هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ «توی شهر با بیشترین سرعت ممکن رانندگی میکنی. خیلی آشفته، خیلی بی دقت. فکر میکنی چون توی اون ساعت از روز خیابون خلوته، فرصت خوبیه تا گاز بدی. بعد، یه عابر جلوی ماشینت سبز میشه. فرقی نمیکنه زن باشه یا مرد. میزنی بهش. همه چی انگار اسلوموشن میشه، […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/
«توی شهر با بیشترین سرعت ممکن رانندگی میکنی. خیلی آشفته، خیلی بی دقت. فکر میکنی چون توی اون ساعت از روز خیابون خلوته، فرصت خوبیه تا گاز بدی. بعد، یه عابر جلوی ماشینت سبز میشه. فرقی نمیکنه زن باشه یا مرد. میزنی بهش. همه چی انگار اسلوموشن میشه، با کمترین سرعت. ثانیهها طول میکشن. عابر بیچاره پرت میشه. مردم دور تو و دور اون جمع میشن…»
«اینکه خیلی موقعیت بدیه. فاجعهس».
«آره ولی صبر کن. میتونه بدتر هم بشه. پیاده میشی. توی سرت صدای زنگ میآد. مثل مسخشدهها. گیج میزنی. همه چی طولانیه انگار. چند نفر میآن سمتت چون فک میکنن ممکنه فرار کنی اما تو حتی توان این کارو هم نداری. بدنت اما سالمه و از خودت میپرسی که چرا تموم نمیشه؟ چرا بقیه نمیرن سر کار و زندگی خودشون؟ چرا دست از سرت برنمیدارن؟ آروم آروم میری سمت جنازه عابر. بعد، فاجعه تکمیل میشه. صورتش رو که میبینی، فاجعه بهت پوزخند میزنه. میفهمی که اونی که زدی بهش، یکی از عزیزای زندگیته. اینجوری تموم میشه، تموم میشی. همونجا؛ در کسری از ثانیه. بعدش دیگه اصلا اهمیتی نداره».
مثل تمام وقتهایی که یک نفر سعی میکند دلخوریها و دلتنگیهایش را بیرون بریزد. مثل زمانی که آدم، خودش هم دقیقا نمیداند دردش چیست. مثل وقتی که یک نفر به این نتیجه ظالمانه میرسد که دورهاش به پایان رسیده است؛ پس تلخ میشود و تصورات تلخش را به شکل یک تصویر کابوسوار تعریف میکند.
تصادف میتواند برای هر کسی رخ بدهد، حتی اگر هنگام رانندگی کمربند ایمنی را هم بسته باشد.
چند کِرم زرد رنگ از لای پوست چروک خورده و درب و داغان صورتش بیرون آمدند. شروع کردند به رقصیدن. همزمان صدای موسیقی را که در سوت و کورِ اتاق به هم ریخته، به شکل به هم ریختهای به گوش میرسید، بلندتر کرد.
«فوران میشود غصههای دلم/ با تو هرچند درد مشترک دارم…»
کرمها میتوانند به صورتهای مختلفی ظاهر بشوند. گاهی به شکل یک وعده پوچ، گاهی به صورت کوچهای که در ابتدایش تابلوی بنبست نیست؛ اما آخرش خیلی زود میفهمی که بنبست بنبست است، وقتی که با صورت به دیوار میخوری. حتی میتوانند شبیه یک رابطه کاری یا عاطفی متعفن باشند، اما شک نکن که اولش بوی تعفنش را احساس نمیکنی.
«ساکتی غرق میشوی انگار/ توی سقط جنین ادواری…».
صدای موسیقی را بلندتر کرد، آنقدر بلند که یکی از کرمها از شدت شعف به جنون رسید. مثل دیوانهها دور خودش میچرخید، جوری که بقیه کرمها با تعجب نگاهش میکردند. حتی یکی از آنها سعی کرد که جلوی این جنون آنی را بگیرد اما موفق نشد. در این میان، او تلاشی نمیکرد. فقط سعی میکرد که غیر از کرمها به چیز دیگری فکر نکند؛ حتی به بنبستهای اختیاری و غیراختیاری زندگیاش. هیچوقت به تلاش بیهودهای که بوی بیهودگیاش همه اتاق را دربرگرفته بود اعتقادی نداشت.
سالها قبل یک غریبه به او گفته بود: «روزی از راه خواهد رسید که میفهمی، هیچ چیزی را احساس و لمس نخواهی کرد. کرمها تو را در اختیار میگیرند و تو، یک رضایت نسبی از خودت منتشر خواهی کرد…».
بهطور ملایمی از پیچ کوچه رد شد. طوری که روی اندک برگهایی که روی زمین افتاده بودند، لگد نکند.
«این وقت از سال، اینجا پر از برگ بود».
یادش رفت که تنهایی دارد از کوچه رد میشود. یک جوی آب قدیمی هم بود که البته مثل قدیمها پر آب نبود و همینطوری آن گوشه برای دل خودش میپلکید. فوق فوقش چند تا برگ، همسفر لحظهایَش میشدند.
رسید به سرازیری قبل از پیچ بعدی. نگاهی به دیوار کناری انداخت.
«…، رحمان، رحمان! ببین با زغال، روی دیوار چی نوشتم…»
به دیوار نزدیکتر شد. بعد از بیستوهشت سال، طبیعی بود که نوشته روی دیوار -آن هم با زغال- پاک شده باشد. همینکه دیوار قدیمی سر جایش بود کفایت میکرد، اما انگار جمله روی دیوار را میدید؛ با خط خرچنگ قورباغه و کج و کوله.
«… رحمان، دیدی خانم معلم بهم صدآفرین داد؟ باید بهش میگفتم که تو برام نوشتی، نه؟».
نه، لازم نبود. هیچوقت لازم نبود که دیگران بفهمند، اما آخرش، تنهایی و او و کوچه… .
«… کاسه و لیوانت رو پُرِ آب کن. بذارشون زیر نور آفتاب تا بخار بشن و برن بالا. بعدش ابر میشن و بارون میآد…».
بعد از بیستوهشت سال هنوز مطمئن بود که «چکامه»، عاشق باران است؛ هر جای این دنیا که باشد.
پ.ن: تقدیم به «در دنیای تو ساعت چند است؟».