش های توی خلیج از یادش رفت و پرید وسط حرف من و گفت: خب آخه خیلی دلم می خواد بدونم اونها چه چیزی در خودشون نهفته داشتند که تو رو اینقدر مجذوب کردند؟
گفتم: ببین رضا جون، من توی این طرح های ساده و در عین حال بسیار هنرمندانه پی به شخصیت ژرف نگر و طغیانگر و ترقی خواه این دختر جوان بردم! بعد از این که لحظه ای چشمانم رو از روی لاک های روی ناخن های مصنوعی شیری رنگی که روشون علائم خاصی با رنگ سیاه نقش خورده بود برداشتم، و ازش پرسیدم که توی چه حرفه ای ست؟ خیلی تعجب کردم که گفت تخصص اصلی اش حسابداری ست! تو حسابش رو بکن! رضا گفت: می فهمم که توقع داشتی بگه طراحی یا نقاشی و خلاصه یک شاخه هنری و…
گفتم: خب آره رضا، ولی در نهایت مهم فلسفه ای هست که در پشت این نوع رسیدگی مجدانه به طرحها و نقش هایی که عمر کوتاهی دارند قرار داره!
رضا حرفمم رو قطع کرد و گفت: او هم به حتم متوجه شده که تو در عالمی سیر می کنی که خیلی دور از خودش و نگاهش نیست! گفتم: آره به خصوص وقتی او هم فهمید که من در کار نویسندگی هستم. حرف از موقعیت خیلی خطرناک بوجود اومده در خلیج فارس و احتمال بروز درگیری ازش پرسیدم.
هانی نه گذاشت و نه ور داشت و با صدایی کمی محکم گفت: خدا کنه که جنگ بشه! باید هر طور شده از این اوضاع برزخی بیرون اومد و تنها جنگ هست که می تونه چیزی رو عوض کنه! رضا ناگهان پرسید: خب ببینم دیگران توی کافی نت عکس العملی نشون ندادند؟
گفتم: چرا اون موقع که این حرفها رو زد من و او وسط مغازه ایستاده بودیم و پسر خیلی جوون روی صندلی نشسته بود و در تایید نظر هانی گفت مرگ یکبار شیون یک بار!
منهم به هانی و اون مرد جوون نگاه کردم و گفتم: شما هر دو تون فکر کنم هیچ چیز از جنگ نمی دونید و خاطره اون دوره ای که تهرون زیر بمب ها قرار داشت رو بالطبع تجربه نکرده اید، ولی با این وجود کاملاً حرف و گفته و نیت هاتون رو درک می کنم! در اینجا بود که من و هانی کارهای تعمیراتی رو تحویل گرفتیم و از مغازه خارج شدیم.
بعد از گفتن این حرف رضا پاشد تا سمت خونه شون برای نهار بره. توی راه پله رو به رضا کردم و گفتم: رضا جون، من هم این روزها باید خودم رو آماده کنم تا رخت بر خر بربندم و به شهر خودم برگردم. رضا توی پیچ پله ها برگشت نگاهی به من انداخت و گفت: پس به امید دیدار، اما خدا کنه تو این مدت اوضاع یه جوری کمی راست و ریست شه!