هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی اسمش را بگذاریم قصور پزشکی (چه ترکیب مشمئزکنندهایست) یا هر چیز دیگری، مهم این است که الآن او «طعم گیلاس» را چشیده است… . ۱ بالاخره خانه دوستش را پیدا کرد. حتما تا به حال دفتر مشقش را هم به دوستش برگردانده است. برای او، این اتفاق ۷۶ سال به […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
اسمش را بگذاریم قصور پزشکی (چه ترکیب مشمئزکنندهایست) یا هر چیز دیگری، مهم این است که الآن او «طعم گیلاس» را چشیده است… .
۱
بالاخره خانه دوستش را پیدا کرد. حتما تا به حال دفتر مشقش را هم به دوستش برگردانده است. برای او، این اتفاق ۷۶ سال به طول انجامید. برای هر کسی البته زمانش متفاوت است. «عباس کیارستمی» را میگویم. بله، همان کارگردان سینما و هنرمندی که تقریبا اولین افتخار سینمایی مهم بینالمللی را نصیب کشورمان کرد. همانی که در برههای جزو ۱۰ کارگردان برتر سینمای جهان قرار گرفت. کسی که حالا که از میان ما رفته است و ناگهان… .
رسم جالب برخی از ما ادامه دارد. وقتی کسی هست، او را میبینیم و میشنویم و میخوانیم اما به اندازهای که شایستهاش است، توجهی به او نمیکنیم. توجه که خوب است، تخریبش هم میکنیم. وصلههای جورواجور به او و آثار و رفتارش میچسبانیم. بعد، وقتی فوت کرد از او یک قدیس میسازیم. اطراف تابوتش دور افتخار میزنیم. با گریههای بستگان و عزیزانش عکس سلفی میگیریم. و زود از یادمان میرود، که روزی روزگاری طرف را دشمن خونی میپنداشتیم. البته که کیارستمی هم مثل هر هنرمند دیگری آثار نه چندان خوب هم داشته است – مگر همه فیلمهای «اسکورسیزی» و «اسپیلبرگ» و… در یک سطح بودهاند یا تمام نقاشیهای ونگوک یک کیفیت را داشتهاند؟- اما او سینمای ایران را به جهان شناساند، برایمان احترام و افتخار آفرید و اینها به هیچوجه، چیزهای کمی نیستند. حالا اما در غیاب او، دشمنان و نفیکنندگان دیروز از طعمهای متفاوت گیلاسها مینویسند؛ تو گویی که دارند از تنباکوی روی قلیانها میگویند. به همین سادگی و سفاهت اما کیارستمی، فراتر از اینها و فراتر از حرفهای ناتمام خودش با خودش، همیشه همین نزدیکیهاست، شاید دور و بر سینما «ایران» و «مولن روژ» ویران شده، یا سینما «رکس» سوخته آبادان.
«…در فلق بود که پرسید سوار/ آسمان مکثی کرد…»
۲
دارم در جاده « ساری-گرگان» رانندگی میکنم. به ابتدای «نکا» که میرسیم بغل دستیام ناگهان و بعد از مدتها بلند میگوید؛ «عزیزم»! خوشحال میشوم که موردخطاب قرار گرفتهام اما بعد متوجه میشوم منظورش بچههای کم سنوسالی هستند که دارند لابهلای اتومبیلها در این جای خطرناک اجناسی را میفروشند. اندوهم چندبرابر میشود… .
تلویزیون در بخش اخبار شباهنگی گزارشی از کودکان کار پخش میکند. دخترکانی که در حسرت نیازهای اولیه و طبیعی خود پیر میشوند. با جای سوختگی تنور روی بازوانشان که از دور شاید شبیه «تتو» به نظر برسند، یا با زیرچشمهای سیاه و کبود شده از ترس فروش نرفتن فالهای حافظ. پسرکانی که در دهسالگی یاد گرفتهاند مرد باشند، پس ادای آدم بزرگها را به معصومانهترین حالت ممکن درمیآورند؛ بااینکه غم پشت این رفتار، برای مخاطب کاملا هویداست. حالا، در هفتههای بهزیستی و غیره، سهم آنتن رسانه ملی میشود چند دقیقه گزارش و مصاحبه از این معضل دردآور که برای جاری کردن اشک روی گونههای مخاطبان هم نیازی به تدوین موسیقی جانسوز ندارد. خودش بالذات درام دارد. کمی آنطرفتر، احتمالا مسئولین حوزههای مربوط دارند با خبرنگاران مشتاق راجع به آمار پایین آمدن تعداد کودکان کار یا بهبود وضعیت آنها صحبت میکنند و شاید همان موقع، محسن، پسر واکسی یکی از محلههای شهر، از پشت ویترین یک فروشگاه السیدی و الایدی، با لبخند به این آمار آقا یا خانم مسئول میخندد. عصر ارتباطات، این دردسرها را هم دارد.
«خانه دوست کجاست؟/… میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بهدر میآرد…»