صادق صبور چند روز پیش برای انجام کارهای بازنشستگی ام به یکی از شعبه های تامین اجتماعی تهران رفته بودم. پس از دریافت شماره الکترونیکی و مدتی انتظار به گیشه مربوطه فراخوانده شدم. فردی که آن سوی شیشه نشسته بود، پس از مدتی بالا و پایین کردن مدارک من، فرمی را داد و گفت پس […]

صادق صبور
چند روز پیش برای انجام کارهای بازنشستگی ام به یکی از شعبه های تامین اجتماعی تهران رفته بودم.
پس از دریافت شماره الکترونیکی و مدتی انتظار به گیشه مربوطه فراخوانده شدم. فردی که آن سوی شیشه نشسته بود، پس از مدتی بالا و پایین کردن مدارک من، فرمی را داد و گفت پس از تکمیل آن، برای اسکن مدارک به گیشه بغل دستی مراجعه کنم.
جلوی گیشه بعدی، خانمی منتظر انجام کارش بود و غیر از من هم شخص دیگری نبود، همانطور که مشغول پر کردن فرم بودم، چند نفری از راه رسیدند و در صندلی های جلوتر از من نشستند.
جلوی گیشه اسکن خالی شد و من تا آمدم از جایم بلند شوم، کسی که بغل دست من نشسته بود با چالاکی مثال زدنی خودش را به جلوی گیشه رساند و مدارکش را فرستاد آن سوی گیشه، اما پس از چند دقیقه انگار یکی دو تا امضا کم داشت و در حالی که داشت با دلخوری مدارکش را جمع و جور می کرد، مراجعه کننده بعدی که او هم پس از من آمده بود، مدراکش را از سوراخ گیشه به داخل فرستاد !
بعد از این که یکی دو نفر دیگر هم بدون نوبت رفتند و کارشان را انجام دادند، سالن خلوت شد و من رفتم جلوی گیشه و هنگامی که منتظر انجام کارم بودم، کسی که بدون نوبت رفته بود و به خاطر کمبود امضا کارش راه نیفتاده بود، عرق ریزان و غرغر کنان رسید جلوی گیشه و در حالی که از زمین و زمان شاکی بود و از کم کاری و کُند کاری کارمندان انتقاد می کرد، رو به من گفت:
-آقا این چه اوضاعیه، هیچ کس سرجایش نیست، از صبح دنبال چند تا امضا، هی پاسکاری میشم، هیچکس به وظیفه اش عمل نمی کند، باید وضع مملکت خراب باشد…
من که تا آن موقع ساکت بودم و شاهد به قول معروف زرنگ بازی بقیه بودم، طاقت نیاورم و گفتم:
– آقا مگه شما به وظیفه تان عمل می کنید؟ مگر به حقوق دیگران احترام می گذارید؟
او با حالتی طلبکارانه گفت: بله، چطور مگه؟
گفتم: شما موقع مراجعه به گیشه می دانستید که بعد از من آمده اید، اما نوبت را رعایت نکردید، انگار که فقط کار داری و بقیه برای تفریح آمده اند…
به دوستم، طفلکی که رگ گردنش ورم کرده بود و چیزی نمانده بود، سکته کند، گفتم:
– خونت را کثیف نکن، این جور زرنگی ها در کشور ما رایج است… درست شدنی هم نیست. اما تو هم تقصیر داری، باید حقت را می گرفتی، وقتی…
دوستم طاقت نیاورد و با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: حتما می خواستی بگویی کجای کاری… انگار فکر می کنی در سوییس زندگی می کنی.
دوستم پس از کمی سکوت ادامه داد: وقتی ما برای خودمان زیر و رو می کشیم، به قول معروف زرنگ بازی درمی آوریم، آن وقت از گردانندگان امور چه انتظاری داریم…
٭ ٭ ٭
دوستم گفت: یاد خاطره ای در دوردست افتادم؛ در یکی از بعداز ظهرهای تهران که شهر خلوت بود، به اتفاق یکی از دوستانم که پس از تحصیل در آلمان به تهران آمده بود، می خواستیم از چهارراهی رد شویم، من که دیدم حتی از کیلومترها دورتر خبری از ماشین نیست، می خواستم از خیابان رد شوم که او دستم را کشید، و چشم هایم را به چراغ راهنما حواله داد و گفت:
ببین! چراغ قرمز است، صبر کن تا سبز شود، حتما باید زور و قدرت بالای سرمان باشد؟
٭ ٭ ٭
از آن روز عمری می گذرد، و هنوز من و ما و ایشان اندر خم یک کوچه ایم و نمی دانیم و شاید می دانیم و خود را به کوچه علی چپ می زنیم که از ماست که بر ماست!