انگار بالاخره سفر من دارد شروع می شود
انگار بالاخره سفر من دارد شروع می شود

امروز صبح تو کلیسا، عطر تازه ی تاج ها و دسته های گل و گیاهی که ساختمان را تزئین کرده بودند، روی بوی ماندگی همیشگی اش سرپوش گذاشته بود؛ اما گل و گیاه کمکی به حال و هوای سرد و سنگین کلیسا نمیکرد. خانم ها از روی ادب سرشان را برایم تکان دادند. چون مجبور […]

امروز صبح تو کلیسا، عطر تازه ی تاج ها و دسته های گل و گیاهی که ساختمان را تزئین کرده بودند، روی بوی ماندگی همیشگی اش سرپوش گذاشته بود؛ اما گل و گیاه کمکی به حال و هوای سرد و سنگین کلیسا نمیکرد. خانم ها از روی ادب سرشان را برایم تکان دادند. چون مجبور بودند. خیلی از املاک این حوالی مال من است. اما اسم خانواده من بد در رفته است، حتی بعد از گذشت چند قرن. شهرت بد می تواند نسل به نسل ادامه پیدا کند. کشیش، آقای پاک لا، ردای ارغوانی پوشیده بود و از رستگاری و آمدن کسی حرف می زد که بدی هارا پایان خواهد داد. برای نخستین بار به موعظه دل دادم. نه! نه اینکه یکباره نوری دلم را روشن کرده باشد. موضوع این است که ظاهرا بعد از این همه سال، در زندگی خودم رازگشایی هایی دارد رخ می دهد.
بعد از مراسم، کالسکه برگشت به کاخ. همین که وارد حیاط شدیم، دیدمش. خورشید زمستانی به شدت میدرخشید و من فقط توانستم خطوط هیکلش را تشخیص بدهم. بدن لاغرش را، جوانی که هنوز درست حسابی مرد نشده. با آن موهای نامرتب. باغبان جدید من، که می گویند اگر بذر سنگ بکارد، سبز می شود. نزدیک که شدم، تعظیم ناشیانه ای کرد. اصلا بلد نیست چطور با بالاتر از خودش حرف بزند، اما این کوچکترین اهمیتی ندارد. چندتا گیاه و ساقه را تو دستش میپیچاند و به شکل توپ در می آورد. در جواب سوالم که دارد چه کار می کند؟ گفت برای خواهر مریضش دسته گل درست می کند. گیاه ها را به طرفم دراز کرد تا عطرشان را بو کنم. عطری قوی، که چشم را آب می انداخت. رزماری، نعناع و تیمیان. چیزی وادارم کرد در مورد این خواهر بیشتر پرس و جو کنم. ظاهرا دو یتیم هستند و آن طفلکی بعد از مرگ مادرشان حال خوبی نداشته. واقعا دخترک را دوست دارد و خیلی غمگین است که او را تنها گذاشته. تصویری که از آن دختر برایم کشید، موهای خیلی کوتاه و علاقه شدیدش به لباس های پسرانه، آنقدر شبیه به آن پیشگویی بود که نزدیک بود تعجبم را با صدای بلند نشان بدهم. (کودک گمشده و غمگین، آن که گاهی پسر و گاهی دختر است، سفرت را به پایان می برد و برایت دانش به ارمغان می آورد.) من سالهاست با این پیشگویی غیر قابل درک زندگی کرده ام. وسوسه شدیدی وادارم کرد به او بگویم که باید خواهرش را بیاورد پیش خودش. گفتم که می تواند از یکی از کلبه های قدیمی مرز املاک من استفاده کند. گفتم که در مورد شهرتش شنیده ام، اینکه می تواند گیاهانی را پرورش بدهد که هیچکس دیگری نمی تواند شبیهشان را از خاک بیرون بیاورد. رنگش سرخ شد و این مرا به خنده انداخت. من او را آورده ام اینجا چون می خواهم با کمکش یک باغ گیاهان دارویی در زمین هایم ایجاد کنم. با استفاده از استعداد خاص او این کار را خواهم کرد. وقتی بیشتر در این مورد با او حرف زدم، به پهنای صورتش لبخند زد. در صورتش آنقدر امید و قدردانی دیدم که برای کنترل خودم، ناچار شدم شنلم را روی شانه هایم بکشم تا دستم را به طرفش دراز نکنم.
به جوانک گفتم: (باید برنامه ریزی های زیادی بکنیم. حالا که زمستونه، کار زیادی تو باغ ها نداری. وظایفت رو که انجام دادی، می تونی اون کلبه رو برای زندگی خودت و خواهرت آماده کنی. برای کریسمس می تونه بیاد پیش تو. یعنی یک ماه دیگه. منم یک کاری تو کاخ براش پیدا می کنم. اگر چیزی لازم داشتی، به ناظم کاخ بگو.)
تو حیاط راه افتادم و رفتم طرف خانه. میلرزیدم، چشم هایم پر از اشک بودند، شاید هم علتش سرما بود. انگار بالاخره سفر من واقعا دارد شروع می شود. شاید وقتش رسیده باشد که همه چیز را ثبت کنم. چون ممکن است روزی دانشجوها بخواهند از قدم به قدمش باخبر باشند. میترسم اگر ننویسم، هرگز کسی باورش نکند. انتظار نداشتم کریسمس برایم شادی بیاورد. وقتی فقط دو ماه از مرگ مادرت گذشته باشد، به این راحتی ها احساس آرامش نمیکنی. وقتی مادرم از دنیا رفت، مرا فرستادند پیش خاله کاترین و بچه هایش جیمز و هانا. کلبه شان سرد بود و خودشان سردتر. خاله ام بی رحم نبود.
اما مهربان هم نبود. تمام مدت جای خالی مادرم را حس می کردم و بیشتر وقت ها دلم برای تام، برادر بزرگتر و بهترین دوستم تنگ می شد. تام شانزده سالش بود و داشت مرد می شد. استعداد عجیبی برای کاشتن و عمل آوردن گل و گیاه داشت. باغچه کوچک سبزی کاری خانه ما در شان ملکه ها بود.
چیزی از آمدنمان به خانه خاله ام نگذشته بود که یک خانم خیلی پولدار تام را اجیر کرد که مهارتش را تو باغچه های جدید او به کار ببرد. مشکلمان دوری راه بود و تام نمی توانست زیاد پیش من بیاید. با اینکه مادرمان خواندن و نوشتن را به هر دومان یاد داده بود، تام استعداد نوشتن نداشت و برایم نامه نمی نوشت. تک و تنها افتاده بودم اینجا و هیچ کس را نداشتم که با او درد دل کنم. تازه هشت هفته گذشته بود.
اگر دوست دارید متن کامل کتاب «خانه افعی» نوشته «بی داونپورت» را بخوانید، به سایت انتشارات پیدایش به آدرس peydayesh.com مراجعه کنید یا با شماره تلفن ۰۲۱۶۶۹۷۰۲۷۰ تماس بگیرید. از اپلیکیشن طاقچه هم می توانید نسخه پی دی اف این کتاب را خریداری و مطالعه کنید.