![](https://jomlehonline.ir/wp-content/themes/aban/img/none.png)
نيمه دوم دهه ۴۰ بود، سالهاي ۴۶ و ۴۷ كه عدهاي شلاق به دست، در محافل روشنفكري و نشريات ادبي و غيرادبي با شعار «شعر متعهد و اجتماعي» به جان «رمانتیک سرايان» افتاده بودند و چنین عنوان می کردند كه در دنياي «بمب ناپالم»، «حماسه چهگوارا»، «انقلاب ويتنام» و «معصوميت لومومبا»، مگر ميشود فكر و […]
نيمه دوم دهه ۴۰ بود، سالهاي ۴۶ و ۴۷ كه عدهاي شلاق به دست، در محافل روشنفكري و نشريات ادبي و غيرادبي با شعار «شعر متعهد و اجتماعي» به جان «رمانتیک سرايان» افتاده بودند و چنین عنوان می کردند كه در دنياي «بمب ناپالم»، «حماسه چهگوارا»، «انقلاب ويتنام» و «معصوميت لومومبا»، مگر ميشود فكر و ذهن «خلق»ها را با «شب مهتابي» و «حال و هواي يار» به بي راهه كشيد! و در اين ميان این تيغ تيز انتقادها بيشتر متوجه «فريدون مشيري» بود كه به شاعر «عاشقانه»ها معروف شده بود.
درست به خاطر دارم كه يكي از اين حضرات تيغ به دست در نقدي بسيار تند و تيز ضمن كوبيدن كارهاي «مشيري» به شعر «كوچه» او پيله كرده بود و با داد و فرياد ميخواست ثابت كند كه نه مشيري «شاعر» است و نه كوچه «شعر» متناسب روز!
من كه شعر «كوچه» را چند سال پيش و آن هم نه با تعمق خوانده بودم، با قيل و قال جناب منتقد و از سر كنجكاوي كه به شدت تحريك شده بود، دوباره به سر وقت آن رفتم.
«بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم»
«كوچه» كه به انتها رسيد از گردش سريع خون در رگهايم به وحشت افتاده بودم و برايم مطرح نبود كه مشيري، عاشقانه ميگويد و اجتماعي بلد نيست! و راستش را بخواهيد از آن روز، اعتقادم نسبت به حرفهاي آن منتقد تيغ به دست به شدت متزلزل شد.
در انتهاي دهه ۴۰ و اوايل دهه ۵۰ و در شرايطي كه موج «تعهدطلبي» و «شعر اجتماعي» هنوز بر پيكر عاشقانهسرايان ضربه ميزد، من كار خودم را ميكردم يعني همچنان شعر را دوست ميداشتم و متقدم و متجدد هم برايم چندان فرقي نداشت، آنچه را كه ميپسنديدم و بيشتر شعر ميدانستم، ميخواندم. اما شعر شاعران -به تعبيري- طرفدار نيما، بيشتر ذهن و احساس مرا دربر ميگرفت. علاقهام به كارهاي مشيري هم در چارچوب همين طرز تفكر، روز به روز بيشتر ميشد. در اين گير و دار بودم که ناگهان حادثهاي به وقوع پيوست و آن هم خواندن «اشكي در گذرگاه تاريخ» بود:
«از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرد،
گرچه آدم زنده بود»
خون من هم به جوشش آمده بود! مدتها بود كه با خودم در كلنجار بودم كه انسان ذاتا شاعر، حرف روزمرهاش هم ميتواند شعر باشد و عاشقانه و اجتماعي و اينگونه «اَنگ»ها برايش تفاوتي نميكند!
دنباله شعر مرا بيشتر در قبول «باورم» ياري كرد:
«صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي! جنگل را بيابان ميكنند!
دست خونآلود را پيش چشم خلق پنهان ميكنند!
هيچ حيواني به حيواني نميدارد روا
آنچه اين نامردان با جان انسان ميكنند!»
وقتي شعر را چندين بار تا به آخر خواندم و با وجود فضاي تيرهاي كه شاعر از واقعيتها ترسيم كرده بود، اما نفس عميقي كشيدم كه نشان از راحتي خيال داشت! چراكه منتقدان تيغ به دست فهميده بودند كه شاعر شبهاي مهتابي تا چه اندازه تلخ و گزنده و در عين حال روان و شاعرانه به ميان مردم ميرود و هم زبان و همراه با آنها ميسرايد:
«در ميان مردمي، با اين مصيبتها صبور،
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق،
گفتگو از مرگ انسانيت است»
شهریور ۷۰، بيش از ۲۵ سال از نخستين روزهاي آشنايي من با اشعار مشيري ميگذرد، هرگز او را نديده ام، اما با به هم بستن حلقههاي زنجيري كه از «مادر داشتن»، «كوچه»، «اشکي در گذرگاه تاريخ»، «آخرين جرعه اين جام»، «جادوي بياثر»، «تشنه در آب» و «ريشه در خاك» ساخته بودم او را به درستي ميشناختم؛ او را انساني يافته بودم شاعر و شاعري يافته بودم كه در عين لطافت محض، تمام «تعهد» و «رسالت اجتماعي» يك انسان در بند بند وجودش پیدا می کردم. در ادامه شعر «همیشه با توام» مشیری را می خوانیم:
هميشه با تو
به ايرانم، ايران جاودانهام
معناي زنده بودن من با تو بودن است
نزديك، دور، سير، گرسنه، رها، اسير
دلتنگ، شاد
آن لحظهاي كه بي تو سر آيد مرا، مباد
مفهوم مرگ من در راه سرافرازي تو در كنار تو
مفهوم زندگي است
معناي عشق نيز
در سرنوشت من
با تو، هميشه با تو براي تو، زيستن