کتاب فروغ زندگی از متن انگلیسی با عنوان Spark of life ترجمه شده که نخستین بار در سال ۱۹۵۲ منتشر شد. فروغ زندگی رمانی ضدجنگ است و رمانی که در آن اریش ماریا رمارک از امید و ناامیدی صحبت میکند. اریش ماریا رمارک در سال ۱۸۹۸ در آلمان به دنیا آمد. جوانی او همزمان با […]
کتاب فروغ زندگی از متن انگلیسی با عنوان Spark of life ترجمه شده که نخستین بار در سال ۱۹۵۲ منتشر شد. فروغ زندگی رمانی ضدجنگ است و رمانی که در آن اریش ماریا رمارک از امید و ناامیدی صحبت میکند.
اریش ماریا رمارک در سال ۱۸۹۸ در آلمان به دنیا آمد. جوانی او همزمان با جنگ جهانی اول بود و به زیر پرچم خوانده شد تا در جبهه غرب نبرد کند. رمارک بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹ خانهای در سوئیس بنا کرد و بر آن بود موقتی در آن زندگی کند اما رژیم نازی کتابهای او را که ضد جنگ بود، در آلمان توقیف و تابعیت او را لغو کرد. او شاهد جنگ جهانی دوم نیز بود و در بیشتر آثارش سرباز حاضر در میدان جنگ را محور اصلی داستانهایش قرار داده است، کسی که وحشت هجوم وحشیانه جنگ را متحمل میشود. اریش ماریا رمارک در سال ۱۹۷۰ درگذشت.
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب آمده است: «این داستان ادعای تاریخنگاری ندارد،اما رمارک در آفرینش شخصیتهای آن به خوبی توانسته است نشان دهد که چگونه تاثیر متقابل عوامل بیرونی، به ویژه جنگ و رذایل انسانی منجر به شکل گیری فجایع فراموش ناشدنی در تاریخ میگردد.»
داستان کتاب در یک اردوگاه کار اجباری در پایان جنگ جهانی دوم و در بخشی بهنام اردوگاه کوچک اتفاق میافتد. زندانیانی که از شدت ضعف توان کار کردن ندارند، تا زمانی که مرگ آنها را نجات دهد در این خوابگاهها زندگی میکردند. این خوابگاهها پر از اسکلت و پر از تسلیمشدگان است. زندانیانی که دیگر نمیتوانند نجات پیدا کنند؛ نه به این دلیل که چیزی برای خوردن ندارند و یا انقدر بیمار هستند که نمیتوانند از جایشان تکان بخورند، بلکه به این دلیل که باورشان به نجات یافتن از دست رفته است.
وقتی نیروهای متفقین به شهری که اردوگاه در آن قرار دارد حمله میکنند، اسکلت شماره ۵٠٩ اولین زندانی در اردوگاه کوچک است که به خودش اجازه میدهد باور کند ممکن است نجات پیدا کند و ما شاهد اخرین تلاشها و جنگیدن ۵٠٩ برای زنده ماندن هستیم. در واقع ۵٠٩ شخصیت اصلی داستان است و خودش ترجیح میدهد ۵٠٩ نامیده شود؛ شمارهای که از طرف اردوگاه به او داده شده. چرا که نام واقعی، زندگی گذشتهاش را بهعنوان یک انسان ازاد به یادش میآورد.
جملات ابتدایی کتاب که در عین حال که امیدبخش است (نگاه رو به بالا و باز کردن چشم)، عمق ناامیدی را نیز نشان میدهد:
«اسکلت شماره ۵۰۹ جمجمهاش را بالا گرفت و چشمها را باز کرد. معلوم نبود از حال رفته یا فقط خوابش برده بود. در آن موقع چندان فرقی هم نمیکرد؛ گرسنگی و خستگی چنان رمق او را کشیده بود که حوصله توجه به این موضوع را نداشت. به هر حال گویی در باتلاقی عمیق فرو رفته بود، طوری که امیدی برای بالا آمدن نداشت.» (کتاب فروغ زندگی اثر اریش ماریا رمارک – صفحه ۱)
اما از طرف دیگر نویسنده به شخصیتهای طرف مقابل داستان هم میپردازد، یعنی سربازان و فرماندهان اساس. هر بمبی که از طرف متفقین شلیک میشود، به زندانیان زندگی دوباره میبخشد ولی همین بمب اثر متفاوتی روی نازیها دارد. یکی از این شخصیتها فرمانده نویباوئر است، که با هر حمله شاهد از دست دادن همه آ« چیزهایی است که ناجوانمردانه به دست اورده است.
فرمانده نویباوئر، شخصیت مزور و ضعیفالنفس داستان است که گاه با ترس از ایستادگی در برابر عوامل خشونت – البته نه بهدلیل مخالفت با آن، بلکه به دلیل عدم قاطعیت ذاتی خود – گاه با تمایل شدید به ثروتاندوزی و پایمال نمودن حقوق دیگران و زمانی با نادیده گرفتن تمام جنایاتی که در حوزه مسئولیت وی شکل میگیرد، روز به روز فربهتر میشود تا اینکه جریان زندگی عوض میشود.
اریش ماریا رمارک در در کتاب فروغ زندگی در پی افریدن یک قهرمان یا یک شخصیت بد نیست و به وضوح نشان میدهد در یک جنگ، همه بازندهاند. و نتیجه این میشود که شکنجهگر و شکنجهشده، هر دو روی یک زمین کثیف دراز کشیده و اغشته به اشک، خون، انزجار، بیعدالتی و ناامیدی به هم خیره شدهاند و میجنگند تا اخرین نفری باشند که نهایتاً میمیرند.
مترجم کتاب، شکوه آرونی که ترجمه خوبی از کتاب ارائه داده، درباره آن مینویسد: نویسنده در این کتاب با ظرافت و دیدگاهی روانشناسانه به معرفی شخصیتها و انتخاب موقعیت وقوع حوادث پرداخته است. ضمن آنکه رویارویی با برخی صحنههای داستان دشوار و دردناک است. تاسفآور اینکه حوادثی مشابه همین صفحهها، بخشی از تاریخ زندگی انسانها و البته تلخترین روزهای آن را پدید آورده است و انسانی که به پرهیز از فرگونه فکر یا عمل خشونتآمیز و یا بیان آن باور داشته باشد، تنها میتواند امیدوار باشد که به تصویر درآوردن چنین ابعادی از فکر و اعمال غیرانسانی، به هشیاری هرچه بیشتر نسل امروز نسبت به هرگونه نشانه تعصب، تبعیض و خودبرتر انگاری منجر گردد.
کاری که نویسنده در این رمان انجام میدهد این است که پدیده جنگ و بلایای آن را از ابعاد مختلفی بررسی میکند. در نظر بگیرید که گرسنگی در این کتاب به عنوان یکی از تبعات جنگ آنقدر مورد توجه است که هیچ خوانندهای نمیتواند به سادگی از کنار آن بگذرد. پیشنهاد میکنیم اگر به رمانهای ضدجنگ علاقه دارید، توجه ویژهای به این رمان و البته رمان «در غرب خبری نیست» داشته باشید.
جملاتی از کتاب فروغ زندگی
«کهنهسربازها در گوشه سمت چپ درِ اتاق مستقر بودند. تعداد آنها به دوازده نفر رسیده بود. دو ماه پیش چهل و چهار نفر بودند. سرمای زمستان جان بیشتر آنها را گرفت. همهشان میدانستند که در آخر خط هستند؛ جیرههای غذا روز به روز کمتر میشد و گاهی هم یکی دو روز اصلاً غذایی در کار نبود؛ آن وقت بود که بیرون ساختمان توده اجساد بر روی هم جمع میشد.»
«ظاهرا زندانبانان اردوگاه کوچک را بخش خوش اقبالها میدانستند گرچه بیشتر ساکنان ان چنان ضعیف بودند که بیش از یکی دو هفته تاب تحمل این خوش اقبالی را نداشتند. گروه کوچکی از این مردان سرسخت در خوابگاه ۲۲ ساکن بودند انها با ذوق به جا مانده از شوخ طبعیهای پیشین و به طنزی تلخ خود را کهنه سرباز مینامیدند. ۵۰۹ یکی از انها بود او را چهار ماه پیش به اردوگاه کوچک اورده بودند. زنده ماندنش بعد از این مدت حتی بریا خود او هم شبیه یک معجزه بود.»
«ان روزی که انها اولین یهودی را بدون محاکمه به قتل رساندند، قانون زندگی را زیر پا گذاشتند، انها میگفتند جان چند یهودی در برابر یک المان مقتدر و بزرگ چه ارزشی دارد؟ انها چشمان خود را بستند. انها ارتشی داشتند که در ان زمان متعلق به ادمکشها نبود. ارتش میتوانست یکروزه به همهی این ماجرا پایان دهد. اما جلوی ان را نگرفت. به همین دلیل اکنون خداوند انها را بهسزای اعمالشان میرساند. زندگی هر موجودی ارزشمند است. حتی مفلوکترین موجودات.»
«محوطه اطراف دروازه و ساختمان کوره آدمسوزی معمولاً خطرناک بود. غالباً اساسها و سرجوخه برویر آن اطراف پرسه میزدند. برویر خوشش نمیآمد کسی زنده از سیاهچال بیرون بیاید. دستور نویباوئر اجرا شده و خاتمه یافته بود. حالا آنها مرخص شده بودند و یک بار دیگر آزاد بودند.»
«آنها آزاد بودند امّا نمیدانستند با آزادی خود چه بکنند. برای بسیاری از آنها تصوّر آزادی آنقدر بزرگ بود که به بعدازآن فکر نکرده بودند؛ و حال که یکمرتبه به آزادی رسیده بودند، میدیدند در ورای آن خبری از بهشت و معجزات نیست و هیچ جادویی نمیتواند آن سالهای گذشته را بهیکباره بازگرداند. آزادی فرارسیده و با خود رنج تنهایی و خاطرات وحشتناک را بههمراه آورده بود.»