روزی روزگاری در شهری دیوانگان گرد یکدیگر گرد آمده بودند . دیوانه ای از دیگر دیوانگان پرسید : چرا خداوند ما را دیوانه آفرید؟ هر یک از دیوانگان پاسخی دادند. دیوانه ای گفت: شاید برای آنکه اسباب تفرج خلایق را به وجود آورد . دیوانه ای دیگر گفت : اگر خداوند ما را دیوانه نمی […]

روزی روزگاری در شهری دیوانگان گرد یکدیگر گرد آمده بودند . دیوانه ای از دیگر دیوانگان پرسید : چرا خداوند ما را دیوانه آفرید؟
هر یک از دیوانگان پاسخی دادند. دیوانه ای گفت: شاید برای آنکه اسباب تفرج خلایق را به وجود آورد .
دیوانه ای دیگر گفت : اگر خداوند ما را دیوانه نمی آفرید عاقلان را دیوانه می آفرید .
دیوانه ای دیگر جواب داد : اگر خداوند ما را دیوانه نمی کرد مردم دیگر به که می خندیدند؟
دیوانه ای از گوشه ای فریاد زد و گفت : اگر من دیوانه نبودم ، دیگر چه کسی مرا دیوانه می نامید؟ آن زمان دیگر نامی نداشتم.
یکی دیگر گفت: حال که دیوانه ایم دیده می شویم، اگر دیوانه نبودیم که دیده نمی شدیم .
یکی از دیوانگان سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت: دیوانه اول رو به او گفت : آیا سکوت کرده ای که کسی تو را دیوانه نپندارد ؟
دیوانه پوزخندی زد و گفت: دیوانگی که عیب و عار نیست .در این شهر عاقل بودن ننگ بیشتری دارد .
دیوانگان با تعجب پرسیدند: ننگ عاقلی چیست ؟
دیوانه جواب داد : ننگ است که عاقل باشی ، اما روزی خود را در دست بنده خدا بدانی . ننگ است نیک بودن دیگران را به اندازه بزرگی جیبشان بدانی . ننگ است که عفت دختران و جوانمردی پسران را در اموال پدرانشان بدانی . ننگ است که عابد بودن مردم را به قیمت لباس و ظاهرش را بدانی . ننگ است که اگر کسی در حقت مروت کرد زرنگی خود بدانی . ننگ است که صداقت دیگران را حماقت آنان بدانی . در این شهر دیوانگی ننگ کمتری دارد .
در این میان عاقلی که حرف دیوانه را می شنید گفت : ای دیوانه این چگونه حرفی است که درباره عاقلان می زنی؟
دیوانه نگاهی به مرد عاقل کرد و گفت : این حرف را ازآن جهت می زنم که تو حرف حق مرا به پای دیوانگیم می زنی و با آنکه می دانی درست می گویم باز مرا دیوانه خطاب می کنی .
مسافر تبریز و معتمد نوه چنگیز
۱۵ سپتامبر ۱۲۵۴؛ ۸۶۵ سال پیش در چنین روزی مارکو پولو در ونیز در شمال ایتالیا زاده شد. سفر او به خاورزمین سرچشمه آگاهی بیشتر اروپاییان از آنجا بود.
پدرش از بازرگانان بنام نه چندان توانگر منطقه ونیز و شیفته سفر به سرزمین‌های ناشناخته بود. مادرش که درگذشت او نزد عمه و عمویش بزرگ شد چون پدرش اغلب در سفر بود. در “شگفتی‌های جهان” یا “توصیفی بر جهان” نوشته که پدر و عمویش پیش از او آسیا را درنوردیده‌اند.
۲۰ ساله بود که با قوبلای خان نوه چنگیزخان مغول فرمانروای شرق و خاقان چین دیدار کرد و خاقان او را به عنوان کارآگاه ویژه به سرزمین‌های زیر فرمانش فرستاد تا از اوضاع و احوال مردم سرزمین‌های زیرفرمانش آگاهش کند. ۵۰ ساله بود که پس از ۲۴ سال سفر و حضر در خاورزمین به زادگاهش بازگشت و به عنوان فرمانده یک کشتی جنگی در کارزار میان ونیز و جنوا شرکت کرد و به زندان افتاد. در زندان دیده‌هایش از شرق را برای همسلولی‌اش روستیکلو دا پیزا تعریف کرد و پس از آزادی آنها را نوشت.
او در سفرنامه‌اش فلسطین، چین، ترکستان، عراق و ایران را بسیار دقیق توصیف کرده است. از بندر هرمز وارد ایران شده، از دشت هرمز و رودخانه میناب و یزد و کرمان گذر کرده و بیش از همه به تبریز پرداخته و این شهر را “از معتبرترین و شریف‌ترین شهرها و مرکز تجارت و هنر” دانسته است.
در زمان او مردم اروپا باور نمی‌کردند که کشورهایی خاورزمین وجود داشته باشند و داستان‌ها را بیشتر تخیل می‌پنداشتند ولی به دلیل جذابیت داستان‌ها به شنیدن و خواندن آنها علاقه نشان می‌دادند تا سر انجام کاوشگران و کشورگشایان رد پای او را برای یافتن سرزمین‌های تازه گرفتند. هم اکنون یکی از دره‌های کره ماه را به یاد او نامگذاری کرده‌اند. مارکو پولو در ۷۰ سالگی در زادگاهش درگذشت.