![](https://jomlehonline.ir/wp-content/themes/aban/img/none.png)
مهدیه کیهانی- هومن حکیمی استاد «کیوس گوران» تجسم عینی دانش و وقار و فروتنی است. نه از آن دست فروتنیها که امروز باب شده و بیشتر شبیه تعارف و اداهاست. یکجور «فولک» خالص و ناب دارد این مرد که فرهنگ و هنر ایران و مازندران به او مدیون است. او از جمله هنرمندان ماندگاری است […]
مهدیه کیهانی- هومن حکیمی
استاد «کیوس گوران» تجسم عینی دانش و وقار و فروتنی است. نه از آن دست فروتنیها که امروز باب شده و بیشتر شبیه تعارف و اداهاست. یکجور «فولک» خالص و ناب دارد این مرد که فرهنگ و هنر ایران و مازندران به او مدیون است. او از جمله هنرمندان ماندگاری است که ماندگاریاش از خودش و سپس از فعالیتهایش میآید. با این «میراثدار صدیق قبیله ما» درباره خودش، سلایق و علایقش و آنچه که به آن میاندیشد و باور دارد و با آنها زندگی کرده است گفتوگو کردیم؛ با مردی که برای تمام فصول است.
در ابتدا بسیار متشکرم که دعوت ما را پذیرفتید و افتخار گفتوگو با کیوس گوران را شامل حالمان کردید. کیوس نامی آشناست که شَنیدنِ دوبارهاش قلب پیر و جوان و خرد و کلان را به روشنی میآمیزد. لیکن ترجمان این نام به نقل از خودش حلاوتی دگر دارد. برای مخاطبان ما از کیوس بگو… از این روستازاده بلندنظر که در سالهای عمرش عشق را روایت کرد.
به حکم ادب و اخلاق باید سپاسگزار شما باشم که با جانِ آشنا به سراغم آمدید. خلوتِ باغسرای من بدلِ روستای پاکدلی است که پیرانگی دم را پذیرفت و من نیز به مامنِ سایهسارِ نارنجستاناش، دل خوش کردم به دمنوشِ برگ و بارِ او و سورساتِ دفترم را تدارک میبینم. روستازاده من به عزلتِ این «لتکا» عاقبت به خیر شد، چه که به تعبیرِ نیما، همیشه از «دونانِ شهرستانی» فراری بودهام!
در جایی گفته بودم که مادرم «پریدختِ ارفه کوه» بود و خویشِ امیرِ سوادکوه-امیر موید! «کیوس» نامی بود که یکی از نوادگان امیر بر سر داشت و پدرم خواست که مرا هم در شناسنامه بدین نام مفنخر کند و چه سنگین بود این نام بر بی دست و پای من، که تکیه به حرمتش داشتم- بیآنکه شایستهاش باشم…! و از بدِ حادثه شناسنامهام گم شد -در همان اوانِ خردسالی گم شد- و چون نوبت به صدور المثنی رسید، کژسلیقگی مأمور ثبت احوال، «کیوز» را بدلِ «کیوس» نمود و آب هم از آب تکان نخورد اما من خود به بسیاری اوراق و اسناد، «کیوس» را برگزیدم که از پسر قباد، سردار خشایارشاه به فرزند سیفالله خان باوند رسید و از اوی ارژمند به بیمقدارِ من…!
روزی به محضرِ زندهیاد استاد باستانی پاریزی بودم که بر من چنین نوشت: «ای همنامِ بادر انوشیروان، بدان که ما هم که دو تا گوش دراز داریم، چیزی که در خورِ شنیدن باشد نمیشنویم…». و من نیز روزی در خدمت زندهیاد کیوس خانِ باوند، بوسه به دستانش نثار کردم و اضاره به فسوس و فغانم که همنامِ ایشانِ بزرگ شدم و محروم از سمع سخناش…!
در مورد شعر و موسیقی فولکلور و جایگاه آن در مازندران برای ما بگویید؟ اینکه اهمیت پرداختن به این دو چیست و چه اندازه بدان وقع نهاده شده است؟
فولک و ساز و سرود و هنرِ بومی در حقیقت از نشانهها و ابزارِ تعریفِ هویتِ بومی ماست که به ضرورتِ نیکشناسیِ هویت و پاسداریِ آن، باید به اهمیت و اعتنای آن همت گذاشت. به عبارت دیگر، چشم بستن از هویت و بیاعتنایی به مبنای آن، خروج از آشنایی و رها به غربت و گمنامی است! با این مختصر و بدین اجمال، در شرح ضرورتِ اعتنا به فولک، این نیز گفتنیست که در این دیار -مازندران- التفات بایستهای بدان نشد و سعیِ مراکز خصوصی هنر در اعتلای آن نه کافی است و نه رافعِ مسئولیت مراکز و مراجع فرهنگی و هنریِ دولتی! حتی به صدق میتوان گفت که مراکز و مراجع مسئول و ذیربطِ دولتی، تلاش و تقلای دور از انتظار هم دارند که از همین مساعی اندکِ بخش خصوصی رفعِ اثر کنند.
آنچه از دیدگاه من در جایگاه یک مخاطب بیش از دیگران به چشم میآید جاری بودنِ زیست بومی شما در اشعارتان است. به گونهای که روزمرهترین وقایع، در شعر شما کارکردی شاعرانه مییابد و مخاطب را به وجد میآورد. در اینباره برایمان بیشتر صحبت کنید.
از دقت التفاتِ شما ممنونم که چنینام میبینید! آری، منِ جاری و ساری به زیستبومِ خود، به تکلیفی که دارم -و عهدی که به عمل و انجام آن بستم- جز این نباید باشم و نیستم نیز. به اعتقاد این بنده، «شعر» انعکاسِ موضونِ تپیدنهای «دلِ» شاعر است که آن را به پای دیار و همدیارِ خود دارد. «بومسرود» به بوم و بر نظر دارد و جریانش با زلالِ زندگیِ بومی هماهنگ و منطبق است. من با «مشتی جانَلی» بر سرِ راهِ بهار «لمپا» روشن میکنیم- برای گیلا (=ماده گاوِ)، «رمضوندائی» دعا مینویسم- «کَهَرِ» «جانبرار» را تیمار میکنم و بر پشتش «پرزو» میکشم. وقتی زمین بر عارضِ ماه سایه بیفکند- «زِل» بگیرد- همراهِ «سلیمه خاله» گریه میکنم…! صدای سرزمین مادری -زیستبوم-ام به نای من سپرده شد و چنین است که مرا جاری به نغمههایم میبینید -من از اصلِ خود دور نمیشوم- من باقیام به عهد:
«مردِم آی مردِم! شمه دور من بگردم؟
من حمالسّه ازین قبله دگردم!»
به گمانم کار برجستهای که شما در زندگیتان مرتکب شدهاید اشعارتان است، روایتی مدرن در ادبیات فولک! جهانبینی و دیدگاهی نو را که در فرهنگی پیرسال گستراندید و از آن پاسبانی کردید و این موضوع پتانسیلِ زبان و فرهنگ بومی و آیینی را گواه میشود. حضور شاعری چون کیوس گوران یکی از درستترین جریانهای ممکنِ ادبیات را رقم زد اما چرا این حرکت و پویش عقیم ماند و چرا کیوس شاگردانی چون خود ندارد که این راهِ دراز و ناهموار را ادامه دهند و این شیوه را بگسترانند؟
من اگر بخواهم به برخی اتفاقات زندگیام اشاره و از فخر خود به حدوثشان بگویم، شاید تسبیح صددانهای ساخته که از حوصله این مقال خارج است اما مشخصاً به دو حادثه مباهاتام است؛ کار اداری در خدمتِ آب و کار فرهنگی در خدمتِ شعر-بومسرود! من از سال چهل به جرگه روزنامهنگاری درآمدم و شروعاش به حضورِ اندکِ یکساله بود اما در همان مدت، به رغمِ شور و شیداییام در این کار، دریافتم که به قولِ یکی از دبیرانِ وقتِ سرویسِ حوادثِ رونامه اطلاعات، به زودی نفله خواهم شد! دکتر بهرهمند را در سمتِ سردبیرِ «تهرانجُرنال» داشتیم و من که به همکاریِ او درآمده بودم، به توصیه مرحوم مسعودی، مدیرِ موسسه اطلاعات، قرار شده بود با سرویسِ حوادث روزنامه اطلاعات فارسی همکاری کنم. ایضاً با آقای ارونقی کرمانی، مسئول اطلاعات هفتگی نیز گفتوگویی شد تا مطالبی برای مجلهاش بدهم اما به تعبیر همه دبیران و سردبیران، «شورش» را در آوردم و مدام با محرمعلی خان، سانسورچیِ آن زمان کلنجارمان بود! دیدم عرصه تنگ است و من که سابقه مشعشع خانوادگی به مخالفت با حاکمیت داشتم، با دستِ قلم دارم موجباتِ «نفله» شدنم را فراهم میکنم. در پیِ اتفاقات دیگری که پیش آمد، راهیِ خوزستان شدم و در آنجا بود که زمینه اشتغالم در بخشِ آبِ وزارتِ نیرو -آن زمان «بنگاهِ مستقل آبیاری»- فراهم شد و مرا همراه و همآوای مجاری آبی کرد. گفتنیام در پای آب بسیار است که به مجال دیگرش میگذارم.
من به زمزمههای رود بود که دیدم دلِ مترنمی دارم و میتوانم آوازش را جاری کنم. این حادثه نیکبختیام را کامل کرد؛ درد بود -رنج بود- مشت بر دهان و بند بر دست نیز اما راهم به دریاخانه ختم میشد- آب را به آبخانه و ترانه را به دفتر! کاسب کمال نبودم -ضحیفه بازاری نمیخواستم- یک مداد و رقعهای که سخنم را در برگیرد… همینم بس بود! من این اتفاق را به فال نیک گرفتم و خواندم و خواندم -به خلوت هم- تا سرودم آفتابی شد، من و مخاطبینم به هم رسیدیم و لذت بردیم. وقتی در گذر روزانه کسی قرار بر من بست و نوشتهای به دستم داد که: «تو میراثدار صدیقِ قبیله مایی..!»
این حادثه (رویآوری به بومزیست و بومسرود) اتفاق شیرین بود اما رنج میانه باقی است! اصرار و پایمردیام بر عهد، هزینهها داشت که همه را به رغبت پرداختم. شادمانیام در این زمان که سوادِ گورستانام هویدا شد به این سبب است که به عهدِ بسته باقی ماندم.
اما در چرایی این مهم که به تعبیر شما «حرکت و پویش» در تعمیم و اعتلای بومسرود را عقیم گذاشتهام و میخواهید کسانی باشند که بتوانند «این راه دراز و ناهموار» را ادامه دهند، توضیح مجمل میدهم:
شما میدانید -حتماً میدانید- که شعر تنها با توانایی قلم و آشنایی با قانونمندیهای نحوی نمیتواند «آن» باشد که مرادِ من و شما در این بحث و در این سؤال بخصوص است -آنکه نزولِ آسمانیاش شانی شایسته دارد- آن که برخی و بسیاری «وحی» اش میشناسند یا به قولِ «میرشکاک» پشت سر وحی! برای چنین شعری نمیشود شاعر ساخت یا اگر آموزشی برای مقدمات میخواهد -که میخواهد- آن «جانمایه» را نیز به هنرجو و دانشپژوهاش عطا کرد. شاعر چنین شعر، به باور و اعتقاد و ایمانیست که خلل نمیپذیرد! صرف نظر از اینکه بیمقدارِ من به مرتبتی نیست که با قسمت آخره سؤال شما نسبتی پیدا کند، این عقیده را البته دارم که اگر من و ما را اذن و اجازتی به ارائه آزاد و بیمضایقِ افتد و دانیِ سرودههایمان دهند، طبعاً اقبالی در پی خواهد آمد که به پیگیری نظر و نیت ما و گسترش این شیوه، منتهی خواهد شد.
«یک نیستان را به فریاد آورم، از شهیدان وطن یاد آورم».
در ادبیات امروز این موضوع کمتر مورد توجه قرار گرفته است که ادبیاتی غنی و متمول نامیده میشود که حاصل گردهمآیی و در هم آمیختگیِ ادبیات خردهفرهنگها باشد. با توجه به دور از دسترس بودنِ تریبونِ معرفی برای بسیاری از صاحبانِ هنر، و تریبون به دست گرفتنِ عده قلیلی که از قضا از علم و هنر کمبهرهاند، اهمیتِ پرداختن به این خردهفرهنگها چگونه است و شیوه درستِ مقابله با جریانهای غلطِ جاری چه میتواند باشد؟
صادقانه بگویم که نه به دیار ما، مازندران، که در ایرانِ ما بحث فرهنگ پای لنگی دارد و همین نقص و نقیصه سبب گشایش دست و بالِ آنانی میگردد که خویشی و قرابتی با هنر ندارند. اولاً غنا و تمول ادبیات حتماً حاصلِ گردهمآیی خردهفرهنگها نیست، یا من چنین میپندارم! اما در مجموع باید بگویم که در این آبادی، هیچ امری ایستا به قاعده نیست، که قائم به نظرِ حاکمانِ وقت و بر نخیلاند! در اینجا فرهنگ و هنر تعریفِ به ذات ندارند، و اصلاً بدان معنی که ما در گماناش داریم، محلی از اعراب ندارند! در اینجا هر تریبونی که بخواهد صدای ناموافق را انعکاس دهد، از پایبست ویران است…! اینجا «آینه» شکستن بر «خود» شکستن «مرحج» است. اینجا «فرهنگ» و «ادبیات» به تبعاش، به قیودی منوط است که عنایت به خُرد و ریز آن امری فرعی خواهد بود؛ اصل، حدود و ثغوری است که با خط قرمزها مشخص میشود. در چنین فضا و در غیبتِ آزادی، غریب نیست که صدای غوکان بر آواز نجیب پیشی بگیرد! در این معرکه از صدا و سرود اصیل کاری برنمیآید چون میدانی برای حضور و بروز وجود ندارد. «هنرمندِ متعهد این دوران» همین که سقوط نکند و «غمِ نان» اش به پرتگاه نبرد و به فلاکت نکشاند، دست به کارستان برده است. ما بر این واقعیت تاکید داریم که دلیلی به توجیه سقوط خود نخواهیم داشت! و تاریخ ما را نخواهد بخشید که هم «میدانستیم» و هم «میتوانستیم»!
پس عزلتمان مبارکمان باشد و اشکِ به خلوتمان! ما همچنان به روایتِ عشق باقی میمانیم و عاشقانههامان را بر «رَفِ تاریخ» باقی میگذاریم، شاید آیندگان را دستی بلند دادند و اذنی به تبعاش که به سرود ما دست برسانند که به همین اندازه هم عمل به رسالت کردیم…!
استاد گوران شما به نوعی در ادبیات فولک مازندران جریانساز هستید و اهمیت حضورتان در فضای هنرِ استان، و حتی کشور بر کسی پوشیده نیست اما تا به امروز کتابی از شما منتشر نشده است. دلیل این اتفاق چیست و مخاطبانتان چگونه میتوانند به آثار شما دسترسیِ جامع و کاملی داشته باشند؟
اجازه میخواهم نخست تکلیفِ خودمان را با واژه «استاد» که احساس میکنم بدان به سُخرهام میگیرند (میگیرید!) روشن کنم و بگویم «شاگردِ شکرریز» را «استادِ قند» خواندن، همان سُخرهای است که به اشارت بردم.
نمیدانم سخاوتمندیِ توام با محبت چرا به چنین فراوانی رسید که بی دست و پای مرا هم زمره اساتید میبرند؟! ما نباید چنین آسان رضا به مرتبتی بدهیم که امثالِ من، تا به نخیلاش راه درازی در پیش دارند.
و بماند- این واقعیت را قبول دارم که حضور من در دایره سرایندگانِ بومسرود تحولی ایجاد کرد و خط و ربطام آنسان پی گرفته شد که خود در مقابلِ پویندگانِ این راه سر تعظیمام است. من خواستم سرودِ تبری از موضوعیتِ نواجشگونه آغازیناش فاصله بگیرد: غزل بشود، به قصیده درآید، حکایاتِ روز را به ابیاتِ مثنوی ببرد، شرحِ درد زمانه را به زبان بگیرد، نقد کند، به هزل و هجو رو آورد و…!
خُب، شعری اینگونه که به «سیاستِ» شاعرش ختم میشود، نه اذنِ نشر به کتاب دارد و نه رخصتِ آواز در سی دی یا نوار! پس فرق نمیکند سخن و سرود را چو سروِ باغچه برآریم یا به کنج طاقچهاش بسپاریم! وانگهی، کتابتِ سرودههای تبری، با آوانگاریهایش، چندان به رغبتم نیست زیرا سخن صادقانهای که در بیانِ اشعار مازنی میبینیم، با صدای سرایندهاش بیشتر پذیرفته میشود، من به سالها اقدام خود چنین نتیجه گرفتم. گویشِ تبری با کثیر لهجهها فقط با آوای آن مورد استقبال قرار میگیرد. به نظر بنده گویش تبری، با همه پراکندگی لهجهاش، موسیقی زیبایی دارد که کتابتاش اقبالِ مخاطب را زایل میکند. یعنی شعرِ مرا از زبانِ من بشنوید نه از خطوطِ کج و کوله کتاب!
در نهایت میخواستم بدانم آیا برنامهای برای مدون شدن جریان شعر فولک مازندران دارید یا خیر؟
من طی سالها حضور در عرصههای فرهنگی-اجتماعی، به این نتیجه رسیدم که اگر «مطالبه» ای در میان باشد، ما ناگزیر خواهیم بود که تن به قهرِ طلب مطالبهگر بدهیم و در آن صورت، اعمال و اقدامِ ما در جهت تأمین نظر ایشان خواهد بود. در مورد فولک و فرهنگ بومی -و مشخصاً بومسرود- نخست باید اهل طلب را داشته باشیم و مطالبهاش را برای فولک. مردم ما البته به بومسرود رغبت دارند و اگر سرودی تا به پرده گوششان سر بکشد، به رغبتاش میپذیرند اما اگر به شمار انگشتانِ دست، صاحبان علایق را به پیگیری فولک کنار بگذاریم، کسی نمیماند که بتواند اهل مطالبه باشد تا من و مای دست اندر کار را به تکلیفمان رهنمود شود! من اگر طلبکار ببینم، برای طلباش اندیشه خواهم کرد!
به همین دلیل طرحی را به دو نیت در نظر گرفتم که در نهایت، اعتلای فرهنگ بومی را مد نظر دارد. قصدم این است که با شاعران و سرایندگان مطرح بومسرود، شبهای شعر را تدارک ببینیم و مردم را به پای سرود خود بکشانیم و چنان بگوییم و بخوانیم که آنانِ گرامی ضمنِ پی بردن به «حق» و «طلب» خود، ما را مکلف نمایند که ندایشان را از نای قلم به شایسته برآریم تا از هیئت انفعال خارج گشته و باورشان شود که نغمههای دفتر ما در واقع سخن و صدای خودشان است و خموشی را کنار بگذارند! حسنِ دیگر کار در این است که مسئولین و آنان که تا به حال به بهانههای مختلف ایجاد تنگنا میکردند تا خموشی بر نای و نیِ ما حاکم شود، خود را تطبیق به وضع موجود دهند و گوش به فریاد مردمی بسپارند که ما به آواز نغمهشان میبریم! البته از فایده دیگر و در حاشیه این کار هم باید گفت که ترغیب سرایندگان و شاعران جوانمان است تا با مردم و فرهنگ و فولک آنها آشنا شوند که شعر فقط به مدح و وصف نیست، شعر فریاد است! فریادی موزون از سرزمینی که مردماش به قلم ما سپردهاند! در این زمینه اگرچه تلاشم برای به ثمر رساندن طرح ادامه دارد ولی تا کنون همراهی بایسته برای اخذ نتیجه ندارم که همینام اندوهگین میدارد…!