سوار اتوبوس که شد، بعد از جاگیر شدن حواسش به صدایی که داشت از هندزفری موبایلش پخش می شد، بود. داشت در رخوت و صلابت صدای شاملو حل می شد، اونجا که با موسیقی پس زمینه بابک بیات تلفیق شده و میگه…. در خلوتِ روشن با تو گريسته‌ام / برای خاطرِ زنده‌گان، و در […]

 

سوار اتوبوس که شد، بعد از جاگیر شدن حواسش به صدایی که داشت از هندزفری موبایلش پخش می شد، بود. داشت در رخوت و صلابت صدای شاملو حل می شد، اونجا که با موسیقی پس زمینه بابک بیات تلفیق شده و میگه….

در خلوتِ روشن با تو گريسته‌ام / برای خاطرِ زنده‌گان،

و در گورستانِ تاريک با تو خوانده‌ام / زيباترينِ سرودها را

زيرا که مرده‌گانِ اين سال / عاشق‌ترينِ زنده‌گان بوده‌اند…

ناخودآگاه سرش رو بلند می کنه و چشمش به آینه جلوی راننده می افته.  شاملو با موهای یکدست سفید و عینک به چشم، متفکر به روبه رو خیره شده… مات می مونه که تاثیر صداست یا با همزاد شاملو همسفر شده…!

از اونجایی که عینک آفتابی به چشمش داره، با خیالی آسوده چشماش روی رویای حضورش توی شهر خاکستریه خسته و گرمازده ثابت می مونه و هر حرکتش رو دنبال می کنه؛ دست چپش که حائل چونه اش شده و انگشت سبابه ای که به دندون گرفته و توی عوالم خودش غرق شده و دست راستش که با یه دستبند استیل خاص روی دنده قرار گرفته.

جناب شاملو انگار سنگینی نگاهش رو حس می کنه چراکه هر از گاهی از آینه بهش نگاه می کنه، اما او با سنگر گرفتن پشت عینکش به روی خودش نمیاره و همچنان محو تماشای شاعر مورد علاقه اش شده، حتی وسوسه عکس گرفتن ازش عجیب ته دلش رو قلقلک میده، اما فرصتی دست نمیده، در عوض توی ذهنش حک میشه، چیلیک!

دست‌ات را به من بده / دست‌هایِ تو با من آشناست

ای ديريافته با تو سخن می‌گويم / به‌سانِ  ابر که با توفان

به‌سانِ علف که با صحرا / به‌سانِ باران که با دريا

به‌سانِ پرنده که با بهار / به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گويد

زيرا که من / ريشه‌هایِ تو را دريافته‌ام

زيرا که صدایِ من / با صدایِ تو آشناست…

چقدر خوبه که روزش با همچین اتفاقی شروع شده، موقع پیاده شدن انگار که آقای راننده چیزی حس کرده که با نگاه سنگینش بدرقه اش می کنه! چقدر دلش می خواست می تونست بره جلو و با یه لبخند مهربون بگه، آقای راننده شباهت بی نظیری به شاعر مورد علاقه من داری، مرسی که روزم رو ساختی، اما جسارت همچین کاری رو ابدا نداره، در عوض با یه عالمه حس خوب پیاده میشه و کل روزش با یادآوری گاه و بی گاه اون اتفاق می گذره…!

کاش روزها با دیدن فروغ، شاملو، سهراب و سایه آغاز می شد و شب ها که خسته و ناامید از زندگی ای که هر روز سخت تر می گذره، با دیدن اخوان و صداش به آخر می رسید…

دست مرگ اندیشِ سرد و ناجوانمردت / چون دلِ تاریک بی دردت،

دور باد از قامتِ بی قیمتِ من، / دور ….

اون موقع شاید کمتر صدامون رو روی هم بلند می کردیم یا  دوست داشتن رو از هم دریغ نمی کردیم، کاش!

صدا پیشه طلایی

پرویز بهرام در ۴ مرداد ۱۳۱۲ در تهران به دنیا آمد و اصالتاً بابلی و دارای مدرک کارشناسی حقوق قضایی و سال ها وکیل دادگستری بود. پرویز بهرام پس از اتمام دبیرستان وارد دانشکده‌ی حقوق شد واز زمان فارغ‌التحصیلی تا همین اواخر که حدود چهل سال می‌شود، هیچ وقت کار وکالت را رها نکرد. با اینکه علاقه وافری به رشته حقوق و کار وکالت داشت از دهه بیست با همکاری لطیف پور و جعفر والی وارد عرصه دوبله شد و اولین دوبله خود را در فیلم ایتالیایی هنرپیشه انجام داد.  علاقه‌ی او به نمایش تا حدی بود که از همان آغاز دوره‌ی دبیرستان، ضمن تحصیل، با گروهی که تشکیل داده بود، هر جمعه یک نمایشنامه را روی صحنه می برد. بعد ها وارد هنرستان هنرپیشگی و هنرهای دارماتیک دانشکده ادبیات شد و پس از تعلیم زیر نظر مدرّسان برجسته‌ای چون پرفسور کوئین بی و دیوید سین در رشته‌ی کارگردانی، بازیگری و نویسندگی تئاتر فارغ التحصیل شد. بهرام به دنیای شعر و ادب بسیار علاقه داشت و با نویسندگان و شاعران بزرگ حشر و نشر داشت. کتابخانه بسیار بزرگی را گردآوری کرده بود و بیشتر وقت خود را در این کتابخانه صرف خواندن کتاب های هنری، حقوقی و روزنامه میکرد. دوستان شار زیادی داشت اما شاملو، اخوان، فریدون مشیری و نصرت رحمانی از دوستان نزدیکش بودند. همچنین فیلمی را با فروغ فرخزاد بازی کرد که در اواسط این فیلم فروغ فرخزاد دچار سانحه تصادف شد و درگذشت و این فیلم نیمه کاره رها شد. این صداپیشه بزرگ سالها با بیماری سرطان خون دست و پنجه نرم و شیمی درمانی میکرد که در نهایت در صبح ششمین روز خرداد سال هزار و سیصد و نود و هشت از زندگی دست شست.