هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی تلفن زنگ خورد. از پشت میزش بلند شد و همین باعث شد که ماکت چوبی نیمه‌کاره‌اش فرو بریزد. «سلام. خوبم. داشتم قایق هفتمی رو می‌ساختم که تماس گرفتی… . چی؟ امروز؟ نه، نمیتونم. کار دارم… نه واقعا. بهونه نیست. کار دارم. شماها برید. خوش بگذره…». توضیح بدهد که چه بشود؟ […]

هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی

تلفن زنگ خورد. از پشت میزش بلند شد و همین باعث شد که ماکت چوبی نیمه‌کاره‌اش فرو بریزد.
«سلام. خوبم. داشتم قایق هفتمی رو می‌ساختم که تماس گرفتی… . چی؟ امروز؟ نه، نمیتونم. کار دارم… نه واقعا. بهونه نیست. کار دارم. شماها برید. خوش بگذره…».
توضیح بدهد که چه بشود؟ فوق فوقش یک یا دو نفر دلشان برایش بسوزد. همدردی‌های احمقانه؛ تازه اگر ظاهری نباشند. سعی کرد تمرکز کند روی تصویر جزیره‌ای که قرار بود با این قایق‌ها فتح شود. اینکه کجای این دنیا باشد، برایش مهم نبود. فقط دور و بکر. دور، دست نخورده. دور، تازه.
«… رابینسون کروزوئه هم روزهای جمعه مرخصی می‌گرفت از اون جزیره کوفتی میومد به خونواده و دوستاش سر میزد. بفهم اینو لطفا…».
«شاهین» و «مهدیس» این را از پشت تلفن بلند گفتند و تلفن قطع شد. داشتند می‌رفتند به جایی که دور نبود، اما آشنا هم نبود. اولین بار را خوب به خاطر داشت. از این دورهمی‌های شلوغ و بی‌دروپیکر که هر کسی سعی می‌کند خودش را راضی نشان بدهد. که انگار قرار است در ادامه زندگی‌اش تاثیر مثبتی روی خرابی‌های دنیا بگذارد. ایده‌آلیست‌های سرخوش. در این‌جور جاها هیچ‌وقت اتفاقی نمی‌افتد که ارزش خاطره شدن داشته باشد.
«سلام. خوب نیستم. دارم سعی می‌کنم اولین قایق رو بسازم… تو توی قایق منی یا…؟ آره، میام حتما… فک میکنی به قایق هفتم برسم؟… اون شب اصلا یادم رفت ازت بپرسم که اهل رفتن به جاهای دور هستی؟ جاهای بکر و دست‌نخورده…» .