شیدا ملکی زمین داغ سیاه گرمای تعفن آوری را از دهانش روی خیابان پخش می کرد. طلایی خورشید نفرت انگیز ترین رنگ فصل شده بود و تابستان تنها بوی خوبی که میداد بوی آدمی بود که عاشق خواندن جمله های ارزشمند بود. همه این داغی و بی حوصلگی گرمای تابستان تمام می شد وقتی دست […]

شیدا ملکی
زمین داغ سیاه گرمای تعفن آوری را از دهانش روی خیابان پخش می کرد. طلایی خورشید نفرت انگیز ترین رنگ فصل شده بود و تابستان تنها بوی خوبی که میداد بوی آدمی بود که عاشق خواندن جمله های ارزشمند بود. همه این داغی و بی حوصلگی گرمای تابستان تمام می شد وقتی دست هایت را آدمی می گرفت که تا چند ساعت قبل خودکار بیک آبی اش را روی کاغذهای بی نهایت سفید حرکت می داد. تابستان داغ ترسناک و سیاهی آسفالت ذوب شده کف خیابان شکوفه میداد در ذهنت وقتی آدمی زاده این گرمای وصف ناپذیر بهار می شد روی دست هایت. «آنچه ما را بهتر به یاد کسی می اندازد درست همانی است که از یاد برده بودیم.»
خیابان انقلاب تا میدان فردوسی با همه کتاب فروشی ها، نوار فروشی ها و کافه هایش هم که همان پاتوق همیشگی بود. مهم نبود چقدر انقلاب کثیف باشد یا بچه های آواره گوشه و کنار پیاده روهایش جان بکنند برای یک لقمه نان. انقلاب همیشه پاتوقی بود برای یادآوری خوب بودن حال آدم. حال آدم گاهی با یک قهوه تلخ در کافه فرانسه خوب می شد، گاهی با شنیدن صدای پینک فلوید در نوار فروشی کنار سینما فلسطین. اوج لذت هم وقتی بودکه روی چهارپایه چوبی رنگ و رو رفته کتابفروشی خوارزمی می نشستی و دلت با کلمه های سیمون دوبوار نشعه ادبیاتی شوی که فقط در کتاب های انقلاب می شود عاشقشان شد.
همان دست هایی که همیشه بوی خودکار و مواد ظهور و ثبوت عکس و نگاتیو را می دهد دستت را می گیرد و مرد بزرگی از فرانسه را نشانت می دهد. مردی که حالا بعد از سال ها می دانی اگر روزی در انقلاب با او ملاقات نمی کردی چقدر مغز کوچک زنگ زده ات تنها بود. مرد فوق العاده فرانسوی کسی نبود مگر «مارسل پروست». نابغه عاشقی که «در جست و جوی زمان از دست رفته» تنها مائده ای است که برایمان به یادگار گذاشت. شش سال قبل وقتی پدرم هنوز بود و با هم به خیابان انقلاب می رفتیم برای وقت گذرانی «مارسل پروست» را با « در جست و جوی زمان از دست رفته» اش شناختم. راست می گوید «مارسل پروست» عزیز که «اغلب می‌گوییم که زمان مرگ نامعلوم است، اما هنگام گفتنش این زمان را چندان در نظر نمی‌آوریم که در فضایی گنگ و دوردست جا داشته باشد، تصور نمی‌کنیم که ربطی با روزی داشته باشد که آغاز شده‌ست و معنی‌اش این باشد که مرگ ـ یا نخستین چنگ‌اندازی‌اش بر ما، که پس از آن دیگر رهایمان نمی‌کند ـ شاید در همین بعدازظهر فرا رسد، بعدازظهری نه چندان نامعلوم، که برنامه همه ساعت‌هایش از پیش تعیین شده است».
خیلی دیر بود برای شناخت «والنتین لویی ژرژ اوژن مارسل پروست». اما شناختمش. آن روز بهای ریالی کتابش ۱۰۰ هزار تومان بود و برای آدمی که دستش خیلی باز نبود پول زیادی بود. همین شد که کوچ کردیم به کتابخانه محل تا بیشتر غرق شوم در شاهکار تاریخ ادبیات جهان که فرانسه صاحبش بود.
پروست چهل روز پس از پایان خونین کمون پاریس در اوتوی حومه «پاریس» به دنیا آمد. پدرش آدرین پروست پزشکی سرشناس بود که درباره بیماری وبا در اروپا و آسیا تحقیق می‌کرد. مادرش ژن وی، زنی فرهیخته و علاقه‌مند به هنر و ادبیات فرزند یک دلال ثروتمند بورس بود. با آنکه مادرش یهودی بود اما مارسل با مذهب پدرش که کاتولیک بود رشد و پرورش یافت. او را روز ۵ اوت ۱۸۷۱ در کلیسا غسل تعمید دادند. مارسل در سال ۱۸۸۲ وارد مدرسه کندروسه شد. در سال ۱۸۸۶ در شانزلیزه با مری دو بنارداکی دختر یک اشراف‌زاده لهستانی آشنا شد که در رمان در جستجوی زمان از دست رفته یکی از الگوهای ژیلبر سوان بود. در خلال آن سال ها به کلاس فلسفه رفت که دبیر آن «ماری آلفونس دارلو» (۱۹۲۱–۱۸۴۹) بر تربیت فکری او اثر بسیار گذاشت، با نشریه ادبی دبیرستان به نام روو لیلاس همکاری کرد و پایش به محافل اشرافی باز شد. مارسل پروست در ۱۵ ژوئیه ۱۸۸۹ دیپلم ادبی گرفت. . سرانجام در میانه اکتبر سال ۱۹۲۲ به برونشیت دچار شد و روز هجدهم نوامبر جان سپرد. مارسل پروست در گورستان پرلاشز به خاک سپرده شده‌است.
مارسل پروست در بخشی از شاهکار در جست و جوی زمان از دست رفته چنین می نویسد؛
«خاطرات عشق از قانون های عام حافظه، که خود پیرو قانون های عام تر عادت اند، مستثنی نیستند. از آنجا که عادت همه چیز را سست می کند، آنچه ما را بهتر به یاد کسی می اندازد درست همانی است که از یاد برده بودیم (چون بی اهمیت بوده است و در نتیجه گذاشته ایم که همه نیرویش را حفظ کند). از همین روست که بهترین بخش یاد ما در بیرون از ماست، در نسیمی بارانی، در بوی نای اتاقی یا بوی آتشی تازه افروخته، در هر آنچه آن بخشی از خویشتن را در آن باز می یابیم که هوش، چون به کاریش نمی آمد، نادیده گرفته بود، واپسین گنجینه¬ی گذشته، بهترین، همانی که وقتی چشمه¬ی همه اشکهایت خشکیده می نماید، باز می تواند تو را بگریاند. بیرون از ما؟ و به بیان بهتر درون ما، اما از چشممان پنهان، در پرده فراموشی ای بیش و کم دیر پاییده. تنها به یاری همین فراموشی است که گهگاه می توانیم آنی را که زمانی بودیم بازیابیم، در برابر چیزها همانی بشویم که در گذشته بودیم، و دوباره رنج بکشیم، چون دیگر نه خودمان که آن آدم گذشته هاییم، و او کسی را دوست می داشت که ما اکنون به او بی اعتناییم…»