بر خلاف عادت هرروزهاش صبح که از خواب برخاست معطوف به نوری شد که از پنجرهی اتاق ورود پیدا کرده و بر تاریکی حاکم بر شب و بر اتاق روشنایی زیبا را حکاکی کرده بود. او نیز با سرنیزهی روز شکافی را در پلک چشم و لبخندی بر لبانش کَند و سپس آهی در نُتی با ناله بر نَفَسهایش نواخته شد، پر از تأسف برای ناکامی روزهای رفته، اما نفسی محکمتر از دَمی قویتر برخاست که امروز شروعی دوباره خواهد بود. روزی که باید روح و تن را مثل ماشینی با قدرت موتور بالا در جادهی زندگی انداخت، غرید و پیش رفت اما جادهی زندگی گاهی چنان نامهربان و خشمگین است که پر میشود از تپههای ناهموار کوچک و بزرگی که غریدن و رفتن یا پارک کردن و ماندن مهارتی عظیم میخواهد و این مهارت به دست نمیآید مگر با آموزش، و آموزشی حاصل نمیشود مگر با سرمایهگذاری کردن روی ذهن. به قول معروف باید جیبمان را در ذهنمان خالی کنیم وگرنه با آموختههای آبا و اجدادیمان جادهی زندگی چون نیزاری از بایدها و نبایدها و عادتهای چغل و خشکیست که هیچ عملی کارگر نمیشود. این نیزار حاصل همان بذرهاییست که در کودکی درون ذهن حاصلخیزمان پاشیدهاند و امروز میوهای بزرگتر از سرزمین ذهن ماست که برای تغییر بذر افشانی باید خیلی از باورها را شکست و فرو ریخت. در غیر این صورت نه برای ماندن و نه برای ادامه دادن هیچ حرکتی مؤثر و امکانپذیر نخواهد بود.
- نویسنده : سمیه عسکری